گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از رنجی که می‌کشم» ثبت شده است

هوالمحبوب


به گوشی طفلکی‌ام چند روزیست که التماس می‌کنم خراب نشود. باتری‌اش را شهریور پارسال تعویض کردم و حالا چند روزیست دوباره در حال باد کردن است. التماسش می‌کنم، قربان صدقه‌اش می‌روم. اگر آموزش مجازی باشد، عصای دستم است و اگر خراب شود نمی‌دانم چه گلی باید به سر بگیرم. سیستم خانه سیزده سال است که دارد کار می‌کند، از خواهر بزرگتر به من رسیده و مانیتورش را چند سال قبل به باد دادم و حالا با مانیتور برادرم امورات می‌گذرانم. هر وقت به پت پت می‌افتد قربان صدقه‌اش می‌روم! مودم وای‌فای خانه را از دامادمان دارم و تا این لحظه که قریب دو سال می‌گذرد، پولی بابتش نگرفته. چند روز پیش که چراغ‌هایش یک در میان روشن می‌شد، مشغول التماس کردن به او بودم که جان هر که دوست دارد، دست از خراب شدن بردارد. این روال را دربارۀ اعضای بدنم هم دارم. دندان‌هایم، که یکی در میان درد می‌گیرند، موهایم که زود به زود چرب می‌شوند، صورتم که جوش می‌زند، چشم‌هایم که درد می‌گیرند! 
آخرین حقوق ثابتم را 25 اردبهشت گرفته‌ام. بعدی را اگر قسمت شود و از کرونا نمیرم، قرار است آخر آذر بگیرم! این وسط البته بیکار ننشسته‌ام و چشمم به جیب کسی نبوده. با محتوا نویسی امورات می‌گذرانم. 
می‌دانید، روزگار سختی است. جوانیم و خواسته‌هایمان زیاد است، زندگی از وقتی یادم می‌آید برایمان سخت بوده و هرگز جوری نگذشته که خیال‌مان حداقل از چند ماه آینده راحت باشد. ما همیشه گنجشک روزی بوده‌ایم. نه سفرهای لاکچری رفته‌ایم، نه لباس‌های مارکدار پوشیده‌ایم، نه تجهیزات و لوازم‌مان فلان برند مطرح بوده، نه هر روزمان را در رستوران و کافه‌های بالاشهر سر کرده‌ایم. از وقتی یادم می‌آید قانع بودم. قانع به کمترین میزان از چیزی که باید. دانشجو که بودم کرایۀ قطار رفت و برگشت به دانشگاه 200 تومان بود و من روزی 500 تومان پول تو جیبی داشتم. تا وقتی لیسانس بگیرم یادم نمی‌آید با دوستانم بیرون رفته باشم رستوران یا کافه‌. ندار نبودیم ولی به شدت قانع بارمان آورده بودند. آنقدر که قدر تک‌تک داشته‌هایمان را به غایت می‌دانستیم.
از همان اول، پول خواستن برایم مصیبت بود. دلم می‌خواست بمیرم ولی درخواستم را مطرح نکنم. از همان بچگی دنبال راهی بودم که پول در بیاورم. از بسته‌بندی کردن گاز استریل توی خانه تا قرآن خواندن برای اموات عمه‌هایم گرفته تا معرفی کتاب نوشتن برای سازمان فرهنگی هنری شهرداری و ....
حالا که بزرگ شده‌ام و به سنی رسیده‌ام که باید تکلیف زندگی‌ام روشن باشد، بلاتکلیف‌تر از همیشه‌ام. مستقل شدن را دوست دارم ولی وقتی به هزینه‌های سرسام‌آورش فکر می‌کنم قیدش را می‌زنم. دلم می‌خواهد گوشی‌ جدیدی بخرم و وقتی قیمت‌ها را بالا و پایین می‌کنم متوجه می‌شوم که حداقل چند ماه باید برایش صبر کنم. برای سفر رفتن، تفریح کردن، برای هر قدمی که باید بردارم، پول لازم است و این روزها همه چیز به طرز عجیبی گران است. گران و غیر قابل باور!

دیروز وقتی داشتم موارد سالاد ماکارونی را می‌خریدم، یک بسته قارچ از یخچال فروشگاه برداشتم و توی سبد گذاشتم، امروز که داشتم قارچ‌ها را می‌شستم به این فکر می‌کردم که چرا هشت تا قارچ باید بشود 18500؟

چرا قارچ کیلویی پنچاه تومان است و هویج کیلویی سی تومان؟ ما در کدام زمان و مکان داریم زندگی می‌کنیم که راه رسیدن به حداقل‌های یک زندگی هر روز بیش از قبل، سخت‌تر و جانکاه‌تر می‌شود؟

