گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از رنجی که می‌کشم» ثبت شده است

هوالمحبوب


آذر ماه بود که کلاس‌های داستان‌نویسی را شروع کردم. از همان ابتدایش مامان مخالف بود. یعنی در تمام طول این سه سال که داستان می‌نویسم، به نظرش کاری عبث و بیهوده انجام داده‌ام و صرفا سرم گرم شده با جلسات. از دید مامان رفتن یا نرفتن به جلسات داستان توفیری ندارد و زندگی بدون این سوسول‌بازی‌ها هم ادامه دارد.
چهار سال است که به طور جدی کوهنوردی می‌کنم. هر هفته که کوله می‌بندم و باتوم به دست و کفش به پا راهی می‌شوم، فکر می‌کند بالاخره یک روز خسته می‌شوم و دست می‌کشم.
تابستان 98 که برای اولین بار کلاس ایروبیک ثبت‌نام کردم، تک‌تک روزهای زوج منتظر بود من خسته شوم و رها کنم. هر بار که مریم کارت استخری که از محل کارش داده بودند نشان‌مان می‌داد و اصرار می‌کرد که حداقل یک بار همراهش برویم، مامان حرفی نمی‌زد. اما خاله‌ها را جمع می‌کرد و هر از چندی می‌برد استخر و تنی به آب می‌زدند.
سه‌تار خریدنم را پول دور ریختن می‌دانست و امروز که اولین جلسۀ کلاسم بود، وقتی فهمید مدرس کلاس آقاست و کلاس انفرادی برگزار می‌شود، لب ورچید و سعی کرد مرا به خطرات کاری که می‌کنم آگاه کند.
تا جایی که یاد دارم، مامان باعث ترسو بار آمدنم شده است. مامان هیچ وقت نگذاشته تجربه‌های جدید به دست بیاوریم، نگذاشته خطر کنیم، رفاقت کنیم، دوست داشته باشیم. سال‌های سال از رو به رو شدن با هر جنس مذکری واهمه داشتم، سال‌های سال منی که به روابط عمومی قوی معروف بودم، مسیر حرکتم را جوری تنظیم می‌کردم که با کمترین جنس مذکر مواجه شوم. سال‌های دانشگاه دلبری کردن‌های دخترها را که می‌دیدم، دلم می‌خواست من هم بلد بودم، دلم می‌خواست با لوندی کردن کسی را که دوست دارم حفظ کنم. اما من همیشه زمخت و خشن و نابلد بودم. اولین بار که به کسی گفتم دوستت دارم، تا چند روز عذاب وجدان رهایم نمی‌کرد. 
زندگی‌ام همیشه یکنواخت بود، یک سیکل ثابت و مشخص داشتم. هر چقدر محیط خانه ملتهب بود، آن بیرون همه چیز تحت کنترل بود. مامان انتظاری جز درس خواندن از ما نداشت. توقع بزرگش این بود که درس بخوانیم و بعد شاغل شویم. بزرگترین ارزش‌ها برای یک زن از دید مامان همین بود. توی تئوری‌های مامان، ازدواج کردن جایی نداشت، هنوز هم ندارد. هنوز هم برای منی که در آستانۀ سی و سه سالگی‌ام چیزی از زندگی زناشویی نگفته است. من هیچ چیز را توی خانه نیاموخته‌ام.
سال‌های سال دوستانم آموزشم داده‌اند و بعدتر به لطف دنیای مجازی، دری به سوی جهان به رویم گشوده شد. یادم هست اولین باری که با پدیده‌ای به اسم پریود مواجه شدم، ترس برم داشت. لکۀ قرمزی از من روی پردۀ سفید خانۀ مادر بزرگم جا مانده بود و من نمی‌دانستم این خونریزی چرا تمام نمی‌شود. فکر می‌کردم بلایی سرم آمده و هضم ماجرا برایم سخت بود. وقتی مامان هوشیار شد، نوار بهداشتی را گذاشت توی دستم و رفت. من حتی نمی‌دانستم قرار است این اتفاق را هر ماه تجربه کنم. حتی نمی‌دانستم باید این سیکل ماهانه را توی ذهنم نگه دارم.
مریم همین چند روز پیش از من معذرت خواهی کرد. گفت من فکر می‌کردم خودت فهمیده‌ای. گفتم من توی سیزده سالگی که هیچ، توی بیست سالگی هم خیلی چیزها را نمی‌دانستم و شاید هنوز هم خیلی چیزها را به درستی ندانم.
همین چند روز پیش گفتم که من دیگر قصد ندارم پریود را پنهان کنم از کسی. وقتی حالم بد است با صدای بلند خواهم گفت. مامان خندید و گفت پدرت حتما استقبال خواهد کرد و مطمئن باش اولین کسی که کیسۀ آب گرم دستت می‌دهد اوست. 
اما تازه چند سال است یاد گرفته‌ام سرتق و تخس باشم و راه خودم را بروم. تصمیم گرفته‌ام حتی اگر نون جان به تک‌تک نقاشی‌هایم خندید، وا ندهم. حالا هم همان چند نقاشی کودکانه را زده‌ام به دیوار اتاقم. تصمیم گرفته‌ام حتی اگر مامان بابت کنسل شدن کلاس‌هایم خدا را شکر کرد، پا پس نکشم. امروز من سه‌تار را توی بغلم گرفته بودم و از ذوق می‌لرزیدم، بعد از شش ماه طریقۀ درست گرفتن ساز را یاد گرفتم و دلم می‌خواست همان‌جا بزنم زیر گریه. دلم می‌خواست به استاد بگویم من خنگ نیستم، اما از دل یک ویرانه خودم را بیرون کشیده‌ام. خواستم بگویم من زخمی‌ام، اما دلسوزی و ترحم نمی‌خوام. فقط قبول کند که من شبیه دیگر هنرجوهای لای پر قو بزرگ شده‌اش با هزار ناز و کرشمه هر هفته راهی کلاس نمی‌شوم.
من چهار سال است از دایرۀ امن مامان خارج شده‌ام، بارها فحش شنیده‌ام، بارها تحقیر شده‌ام، بارها و بارها گریسته‌ام، بارها و بارها قهر کرده‌ام. اما هنوز زنده‌ام و قرار است به مبارزه‌ام ادامه دهم.

