هوالمحبوب
به گوشی طفلکیام چند روزیست که التماس میکنم خراب نشود. باتریاش را شهریور پارسال تعویض کردم و حالا چند روزیست دوباره در حال باد کردن است. التماسش میکنم، قربان صدقهاش میروم. اگر آموزش مجازی باشد، عصای دستم است و اگر خراب شود نمیدانم چه گلی باید به سر بگیرم. سیستم خانه سیزده سال است که دارد کار میکند، از خواهر بزرگتر به من رسیده و مانیتورش را چند سال قبل به باد دادم و حالا با مانیتور برادرم امورات میگذرانم. هر وقت به پت پت میافتد قربان صدقهاش میروم! مودم وایفای خانه را از دامادمان دارم و تا این لحظه که قریب دو سال میگذرد، پولی بابتش نگرفته. چند روز پیش که چراغهایش یک در میان روشن میشد، مشغول التماس کردن به او بودم که جان هر که دوست دارد، دست از خراب شدن بردارد. این روال را دربارۀ اعضای بدنم هم دارم. دندانهایم، که یکی در میان درد میگیرند، موهایم که زود به زود چرب میشوند، صورتم که جوش میزند، چشمهایم که درد میگیرند!
آخرین حقوق ثابتم را 25 اردبهشت گرفتهام. بعدی را اگر قسمت شود و از کرونا نمیرم، قرار است آخر آذر بگیرم! این وسط البته بیکار ننشستهام و چشمم به جیب کسی نبوده. با محتوا نویسی امورات میگذرانم.
میدانید، روزگار سختی است. جوانیم و خواستههایمان زیاد است، زندگی از وقتی یادم میآید برایمان سخت بوده و هرگز جوری نگذشته که خیالمان حداقل از چند ماه آینده راحت باشد. ما همیشه گنجشک روزی بودهایم. نه سفرهای لاکچری رفتهایم، نه لباسهای مارکدار پوشیدهایم، نه تجهیزات و لوازممان فلان برند مطرح بوده، نه هر روزمان را در رستوران و کافههای بالاشهر سر کردهایم. از وقتی یادم میآید قانع بودم. قانع به کمترین میزان از چیزی که باید. دانشجو که بودم کرایۀ قطار رفت و برگشت به دانشگاه 200 تومان بود و من روزی 500 تومان پول تو جیبی داشتم. تا وقتی لیسانس بگیرم یادم نمیآید با دوستانم بیرون رفته باشم رستوران یا کافه. ندار نبودیم ولی به شدت قانع بارمان آورده بودند. آنقدر که قدر تکتک داشتههایمان را به غایت میدانستیم.
از همان اول، پول خواستن برایم مصیبت بود. دلم میخواست بمیرم ولی درخواستم را مطرح نکنم. از همان بچگی دنبال راهی بودم که پول در بیاورم. از بستهبندی کردن گاز استریل توی خانه تا قرآن خواندن برای اموات عمههایم گرفته تا معرفی کتاب نوشتن برای سازمان فرهنگی هنری شهرداری و ....
حالا که بزرگ شدهام و به سنی رسیدهام که باید تکلیف زندگیام روشن باشد، بلاتکلیفتر از همیشهام. مستقل شدن را دوست دارم ولی وقتی به هزینههای سرسامآورش فکر میکنم قیدش را میزنم. دلم میخواهد گوشی جدیدی بخرم و وقتی قیمتها را بالا و پایین میکنم متوجه میشوم که حداقل چند ماه باید برایش صبر کنم. برای سفر رفتن، تفریح کردن، برای هر قدمی که باید بردارم، پول لازم است و این روزها همه چیز به طرز عجیبی گران است. گران و غیر قابل باور!
دیروز وقتی داشتم موارد سالاد ماکارونی را میخریدم، یک بسته قارچ از یخچال فروشگاه برداشتم و توی سبد گذاشتم، امروز که داشتم قارچها را میشستم به این فکر میکردم که چرا هشت تا قارچ باید بشود 18500؟
چرا قارچ کیلویی پنچاه تومان است و هویج کیلویی سی تومان؟ ما در کدام زمان و مکان داریم زندگی میکنیم که راه رسیدن به حداقلهای یک زندگی هر روز بیش از قبل، سختتر و جانکاهتر میشود؟
- ۱۴ نظر
- ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۰۳