  • نسرین

هوالمحبوب


به نظرم یکی از مهمترین مسائل توی رابطه اینه که از جایگاهت مطمئن باشی! بدونی که اگر هزار نفر هم دور و بر اون آدم باشن، باز هم به تو تعلق داره. بدونی که آدم‌های دیگه همه سیاهی لشکرن و تو در مرکز توجهی. این آدم‌ها لزوما رقیب عشقی نیستند. گاهی در لباس دوست، گاهی در لباس خانواده و گاهی در لباس دلمشغولی‌های دیگه، ظاهر می‌شن و اگر تو از جایگاهت مطمئن نباشی، تنت رو می‌لرزونن.
تعلق خاطر داشتن، حس اطمینان، اعتماد بسیار ارزشمندند. اینکه بتونیم به کسی که دوست‌مون داره، این حس رو منتقل کنیم که کافی، مهم و ارزشمنده، قطعا نوری در دلش روشن کردیم. این نور تضمین دوام رابطه است. 
آدم‌هایی که توی این چند سال باهاشون در ارتباط بودم، هیچ وقت بهم این حس رو ندادن که از جایگاهم مطمئن باشم. من همیشه با حس تلخ از دست دادن، در نبرد بودم. چه وقتی تکلیف رابطه روشن بود و چه وقتی که روشن نبود! 
البته تعداد آدم‌هایی که من باهاشون در ارتباط بودم به تعداد انگشت‌های یک دست هم نمی‌رسه، ولی باز هم اون حس حرمان و یاس حاصل ازش، تونسته قلبم رو مچاله کنه. 
حسادت خاصیت عشقه و هیچ کس نمی‌تونه بدون حس اطمینان توی یک رابطه عاشقانه دوام بیاره. اینکه کسی بهمون حس اطمینان نده، ضعف اون آدمه ولی اینکه ما تو چنین رابطه‌ای همچنان بمونیم ضعف ما! 
دلایل زیادی وجود داره که آدم‌ها رو به هم سنجاق کنه و من حس می‌کنم گاهی حماقت و خوش خیالی از بین همۀ اون دلایل بیشتر خودش رو نشون می‌ده. ما در رابطه‌های معیوب اغلب در حال گول زدن خودمونیم. با خوش خیالی، با زود باوری، با امید واهی تلاش می‌کنیم چهرۀ رنجور و نزار رابطه رو جلا بدیم و ثابت کنیم که ما حال‌مون خوبه. ما همدیگه رو دوست داریم. اما وقتایی که شب سایه می‌ندازه روی شهر، وقتی توی تاریکی به چم و خم رابطه فکر می‌کنیم، وقتی اولین قطرۀ اشک می‌لغزه روی گونه، می‌فهمیم که داریم نقش بازی می‌کنیم!
ما به دنیا نیومدیم که به آدم‌ها فرصت بدیم که رنج‌مون بدن، ما کارهای مهمتری در این دنیا داریم. ما به دنیا نیومدیم که با آدم‌های اشتباهی وقت‌مون رو تلف کنیم. به دنیا نیومدیم که آزمون و خطا کنیم، تا بلکه شد! 
این دنیا پر از آدم‌های خراب، لاشی، فرصت طلب، عوضی و کلاشه. ممکنه حداقل با یکی از اینا در طول زندگی مواجه بشیم. ممکنه یک بار با کسی وارد رابطه بشیم که رابطه رو بیمارگونه پیش ببره. این جور وقت‌هاست که باید از خودمون بپرسیم، آیا ارزش من اینه که همیشه منتظر مهرورزی این آدم باشم؟ آیا من همیشه باید کسی باشم که پیش قدم و پیش قراول این رابطه است؟ تن آدم زخمی می‌شه وقتی بخواد تنهایی بار یک رابطه رو به دوش بکشه. 
وقتی چیزی توی رابطه اذیت‌مون کرد، باید جلوش وایسیم، وقتی چیزی مطلوب‌مون نیست باید جلوش وایسیم، وقتی چیزی داره بهمون تحمیل می‌شه باید جلوش وایسیم.  حفظ سنگر ارزش‌ها خیلی مهمه. هیچ کس اونقدر عزیز نیست که به خاطرش ارزش‌های زندگیت رو رها کنی. هیچ کس حق نداره تو رو جوری که دلش خواست عوض کنه. 
کاش وقتی شب‌ها لحاف رو می‌کشیم روی سرمون و هق‌هق‌مون توی سکوت اتاق جاری می‌شه، کسی باشه که بهمون هشدار بده، راهی که داری می‌ری غلطه. 
رابطه‌ای که بهت حس ارزشمند بودن نده، رها کن. آدمی که برات قدم از قدم برنمی‌داره رها کن، آدمی که بارها خودش رو بهت ثابت کرده، قرار نیست تغییر کنه، امید واهی رو رها کن. تنهایی خیلی ارزشمندتر از بودن در رابطه‌ای هست که مدام سرکوب بشی، از حسادت لبریز بشی و نتونی دم بزنی. 
رها کن بره رئیس، رها کن بره و تنهایی‌هات رو پر کن از چیزهای حال خوب کن! یک تنهایی با کیفیت، از یک رابطۀ سمی، خیلی خیلی بهتره. 
عشق یعنی حالت خوب باشه، از خودت بپرس که آیا حال من خوبه؟ آیا اونقدر که شایستۀ منه مهر و توجه دریافت می‌کنم؟ آیا همه چیز به مساوات در جریانه؟ زندگی اونقدر فرصت بهمون نمی‌ده که بتونیم همۀ اشتباهات رو جبران کنیم، ولی می‌تونیم جلوی تکرارش رو بگیریم.
ما لیاقت داشتن یک حال خوب رو داریم، چه در تنهایی چه در رابطه. 