  • نسرین

هوالمحبوب


وقتی قدم به قدم داری گره‌های ذهنی‌ات را با روانکاو حل می‌کنی، یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی چیزی تغییر نکرده ولی تو سبک‌تر شده‌ای. می‌بینی توی همان مکان و زمان قبلی و تک‌تک گزاره‌های قبلی به قوت خود باقی هستند ولی تو بلد شده‌ای یک نفس راحت بکشی. چند روز پیش با دکتر سین از این حرف می‌زدم که توی زندگی من همیشه یک جای خالی وجود داشته و هرگز نتوانسته‌ام با گزینه‌های موجود پرش کنم. دکتر اعتقاد داشت که تقصیر خودم است، من با پوشش چادر، این تفکر را به بقیه القا کرده‌ام که طرفم نیایید. خب قطعا تحلیل آبدوغ خیاری‌اش را قبول نداشتم. دکتر اعتقاد داشت که من تا این سن حتما باید کلی رابطۀ ریز و درشت را تجربه می‌کردم و گاردی برای دوستی نمی‌داشتم. آخرین توصیه‌اش به من این بود که خودم برای آشنایی پیش‌قدم شوم. لابد می‌دانید که این خودت پیشنهاد بده چقدر برای آدمی مثل من سخت است!
من نه بلدم و نه ریسک این کار را قبول می‌کنم که بروم به کسی چنین پیشنهادی بدهم، چون ته‌ته همۀ این پیشنهاد دادن‌ها، چند چیز است:
-تو خیلی دختر خوبی هستی و مطمئنم با هر کی ازدواج کنی، خوشبخت می‌شه ولی خب من قصد ازدواج ندارم.
-من سن توی ازدواج خیلی برام مهمه و خب تو چند سال ازم بزرگتری.
-می‌دونی ما خیلی دوریم از هم و خب این کار شدنی نیست قبول داری که؟
- خب نگاه من به تو فقط سواستفاده کردنه عزیزم، هیچ قصد دیگه‌ای پشت محبت کردن‌هام نیست باور کن.
-تو مثل خواهرم نیستی، تو خود خود خواهرمی.
الان من فقط به سکون و خلوت نیاز دارم، نه حوصلۀ ریسک کردن دارم و نه دلم می‌خواد کسی چینی نازک تنهایی‌ام رو بشکنه. ولی خدا به همین مقدار هم رضایت نمی‌ده. قسم خورده که نذاره آب خوش از گلوم پایین بره. در اون عالم الست چه هیزم تری به این خدا فروختم خودم خبر ندارم. بهش گفتم بنده‌های خوبش رو نگه داره برای خودش، منم چشمم دنبال هیشکی نیست ولی رها نمی‌کنه بزرگوار. هر بار یه نخاله رو می‌فرسته سر وقت من که نذاره بی‌دغدغه زندگی کنم.
اینم یه سبک زندگیه به هر حال. 


  • ۲۱ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۰۶
  • نسرین
هوالمحبوب

بعضی تجربه‌ها در عین شیرینی هولناکند. می‌دانی؟ یک جورهایی قلبت از شدت اندوه تهی می‌شود و تو نمی‌دانی شیرینی معلم بودن را مزه‌مزه کنی، یا رنجی که با دیدن آن سه برادر در تنت دویده. وقتی قرار شد پنجشنبه‌ها برای بچه‌های بازمانده از تحصیل، تدریس کنیم؛ فکر می‌کردم که خب مثل همۀ این سال‌ها، کتاب و دفترم را برمی‌دارم و می‌روم سر کلاس و از درس اول شروع می‌کنم و آرام آرام جلو می‌روم. فکر می‌کردم که معلمی کردن برای آن بچه‌ها چیزی شبیه همین مدرسۀ خودمان است، فکر می‌کردم بچه‌‌ها حتی اگر پدر ندارند، حتی اگر دو سال ترک تحصیل کرده‌اند، حتی اگر نان شب ندارند، لااقل آنقدر خوشبخت بوده‌اند که حالا به یمن وجود این خیریه، قرار است با بهترین معلم‌های سطح شهر، آموزش ببینند. 
اما راستش را بخواهید دیدن رامین دوازده ساله که حتی حروف الفبا را نمی‌شناخت، شوکه‌ام کرد. من وسط‌های کلاس، آرام و بی‌صدا، همزمان که اشک‌هایم را به عقب می‌راندم، کتاب فارسی چهارم را بستم و رفتم سراغ کتاب فارسی اول ابتدایی. رامین صداکشی نمی‌دانست، بخش کردن برایش بی‌معنا بود، حروف را با هم اشتباه می‌گرفت، تلاش می‌کرد کلمات را به جای هجی کردن، به ذهن بسپارد و مجبور نشود از روی نوشته‌هایم بخواند.
حواسش پی مادرش بود که توی اتاق مشاوره گوشی را به زمین کوبیده بود و مستاصل و درمانده به گریه نشسته بود. توی آن چند ساعتی که کنارش بودم، مدام با بهانه‌های واهی به ماردش سر می‌زد. رامین دوازده سالۀ کوچک کوچه بازاری و لاتی حرف می‌زد. لاتی راه می‌رفت و شب قبلش به چند نفر شماره داده بود که اگر توی محل‌شان دعوا شد، زنگ بزنند تا رامین برود کمک‌شان. جثۀ نحیف و کوچکش را که می‌دیدی با ان چشم‌های نافذ زیبا، شبیه بچه‌های ده/نه ساله بود. اما ماه‌ها بود که از درس و مدرسه میزد و توی کفاشی کار می‌کرد تا پول‌دار شود. وقتی داشتیم کلمۀ «پول» را صدا کشی می‌کردیم، گفتم همان چیزی که خیلی دوستش داری و رامین خندید و گفت پول را همه دوست دارند، مگر شما ندارید؟
آخر کلاس از من پرسید که بچه دارم یا نه؟
دوست دارم رامین و برادرهای کوچکش، که وضعیتی مشابه او دارند، هر چه زودتر راه بیوفتند و به درس و مدرسه انس بگیرند. وقتی نشسته بودیم به نصیحت کردن که تکالیف‌شان را به خوبی انجام دهند و فکر و ذکرشان فوتبال نباشد، عددی را روی تخته نوشتم و رو به رامین که یک لبخند همیشگی روی چهره‌اش هست، گفتم فکر کن صاحب کارت این چک را با این مبلغ داده دستت که ببری بانک و نقدش کنی؛ حالا تو باید این عدد را بخوانی تا کلاه سرت نرود یا نه؟ عدد پنج رقمی روی تخته را نتوانست بخواند و من فکر می‌کنم نسبت به روزهای گذشته اندکی مصمم‌تر شده باشد. قرار است اگر آخر اردیبهشت نتیجۀ رضایت‌بخش از وضع درسی‌شان گزارش کردیم، پشتیبان برای‌شان دوچرخه بخرد. 
  • نسرین