  • نسرین

هوالمحبوب


احساس می‌کنم نوشتن این چیزها، هم لازم است هم ضروری و هم شاید به کار کسی بیاید. دیروز در مرز فروپاشی روحی و جسمی بودم. ساعت هنوز یازده نشده بود که حس کردم قلبم دارد جاکن می‌شود. سینه‌ام تحمل ضربان‌های پی در پی‌‌اش را نداشت. مغزم شبیه نوار مغزی که توی فیلم‌ها دیده‌ایم، تبدیل شده بود به یک خط صاف و من واقعا داشتم قالب تهی می‌کردم. 
توی گروه نوشتم که لطفا یک نفر به دادم برسد. بچه‌ها به دادم رسیدند. حرف زدم. یکریز و پی‌ در‌ پی گفتم و نوشتم. وقتی قصه تمام و کمال گفته شد، وقتی دیدم که دورم شلوغ است و جهان هنوز به پایان نرسیده، قلب و مغزم دوباره به روال عادی‌شان برگشتند.
دیدن آن صحنه غریب بود، هولناک بود، به حملۀ یک لشکر به یک آدم بی‌سلاح می‌مانست. داشت شبیه چاهی تاریک مرا می‌بلعید و من از پشت پرچم اشک‌ها جهان را تمام شده می‌دیدم.
تا ساعت دوازده که کمی خودم را یافتم، پیامکی به روانکاوم زدم که در اسرع وقت می‌خواهم حرف بزنیم. بعد قرار بود برویم بیمارستان برای رادیولوژی. چه بگویم از آن چند ساعتی که با مامان راهروهای بیمارستان و حیاط را گز کردیم تا نوبت‌مان شود؟ عقب راندن لشکر اشک وقتی کنار مادرتان هستید، دشوارترین کار جهان است. من باید شجاع، قوی و خوب به نظر می‌رسیدم.
روانکاوم تا شب که برسم خانه دو تا ویس فرستاده بود، چون بدجور نگرانش کرده بودم. شب را دوباره خزیدم در گروه و به گفتن و شنیدم گذراندم. حس می‌کردم شومی صحنۀ صبح دارد پر می‌کشد و می‌رود. تا قبل از خواب دوباره گریۀ مفصلی کردم. 
امروز که با روانکاوم حرف می‌زدم، چیزهای غریبی را از خودم کشف کردم. جلسات ما اینطور پیش می‌رود که من بیشتر از او خودم را کشف می‌کنم، خودم را افشا میکنم. اما گاه تلنگرهایش مرا وادار می‌کند که سکوت کنم و عمیق شوم در جملاتش.
امروز به من گفت تو معشوق بودن را بلد نیستی نسرین! همینقدر روشن و واضح. گفت در اغلب رابطه‌هایی که برایم نقلش را گفتی، تو یک خواهر مهربان و گاه حتی یک مادر دلسوز بودی نه یک معشوق! اینکه مدام نگران کسی باشی، در پی گشودن گره کارش باشی، تلاش کنی خوشحالش کنی، توجهش را جلب کنی، روحت را فرسوده کرده. مردها توی رابطه به خواهر مهربان نیاز ندارند. آنها زنی را می‌خواهند که جذاب و لوند باشد. تو قرار نیست همیشه پیگیر احوال طرف مقابل باشی، قرار نیست مدام با چنگ و دندان یک رابطه را حفظ کنی تا بلکه یک روزی، طرف مقابل هم حواسش را پی تو بدواند. 
فرق تو با زنی که آغوش می‌گشاید در همین است. او بلد است جذاب و لوند باشد و تو بلد نیستی. تو آدم‌ها را توی مهربانی‌ات غرق می‌کنی و تهش می‌گویند وای نسرین چه دختر خوبی است و بعد؟ راهشان را می‌کشند و میروند سراغ همان‌هایی که بغل کردن را بهتر از تو بلدند!
«البته که بحث ما دربارۀ گروه محدودی بود و شامل همۀ آدم‌ها نمی‌شود. البته که همۀ مردها چنین نیستند و همۀ زن‌ها هم. »
بحث من دربارۀ خود واژۀ معشوق بودن است. زن باشی و معشوق بودن را بلد نباشی خیلی دردناک است! من همیشه فکر می‌کردم آدم‌ها از اینکه بهشان توجه کنی خوششان می‌آید. از اینکه ببینند تو چقدر برایشان وقت می‌گذاری راضی‌اند. از اینکه حواست بهشان باشد، از اینکه خوشحالی و غمشان برایت مهم باشد و هزار و یک چیز دیگر راضی‌اند. می‌دانم که مرزی وجود دارد. می‌دانم که افراط و تفریط هیچ کدام خوب نیست. ولی محض رضای خدا چه کسی به ما زن‌ها یاد داده که چطور معشوقی باشیم؟ شاید بگویید فطرت زن‌ها همین است و همۀ زن‌ها باید این را بلد باشند. ولی خب من نمونۀ نقض این نظریه‌ام! زن‌های بسیاری را هم می‌شناسم که مثل منند. نجیب بودن، مهربان و قانع بودن، تنها چیزهایی است که به ما آموخته‌اند. 
گاه‌های بسیاری بوده که از این غم لبریز شده‌ام، بغض کرده‌ام ولی دستم به جایی نرسیده. روانکاوم می‌گویند این چند تجربه اصلا نباید عجیب و حتی دردناک باشند. اما من هنوز هم فکر می‌کنم باید یک نفر اینها را به من می‌گفت. یک نفر چم و خم زن بودن را باید به من یاد می‌داد. من فکر می‌کردم زندگی این است که درس بخوانی، درس بخوانی، دانشگاه بروی، بیشتر درس بخوانی، بعد که دیگر شور درس خواندن درآمد، کاری دست و پا کنی و ته‌تهش ازدواج کنی.
هیچ کس به من نگفته بود که وقتی از کسی خوشت آمد چه کار باید بکنی! کسی یادم نداده بود که چطور معشوقی باشم که ته رابطه آنی که ترک می‌شود من نباشم.
حتی نمی‌دانستم ممکن است کسی قدم به قدم به آدم نزدیک شود، لحن صمیمانه‌اش را بپاشد توی رابطه، بغلت کند، توی مهربانی‌اش غرقت کند و بعد یکهو دلش را بزنی، بعد یکهو که میل کنجکاوی‌اش ارضا شد، از توی آغوشش پرتت کند وسط جاده و برود. برود و دیگر حتی اسمت را هم بر زبان نیاورد!
می‌دانید، من تازه فهمیده‌ام روابط چقدر پیچیده‌اند. یعنی اینطور نیست که تو کسی رو دوست داشته باشی و خیلی راحت همه چیز جفت و جور شود:) 
اما خب برای فهمیدن و یاد گرفتن هرگز دیر نیست. من بالاخره یک روز یاد می‌گیرم چطور می‌توان معشوق بود نه خواهر مهربان!


+اولش می‌خواستم پست را رمزدار منتشر کنم، بعد منصرف شدم. شجاع بودن بخشی از پروسۀ بزرگ شدن است دیگر.

  • نسرین

هوالمحبوب


راستش لوس کردن خودم برای کسی را بلد نیستم. هر بار هم که کارد به استخوانم می‌رسد، نهایت واکنشم خزیدن توی رختخواب و دور شدن از همۀ موجودات زنده است. آدم بد مریضی نیستم. مریضی‌ام رنجش برای خودم است نه دیگری. کمتر وبال گردن کسی بوده‌ام توی زندگی.
بچه که بودم به خاطر یک اهمال‌کاری از طرف مادرم، کلیه‌هایم عفونت شدیدی کرد. روزی یک پنی‌سیلین کمترین زجری بود که از آن سال‌ها به یاد دارم. معده‌ام هم همیشۀ خدا ضعیف و نازنازی بود. کافی بود توی تابستان کمی در خورد و خوراکم افراط کنم که سیستم گوارشی علیه‌ام قیام کند. بارها این حالت تهوع کار دستم داده و بارها کارم به بیمارستان کشیده. 
توی همان سال‌های کودکی، هر بار که قرار بود مهمانی یا سفری در پیش داشته باشیم، معمولا قبلش یا در طولش من مریض بودم. یک موجود کم‌حرف و لاغر مردنی که مدام توی خودش ناله می‌کند و در تلاش است آسیبی به کسی نرساند.
توی سفر سرعین بود که دوباره گوارشم ریخته بود به هم، کج‌دار و مریز می‌رفتم و می‌آمدم و سعی می‌کردم سفر را به کام کسی تلخ نکنم. شوهرخاله‌ام توی راه برگشت گفته بود: کاش همۀ بچه‌ها مریضی‌هایشان شبیه نسرین بود، طفلی فقط توی خودش درد کشید و هیچ نق و نالی ازش به گوش نرسید.
توی مهمانی‌ها هم چشمم به غذاهای خوشمزه بود و نمی‌توانستم لب به چیزی بزنم. کی حالم بهتر شد را نمی‌دانم ولی بهتر شدم. حالا دیگر اوضاع رو به راه است. ولی من همیشه یک گوشه از ذهنم نیاز دارم دختر لوسی باشم که بلد است خودش را برای کسی لوس کند. اوایل برای پدر و مادرش و بعدتر ها برای پارتنرش.
این روزهای پیچ در پیچ بدجوری هوس کرده‌ام نازکش داشته باشم. ندارم، مثل همیشۀ تاریخ کسی را ندارم که رنجم برایش مهم باشد. از دیشب که دردهای پریود امانم را بریده و دل و روده‌ام به هم می‌پیچد، نشسته‌ام یک گوشه و همش منتظرم کسی بیاید و بغلم کند. میل عجیبی به ناز شدن دارم. دم به دیقه می‌زنم زیر گریه و می‌گویم از قوی بودن خسته‌ام لطفا بغلم کن. حتی اگر تو آنی نباشی که باید باشی، حداقل چند روزی بغلم کن تا من آرام شوم. بفهمم عزیز دل کسی بودن چه مزه‌ای دارد، چه طعمی دارد، اینکه دردت درد کس دیگری هم باشد چطوری است!
این دیگر جای خالی نیست که از آن صحبت کنیم و بخواهیم به هر نحوی شده پرش کنیم، این یک چاه ویل است به معنای واقعی کلمه. دلم می‌خواست می‌توانستم عزیزت باشم حتی اگر شده به اندازۀ چند روز....
  • نسرین