هوالمحبوب


دکتر سین سه جلسه است که می‌گوید برای خودت زندگی کن نسرین و من به خانه نگاه می‌کنم، به مادر که هر روز خموده‌تر از دیروز می‌شود، که هر روز پژمرده‌تر و بی‌روح‌تر از قبل می‌شود. به پدر که کمرش خمیده‌تر شده و حرفش برو ندارد. به خودم نگاه می‌کنم و به دست‌های خالی، آینده‌ای که شبیه خط‌های صاف مانیتور آی‌سی‌بو، حکایت از به پایان رسیدن دارد. دکتر سین توی خانۀ ما زندگی نمی‌کند. 
حتی میم جان هم توی خانۀ ما زندگی نمی‌کند که حسرت یک آشپزی دلچسب توی دلش مانده باشد، که حسرت کیک پختن و جادوی مزه‌ها توی دلش مانده باشد، که حسرت خانه‌ای پر از آرامش توی دلش مانده باشد.
دکتر سین هر جلسه می‌نشیند رو به روی من و با من بازی می‌کند. ما گذشته را شخم می‌زنیم، آدم‌ها را، خاطره‌ها را و من گریه می‌کنم، خالی می‌شوم، سرریز می‌شوم و دست آخر راس دقیقۀ پنجاهم ، دکتر سین حرف‌ها را جمع‌بندی می‌کند و تکلیفی برای هفتۀ بعد می‌دهد و لابد تا هفتۀ بعد که منشی قرارمان را به او یادآوری کند، مرا یادش نیست. 
من از پناه بردن به اتاقم هر صبح و هر شام به ستوه آمده‌ام. از چنگ زدن به تار و پود نخ‌نما شدۀ زندگی خسته شده‌ام و حتی گریه هم دیگر تسکین نیست. من دلم خانه‌ای روشن با پنجره‌های بزرگ و آفتاب گیر می‌خواهد که زندگی کردن تویش اینقدر سخت و زجرآور نباشد. من دلم خانه می‌خواهد، خانه‌ای امن با چراغ‌های زیاد که نور بتاباند به زندگی. 
می‌شود آدم مادر و پدرش را بردارد و از خانه بزند بیرون و دیگر برنگردد؟ می‌شود با هم فرار کنیم و برویم و دیگر رنج امتداد نیابد؟ 
من پر از خشمم و این خشم چون زهری می‌خلد توی رگ و پی‌ام و از درون می‌خوردم. 
زندگی آنقدر درد دارد که دکتر سین به تنهایی نمی‌تواند آرامم کند.
من ده سال است دلم لک زده برای لحظه‌ای زندگی کردن. ده سال خیلی زیاد است مگر نه؟ 
ده سال است آدم‌ها خطم می‌زنند و من دوباره از نو ریشه می‌دهم، ده سال است که خون می‌خورم و هنوز زنده‌ام ولی دیگر از چنگ زدن به چیزهایی که مال من نیست خسته شده‌ام. از خواستن آدم‌ها، از دوست داشتن آدم‌ها، از تلاش برای جلب توجه، از تظاهر به مهربان بودن.
دکتر سین می‌گوید همه چیز ریشه در کودکی دارد ولی من فکر می‌کنم، کودکی آنقدرها هم بد نبود. لااقل هر چه که بود نمی‌فهمیدیم و می‌گذشت. حتی خدا هم با بنده‌های بخت برگشته‌اش کاری ندارد. راستش را بخواهی من هم دیگر با خدا کاری ندارم. 
خدا هم چنبره زده بالای سر بنده‌های خوبش. الی راست می‌گفت خدا هم خانوادۀ خودش را دارد. که بلد است دست نوازش بر سرشان بکشد و نگذارد آب توی دلشان تکان بخورد. 