هوالمحبوب


به تاسی از هوپ و مترسک من هم از ترس‌هایم می‌نویسم. مرسی از شارمین و چالش باحالش.


دیشب توی گروه، یک نفر گفت همۀ ما برای وقت‌های ناراحتی به یک کیسه بوکس نیاز داریم که دق و دلی‌مان را سرش خالی کنیم و آرام بگیریم. و من برای بار هزارم به ترسم از کیسه بوکس فکر کردم. به اینکه هر بار توی باشگاه نقطه‌ای نزدیک به کیسه بوکس قرار می‌گرفتم؛ ترس اینکه سنگینی کیسه بوکس سقف باشگاه را روی سرمان خراب کند، یقه‌ام را می‌چسبید. همیشه تصورم این بود که این کیسۀ سنگین از جایی آویزان شده و قطعا اعتباری به سقف نیبست. وقتی هم که خواهرم و همسرش برای بچه‌ها توی خانه تاب نصب کردند چنین احساسی داشتم، هر بار که ایلیا سوار تاب می‌شد، فکر می‌کردم الان است که چهار چوب در سنگینی‌اش را تاب نیاورد و خانه خراب شویم. بچه که بودیم توی خانۀ دایی بزرگه درخت توت سفیدی بود که قد کشیده بود و عملا از پای درخت نمی‌شد چیزی دشت کرد. می‌رفتیم روی پشت بام انباری که درخت شاخ و برگش را آنجا گسترانده بود، سقف انبار به سبک خانه‌های قدیم، کاه‌گل بود و هربار که بپر بپر می‌کردیم می‌لرزید. یکی از ترس‌های بچگی‌هایم لحظه‌ای بود که بچه‌ها عمدا برای ترساندنم با هم بپر بپر می‌کردند و من ترسان و لرزان از پشت بام در می‌رفتم.
هنوز هم خانه‌مان که ساخت قدیم است و با تیرآهن درست شده، موقع تند راه رفتن یا بپر بپر بچه‌ها می‌لرزد و من ترس برم می‌دارد.


بچه‌تر که بودم، یک بار خانه‌مان آتش گرفت. سه خواهر کیپ هم خوابیده بودیم کنار هم. بخاری نفتی بغل گوش‌مان بود و صبح هر چه تلمبه زده بودند روشن نشده بود. حوالی ساعت ده بود که مامان دوباره امتحانش کرده بود و یکهو تمام نفتی که در دفعات قبلی پمپاژ شده بود به بیرون شره کرده بود و بخاری آتش گرفته بود. مامان داد و هوار‌کنان بیدارمان کرد، ما سه تا جان به در بردیم با رخت خواب‌هایمان. خانه سوخت، پرده‌ها، فرش‌ها، دیوارها. مادربزرگم توی درگاه ایستاده بود و بر سرش می‌کوبید، همسایه‌ها آمده بودند کمک‌مان و کریم‌آقایی که آهنگری داشت با پتوی سبز جهیزیۀ مامان، بخاری را بغل گرفته بود و از پنجرۀ اتاق به حیاط پرت کرده بود. حسین‌آقایی که قنادی داشت فرش‌های دستباف جهیزیۀ مامان را نجات داده بود و ما تا شب لرزیده بودیم. تلفن نداشتیم و آقاجان شب که به خانه آمد تازه ماجرا را فهمید. چند هفته‌ای را توی آشپزخانۀ گوشۀ حیاط زندگی کردیم و روی تخت چوبی بزرگی که توی آشپزخانه بود، خوابیدیم تا خانه دوباره بازسازی شد. اینها را نوشتم که بگویم آتش‌سوزی و انفجار مرا می‌ترساند. توی همان چند روزی که تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفیدمان را گذاشته بودیم روی لباسشویی و سریال آتش‌نشان‌ها را می‌دیدیم، توی یکی از قسمت‌ها آب‌گرم‌کن خانه منفجر شده بود و کل خانه ویران شده بود. از وقتی آن قسمت را دیده‌ام یکی از ترس‌هایم انفجار آب‌گرم‌کن است، هر بار که خواهرم حمام را طول می‌دهد نگران درجۀ آبم و ترسی که خفه‌ام می‌کند.


گربه‌ها، با چشم‌های رنگی براق‌شان مرا تا مرز سکته  می‌برند. بارها این مواجۀ نامیمون جیغم را درآورده و هر بار شرایط طوری پیش رفته که بیشتر از قبل بر ترسم اضافه شود. یک بارش را برایتان می‌گویم تا حساب کار دست‌تان بیاید. طبقۀ دوم خانه را که می‌خواستیم نقاشی کنیم، ما سه خواهر، یک هفته‌ای توی اتاق خواب پایین می‌خوابیدیم، کل اتاق هم پر بود از وسایل طبقۀ بالا. جا برای نفس کشیدن هم کم بود. شبی که ما سه تا کنار هم خوابیده بودیم، نصف شب نمی‌دانم چرا بیدار شدم و گوشۀ راست تصویر بالای فرش لوله شده دو تا چشم براق زل زده بود به من. چنان جیغی کشیدم که خواهران طفلکی‌ام بیدار شدند و یکهو به خودم آمدم و دیدم سه تایی حلقه‌ زده‌ایم و همدیگر را بغل گرفته‌ایم و گریه می‌کنیم و جیغ می‌کشیم. اینکه چرا و چگونه گربه آمده بود تو و رفته بود بالای فرش و چرا نصف شب بیدار بود، الله اعلم. 


دزیده شدن خودم و وسایل قیمتی‌ام از دیگر ترس‌های موهوم من است. اینکه یکهو راننده سر ماشین را کج کند به ناکجاآباد و بعد تجاوز کند و الی آخر، یا اینکه یکهو گوشی‌ام را توی خیابان بدزدند، یا چاقویی را بگذارند بیخ گلویم و طلاهایم را کش بروند و.... این است که هر بار سوار اسنپ می‌شوم و به نظرم راننده ناجور می‌رسد، اطلاعات سفرم را یا برای خواهرم یا برادرم می‌فرستم. یک بار اطلاعات سفر را برای خواهرم فرستادم و در حالی که ترس تا عمق جانم ریشه دوانده بود، مریم پیامم را سین نکرد. آدرس جایی که می‌رفتم بلد نبودم و همۀ خیابان‌ها ترس دزدیده شدن را در من بیشتر می‌کرد. مجبور شدم بلافاصله پیام را برای برادرم ارسال کنم. بلافاصله زنگ زد. کلی دلگرمی داد و سپرد که وقتی رسیدم زنگ بزنم. نشان به آن نشان که کارم را انجام دادم، بعد رفتم مدرسه و وسط جلسۀ کاری بودم که مریم زنگ زد که منظورت از آن پیامی که صبح فرستادی چه بود؟ همینقدر سریع و مطمئن:)


اختلافات خانوادگی، مریضی، مرگ، طلاق، مجموعۀ چیزهایی است که حتی تصورشان هم دیوانه‌ام می‌کند. این روزها ترس دزدیده شدن بچه‌ها یا خدای ناکرده اتفاق دیگری که در کمین بچه‌هاست از ترس فلجم می‌کند. چطور آدم‌ها حاضر می‌شوند بچه‌دار شوند که قلب‌شان همواره جایی خارج از بدن‌شان بزند؟ 



ترس بی‌پولی و بدبختی و بیچارگی‌های مالی را هم که این روزها کمتر کسی ندارد. ترس عجیبی است. هر وقت که کارتم پر است، طرز راه رفتنم هم تغییر می‌کند. پول لعنتی اعتماد به نفس آدم را بالا می‌برد و بی‌پولی سست و خموده‌اش می‌کند.


زلزله و طوفان و صدای باد هم از دیگر ترس‌های اساسی من است. وقت‌هایی که باد شدید است از ترس فلج می‌شوم. شب‌ها خوابم نمی‌برد و توی خودم مچاله می‌شوم تا تمام شود. زلزله هم که دیگر گفتن ندارد. زندگی را به هیچ و پوچ بدل می‌کند و تمام. 


+در کل آدم به شدت ترسویی هستم:(


  • نسرین

هوالمحبوب

 

تا وقتی جوان بودیم و فرصت ازدواج‌مان بود، سرمان را تا کجا، کرده بودیم توی کتاب و درس. پسر جماعت اخ و پیف بود و با آن اخلاق سگی و ظاهر سرهنگی، کسی دور و برمان آفتابی نمی‌شد. هنوز هم بعد ده سال از دورۀ لیسانس، پسرهای همکلاسی از من حساب می‌برند و تصور اینکه من تغییر کرده باشم توی کت‌شان نمی‌رود.

هدبند کذایی را می‌بستم دور موهایم و حواسم به تک‌تک تارهای مو بود که به سرشان نزد خودنمایی کنند. 

کل آرایش دورۀ دانشجویی‌ام کرم ضد آفتاب بود و راه رفتنم شبیه سربازهای دورۀ رضا شاه! چادری نبودم آن سال‌ها ولی متعصب تا دلتان بخواهد. 

حالا که به نسرین آن سال‌ها نگاه می‌کنم دلم برایش می‌سوزد. من ذهنم بسته بود و تلاشی برای بال زدن و پرواز کردن در آسمان دیگری نمی‌کردم. توی بحث‌های مذهبی، تند و آتشین مزاج بودم و یک تنه تمام مخالفان دین را فتیله پیچ می‌کردم.

یک بار توی میدان ساعت سر اینکه رفیقم به دین توهین کرد، گریه کردم و با همان چشم گریان همان جا رهایش کردم و برگشتم خانه.

به ما نگفته بودند که عشق چه شکلی است، چه طوری اتفاق می‌افتد. ما فقط ترسیده بودیم از هر جنس مذکری، از هر ابراز علاقه‌ای. ما بلد نبودیم دلبری کنیم. دل هیچ پسری توی آن سال‌ها برای ما نلرزیده بود. زیبا بودیم، نجیب و با وقار و خانوم بودیم. اما خشک بودیم، لطافت زنانه نداشتیم. پسرها از چی‌مان خوش‌شان می‌آمد؟

گذشت و گذشت، ما ارشد قبول شدیم. عاقل‌تر بودیم. تلاش کردیم دیده شویم. دیگر خشک مقدس نبودیم. تلاش کردیم با پسرها گرم بگیریم ولی پسرهای‌مان دوست نداشتند با ما گرم بگیرند! دورۀ ارشد هم با تمام فراز و نشیب‌هایش گذشت. بدون هیچ رابطه‌ای، بدون هیچ شروعی. یک سال آخرش اما من دست به کار شده بودم که گلی به سرم بگیرم. داشتم تلاش می‌کردم خودم را از انزوا بیرون بکشم. اوضاع روحی‌ام داغان بود و تباهی از سر و کول زندگی‌ام بالا می‌رفت. توی آن سایت کذایی، روزهای خوبی داشتیم. «سین» اولین پسری بود که شماره‌ام را بهش دادم. قرار بود گپ دوستانه بزنیم، قرار بود ساعت‌های حضورمان توی آن سایت را همانگ کنیم. اما من عاشقش شدم. نمی‌دانم عشق چه شکلی بود. چه شکلی هست ولی همین که اولین و بزرگترین ریسک زندگی‌ام را با دادن شماره به او استارت زدم یعنی عشق آمده بود سراغم.

چند ماه اول همه چیز زیبا بود، بعدش سربازی فاصله را دو چندان کرد و بعدتر بریدیم از هم. آبان 93 که آمد دیدنم من آماده بودم که عشق را دوباره بپذیرم. اما همه چیز کم‌کم، کم‌کم ته کشید و تمام شد. رفتنش هنوز هم بزرگترین شکست زندگی‌ام هست. رفتنش چیزی را در درونم شکست که هرگز ترمیم نشد. 

اما بخش دیگر قضیه توی بطن خانواده جاری بود. خواستگارها. یکی پس از دیگری در خانه را می‌زدند. پسرهای کوتاه و بلند، چاق و لاغر، زشت و زیبا، تحصیل‌کرده و کم سواد، پولدار و بی‌پول. 

اما یا من به دل آنها نمی‌نشستم یا آنها به دل من. هر چه که بود این پروسۀ عذاب آور از بیست و پنج سالگی تا  همین الان ادامه دارد.

من هنوز هم نفهمیده‌ام چطور باید به آدم مناسب خودم برسم! نفهمیده‌ام پا دادن خوب است یا نه، نفهمیده‌ام اعتماد کردن خوب است یا نه، نفهمیده‌ام که شروع یک رابطه از صفر چه پروسه‌ای دارد.

من بارها و بارها زخمی شده‌ام. خودم را از شر آدم‌ها حفظ کرده‌ام، از رابطه‌ای خارج شده‌ام، به آدمی چراغ سبز نشان داده‌ام، بارها و بارها خواسته‌ام از لاک تنهایی بیرون بیایم.

من هرگز نفهمیدم که با آدمی که محترمانه قدم جلو می‌گذارد برای آشنایی باید چه برخوردی کرد؟ باید در نطفه خفه‌اش کرد؟ باید بهش فرصت داد؟ 

چطور است که ما همیشه چوب دو سر طلاییم؟ 

چطور است که دوست‌مان دارند ولی نمیخواهندمان؟ 

چطور است که لاس زدن با ما دلچسب است اما ازدواج با ما حاشا و کلا؟

چطور است که انتخاب‌شان نیستیم؟

آدمی توی گروه کاری پیدایت می‌کند، محترمانه جلو می‌آید، چند روز تلاش می‌کند تا نظرت را جلب کند، بعد که قرار می‌گذاری، یکهو از خانم فلانی تبدیل می‌شوی به نسرین جان، به عزیزم. رفتارش حالم را به هم می‌زند. بهش می‌گویم فلانی من از صمیمی شدن‌های یکهویی خوشم نمی‌آید، بگذار همدیگر را ببینیم بعد دربارۀ روند رابطه تصمیم بگیریم، قبول می‌کند و می‌رود. می‌رود که می‌رود.
روز قرار می‌رسد، ساعت قرار سپری می‌شود و تلفن تو هرگز به صدا در نمی‌آید. بی‌صدا بلاکش می‌کنی و بر می‌گردی سر زندگی‌ات. اما چیزی توی سرت وول می‌خورد. پس چطور باید رفتار کرد که تهش به شدن ختم شود؟ آدم‌هایی که راحت به هم وصل می‌شوند چیزی اضافه‌تر از همین دو چشم  و دو گوش ما دارند؟ 
سنتی‌ها باب میلم نیست، توی جمع‌هایی که تردد می‌کنم پسر مجردی نیست، به مجازی اعتمادی نیست، بلاگرها هر کدام کیلومترها از من دورترند، پس دقیقا این رابطۀ کوفتی کجا باید شکل بگیرد که تهش به شدن برسد؟؟

خسته‌ام، کلافه‌ام، توی سرم هزارتا سوال وول می‌خورد. 

گاهی از خودم می‌پرسم واقعا می‌خواهی ازدواج کنی؟ اگر ازدواج مساوی یکنواخت شدن و روزمرگی باشد نه.

اما مگر می‌شود بعد عاطفی‌ات را مدام سرکوب کنی؟ مگر می‌شود نیاز جنسی‌ات را مدام سرکوب کنی؟ مگر می‌شود هی  توی سرت نقشه نکشی برای آینده‌ای بهتر؟ 
واقعا کسی نیست که هم معمولی باشد هم زیبا و تحصیل‌کرده باشد و هم خیلی پولدار نباشد و هم رگه‌های فمنیستی داشته باشد و هم ..... بگذریم. لابد نیست و من آخرین نفر از این گروه معمولی‌ها هستم. 

  • نسرین

هوالمحبوب


دیگر مهم نیست که کسی اینجا را نمی‌خواند، مهم نیست که بازدید پست‌ها آمار فاجعه باری دارند، مهم نیست چون دیگر برای این چیزها قرار نیست غصه بخورم. حتی اگر پایان عمر وبلاگ‌نویسی باشد، تا جایی که بتوانم از نوشتن دست نخواهم کشید چون اینجا مرا به زندگی‌ای که دوستش دارم پیوند می‌دهد. امروز نسرین بهتری بودم، دو ساعت بی‌وقفه پیاده‌روی و عکاسی، حسابی سرحالم آورده. دارم قبل از اینکه مهیای زنگ زدن به درمانگرم شوم، خودم را از پیله بیرون می‌کشم. قرار است تمام حرف‌هایی که جلسات قبل زده است را مرور کنم، باید دست خودم را بگیرم و از باتلاق بیرون بکشم. خودم را و این تن نحیف را که حاضر به پذیرش شکست و فروپاشی نیست دوست دارم. امروز حس می‌کردم پاهایم قوت بیشتری دارند. منتظر هیچ دست معجزه‌گری هم نیستم. این روزها کمتر به تقویم سر میزنم. راستش نگاه کردن به تاریخ‌های علامت‌زده‌ای که سال‌های گذشته ذوق‌شان را داشتم، حالا عذابم می‌دهد. امسال متفاوت از سال‌های گذشته اردیبهشت را سپری می‌کنم به امید روزهای بهتر، پرشکوه‌تر، رهاتر و پر لبخندتر.

  • ۵ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۴۲
  • نسرین

هوالمحبوب


بهم می‌گه من نیاز به داشتن خواهر دارم، نیاز دارم کنارم باشی. ولی تو همش سرت تو گوشی وامونده است. من همین جور که اشکام می‌ریزه بهش میگم من چند وقته حتی تو دنیای خودمم نیستم چه برسه تو دنیای مجازی. من حالم خوب نیست و هزار شبه انگار خستمه و نمی‌تونم آرامش داشته باشم. دستام خالیه. خودم تهی‌ام. حالم خوب نیست ولی نمی‌دونم چرا. چرا هر بار می‌خوام حرف جدی بزنم گریه‌ام می‌گیره؟ چرا نمی‌تونم برم بهش بگم دوستت دارم و بغلش کنم مگه چیز زیادیه؟ چرا دارم خالی میشم از شور زندگی؟ چرا هیچی خوشحالم نمی‌کنه؟ چرا دارم گریه می‌کنم همش؟ چرا نمیفهمم چه مرگمه؟ یه زمانی می‌گفتم کسی سنش رو قایم می‌کنه که هدر داده باشدش. الان نمیخوام بگم دارم سی و سه ساله می‌شم. من شبیه سی و سه ساله‌ها نیستم اصلا. من خیلی کمم برای اینکه سی و سه ساله بشم. من هیچی نشدم، هیچی ندارم که بتونم بهش افتخار کنم. هیشکی قبول م نداره نه برای رفاقت نه برای خواهری نه برای فرزندی نه برای عشق.
خیلی کمم برای همه چیز. این حس داره از تو می‌خورتم. دیشب برای خدا نوشتم که سر نخواستنم دعواست. اما اگه اینو برای مریم می‌نوشتم حتما کله‌ام رو می‌کند. 
کاش می‌قهمیدم که این میل فزاینده به گریه کردن از کجا میاد. چرا حس می‌کنم جام هیچ جا خالی نیست؟ چرا حس می‌کنم که بقیه سی و سه ساله‌ها هزار قدم از من جلوترن و من عین بدبختا دارم درجا می‌زنم؟ کاش قبلا یه تصویر از الانم بهم نشون می‌دادن و من نهایت تلاشمو می‌کردم که به سی و سه سالگی نرسم. کاش همین الان جراتش رو داشتم و می‌تونستم جلوی اتفاق افتادنش رو بگیرم. چند روز فرصت دارم هنوز. کاش زنگ بزنم به مشاورم. کاش بفهمم دارم فرو می‌رم و دست بکشم از درجا زدن.
حتما همۀ اونایی هم که نگفتن بهم باور قلبی‌شون اینه که من به درد دوستی کردن نمیخورم، چرا همیشه از واقعیت‌ها فرار می‌کنم؟ چرا عین کنه چسبیدم به زندگی؟ چرا حس می‌کنم باید به آدما سنجاق بشم؟ چرا به این فکر نمی‌کنم که به هیچ دردی نمی‌خورم حتی دوست داشته شدن؟

  • ۰۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۱۸
  • نسرین

هوالمحبوب


یه استیکری هست توی واتساپ که یادم نیست اولین بار کی برام فرستاده بود، دو تا دختر بچه‌ان که یکی‌شون سیاه پوسته و یکی‌شون سفید و همدیگه رو بغل کردن. خود استیکر حس خوبی داره، اما حسی که برای من داره، پشت داستانی بود که خلق کرده بودیم. اینکه اون داستان تموم شده و دیگه تکرار نمی‌شه هم مهم نیست برام. من همیشه تلاشمو کردم مدیون خودم نباشم. تلاش کردم رابطه‌هامو حفظ کنم، تلاش کردم مشکلات رو حل کنم. حالا هم که به گذشته برمی‌گردم شرمندۀ خودم نیستم. چون کم نذاشتم. هر جا اشتباه کردم عذر خواستم، هر جا مقصر بودم پذیرفتم، هر جا دوست داشتم، ابراز کردم. الان نه از دوست داشتن‌ها پشیمونم، نه از تموم شدن رابطه‌ها.
به این نتیجه رسیدم که هر کدوم یه برشی از زندگی آدم هستن. آدمیزاد تا تجربه نکنه نمی‌تونه درستی و غلطی راهی که داره می‌ره رو تشخیص بده. 
تلاش می‌کنم آدم‌ها رو با صفات خوب‌شون به یاد بیارم. به این فکر می‌کنم که تو اغلب رابطه‌هایی که داشتم محرم اسرار آدم‌ها بودم. به اینکه حال دلم توی اغلب رابطه‌هام خوب بوده. این وسط بودن کسایی که وسط راه پیچیدن به بازی، که ناجوانمردانه رفتار کردن. اما باز هم مشکل اصلی خودم بودم و اعتمادی که هی وصله پینه‌اش می‌کردم.
چند وقتیه که یه حسی کنج دلم خونه کرده. حسی که مثل همیشه با حسادت همراهه. به خودم قول دادم که توی سال جدید اشتباه تکراری نکنم. برای همین امروز به بهار گفتم که راهش رو پیدا می‌کنم که خلاص بشم ازش. توی سال جدید باید به باورهای جدید فرصت بدیم، به انتخاب‌های جدید فرصت بدیم. وقتی یه راهی رو بارها رفتی و تهش بن بست بوده، عقل حکم می‌کنه که دیگه مسیرت رو عوض کنی. خواستم بگم مسیرم رو عوض می‌کنم، من قوی‌ام و از پسش برمیام. خواستم بگم نمی‌ذارم دوباره قلبم فلجم کنه و بعدها بشینم حسرت بخورم که چرا بها دادم به احساسم. توی زندگی‌ای که دارم، احساسات جایی ندارن.
وقتی می‌دونم که به زودی ناچارم بشینم و برای خوشبختی‌اش دعا کنم، پس بهتره خیلی منطقی برخورد کنم و لبخند بزنم و بگم بله اینا همش یه باری بود. یه بازی که راه انداخته بودیم که سرمون گرم بشه.
امروز به بهار گفتم هر بار که ماجرای خواستگاری پیش میاد، دقیقا می‌شم نسرین بیست و  چند ساله‌ای که دلش جای دیگه گیره ولی مجبوره اولین خواستگارش رو بپذیره و بشینه رو به روش لبخند بزنه. هر بار دلم می‌خواد گریه کنم و بزنم زیر همه چیز. تقصیر من نیست که از ازدواج می‌ترسم، تقصیر آدم‌هاییه که از جنس من نبودن و نیستن. بارها و بارها دلم خواسته تنها باشم، رها باشم، مجبور نباشم. اما برای رسیدن به اون نقطه خیلی ضعیفم.
هیچ وقت اجباری نبوده بالای سرم، هیچ وقت فشاری حس نکردم، هیچ وقت مجبورم نکردن به یه آدم دوباره فرصت بدم، همیشه حرف‌هاشون پیشنهاد بوده نه نصیحت. اما من عاشق جا خالی دادنم. دلم نمی‌خواد فرصت بدم به کسی، دلم می‌خواد اون آدمه همون لحظۀ اول دلم رو ببره. 
گاهی آرزو می‌کنم کاش هیچ وقت با جادوی نوشتن آشنا نمی‌شدم. کاش این فضا و آدمهاش رو نمی‌شناختم و این همه حس خوب ازشون نمی‌گرفتم. حسم آغشته به بغضه و نمی‌تونم توجیهی براش پیدا کنم. رها می‌کنم بهار، قول می‌دم. من رها کردن رو خیلی خوب یاد گرفتم.

  • ۲۲ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۴۱
  • نسرین
هوالمحبوب

اگر زمان شیوع عمومی و قرنطینه را اول اسفند 98 در نظر بگیریم، الان دقیقا چهارده ماه است که درگیر کروناییم. کرونا چهارده ماه است که سلامتی و اقتصاد ما را تهدید می‌کند. توی این چهارده ماه تقریبا هیچ تغییری در روش‌های مقابله، پیش‌گیری یا ایمنی سازی انجام نگرفته است. در طی این چهارده ماه فقط گفته‌اند ماسک بزنید، ضدعفونی کنید، فاصله اجتماعی را رعایت کنید و تمام. ما چندین ماه است که خانۀ هیچ کدام از اقوام نرفته‌ایم و هیچ کدام از اقوام خانۀ ما نیامده‌اند. تنها رفت و آمدمان با خواهرم بوده و خاله کوچیکه که چند باری از حیاط خانه سلام و علیکی کرده و رفته. مراسم عزا و عروسی و چشم روشنی و تولد دعوت شده‌ایم و نرفته‌ایم. رستوران و کافه نرفته‌ایم. مادر و خواهرم حتی بازار هم نرفته‌اند. ما تمام این مدت را ترسیده‌ایم و خودمان را توی خانه حبس کرده‌ایم. 
اسفند ماه بود که برای اولین بار به اصرار دوستانم رستوران رفتم، توی یک محیط باز که میزها با فاصله چیده شده بودند، همین هفتۀ گذشته بود که مادر و پدرم به عقد دخترعمه‌ام دعوت شدند و با ماسک و فاصلۀ اجتماعی راهی دفترخانه شدند. یک عقد سرپایی فوری که یک ساعت بیشتر طول نکشید.
ما هم دلمان پوکیده از خانه نشستن، ما هم دلمان برای آشنایان‌مان تنگ شده است، ما هم دلمان می‌خواهد چند تا نی‌نی اضافه شده به فامیل را ببینیم، ما هم دلمان رستوران و کافه و هزار و یک چیز دیگر می‌خواهد. اما چون گفته‌اند رعایت کنید ما هم گفته‌ایم چشم و تمام.
اما حالا یک سوال اساسی برای من پیش آمده است: «چرا عید همه چیز به حال عادی درآمد و جوری تلقی شد که انگار کرونایی در کار نیست؟»
آیا مردم مسخرۀ دولت است که هی شل کن و سفت کن درآورده‌اند؟ مگر می‌شود چهارده ماه مردم را در خانه ماندن و تعطیل کردن تمام دورهمی‌ها وادار کرد؟ الان دو هفتۀ تمام باز هم کار و کاسبی خوابیده و همه جا به حالت تعطیل و نیمه تعطیل درآمده است که چه؟ 
می‌گویند چون تحریم هستیم نمی‌توانیم واکسن بخریم! خب به ما چه که شما بازی‌های سیاسی را بلد نیستید و عمری است خون ما را توی شیشه کرده‌اید؟ مگر تحریم خواست ملت است؟ مگر قطع رابطه با جهان خواست ملت است؟ مگر وقتی پای منافع خودتان در میان باشد، هیچ یادی از مردم بینوا می‌کنید؟ مردمی که حقوق بخور و نمیرشان کفاف زندگی حداقلی را هم نمی‌دهد، مردمی که سال‌هاست از آرزو دست برداشته‌اند، مردمی که به نداشتن عادت کرده‌اند.
کمتر بخورید و بچاپید تا به ما هم چیزی برسد. کمتر حرص بزنید تا ما هم کمی نفس بکشیم. یک سوال اساسی ما جوان‌های ناامید دست شسته از همه جا را جواب بدهید، تکلیف ما توی این تباهی‌ای که برایمان ساخته‌اید چیست؟ ما که پول‌مان از پارو بالا نمی‌رود و حقوق‌ بخور و نمیرمان تا سر برج دوام نمی‌آورد و جوش خرابی تک‌تک وسیله‌های ضروری زندگی را باید بخوریم و هر بار ترس از دست دادن چیزی چنگ بزند بیخ گلویمان، گناه‌مان چیست؟
ما هم دلمان کمی هوای تازه می‌خواهد، دلمان کمی زندگی کردن بدون ترس از فردا می‌خواهد.
اینکه نه واکسن می‌خرید و نه شعور کنترل بیماری را دارید، شوخی شوخی دارد ما را می‌کشد. 
هر روز و هر شب با ترس از دست دادن به خواب می‌رویم و با ترس از دست دادن از خواب بیدار می‌شویم.
شاید باورش برای شما سخت باشد اما ما تنها دارایی زندگی‌مان آدم‌ها هستند. آدم‌هایی به هزار و یک دلیل دوست‌شان داریم.
غم خوردن و صبح تا شب برای یک تکه نان توی صف ایستادن و دنیال اتوبوس دویدن و عرق ریختن و شب شرمندۀ نداری بودن را خوب یادمان داده‌اید.
کاش چند ماه دیگر که موعد انتخابات رسید، ما دوباره شبیه مترسک‌های سر جالیز نشویم دغدغه ریز و درشت‌تان.
ما از اینکه هر روز همۀ زندگی‌مان چوب حراج می‌خورد خسته‌ایم، از اینکه هر چقدر می‌دویم، نمی‌رسیم خسته‌ایم.
ما توی این خرابه‌ای که اسمش را وطن گذاشته‌اید نه کودکی کردیم و نه جوانی. ما تک به تک و دانه دانه و گروه گروه می‌میریم و تمام می‌شویم.
  • نسرین