  • نسرین

هوالمحبوب


گرفتن پیام ناشناس هیچ حس خوبی رو در من ایجاد نمی‌کنه. فکر می‌کنم بقیه بلاگرها هم با من هم‌نظر باشن که وبلاگ، ماهیتش با بقیه بسترهای مجازی، اعم از اینستاگرام و تلگرام و غیره، فرق داره. اینجا ما با فکر و حس خودمون محتوا تولید می‌کنیم، محتوا رو در اختیار کسانی قرار می‌دیم که شبیه ما فکر می‌کنن، دغدغه‌های شبیه ما دارن. اغلب ما اینجا هویت خودمون رو داریم، شخصیت وبلاگی‌مون شناخته شده و پذیرفته شده است. 
برای همین گرفتن پیام ناشناس، حس خوبی بهم نمی‌ده. اگر کسی قصد انتقاد کردن داره، خیلی راحت می‌تونه یک اسم برای خودش انتخاب کنه، یک ایمیل داشته باشه و با اسم و رسم خودش انتقاد کنه. اگر پیشنهاد داره باز هم این راه جواب می‌ده. اما زمانی که بدون هیچ اسم و رسم و آدرس قابل دسترسی، کامنت می‌دین، حتی اگر کلی لطف هم نثار من بکنین من حس بدی بهم دست می‌ده. حس اینکه یک نفر داره منو رصد می‌کنه که خوب منو می‌شناسه ولی دوست نداره من بشناسمش. انگار پشت یه دیوار قایم شده باشین و یه خونه‌ای رو دید بزنین و فضا رو براش ناامن کنین. ناشناس بودن، اونم زمانی که وبلاگ‌نویس همۀ زندگیش تو فضای وبلاگش جاری و ساریه، تقابل ناعادلانه‌ای هست. تا حالا هیچ ناشناسی بهم بد و بیراه نگفته، یا اذیتم نکرده، تا حالا نشده مشکلی از جانب ناشناس‌ها داشته باشم و بابت این خوشحالم. اما حتی هدیه گرفتن از سمت ناشناس، یا ابراز علاقه هم اذیتم می‌کنه. به نظرم آدما باید شجاعت ابراز وجود خودشون رو داشته باشن در هر شرایطی.
یک نکتۀ دیگه هم هست دربارۀ ناشناس عزیزی که با آدرس ایمیل کامنت گذاشته بودن برام، من جواب‌شون رو با ایمیل دادم(کاری که معمولا نمی‌کنم) اما هنوز واکنشی از طرف ایشون ندیدم. خانم ترنج(اسم‌تون به خانوما می‌خوره) ممنونم از لطفی که به اون پست داشتید، اما محتوای اون پست کاملا شخصیه و دوست ندارم در فضای دیگری بازنشر بشه، فکر نمی‌کنم مناسبتی هم داشته باشه برای پیج شما. ممنون که اجازه می‌گیرید. 

  • نسرین

هوالمحبوب


دلتنگ که می‌شوم، جای گریه و ویرانی جسم و روحم، به نوشتن پناه می‌آورم. مهم نیست که حرف مهمی نمی‌زنم، مهم نیست که سال‌هاست نتوانسته‌ام از کتاب‌ها بنویسم، مهم نیست که دیگر از ادبیات کنده شده‌ام و هر چیزی که مرا به یاد گذشته بیاندازد، عذابم می‌دهد، مهم نیست که دیدن حتی نام آشنای کتاب‌ها، قلبم را چنگ می‌زند و تلاطم وجودم را پایانی نیست. مهم این است که من می‌خواهم بایستم و مبارزه کنم. استاد راهنمای عزیزم، بعد از هفت سال هنوز مرا فراموش نکرده است، شماره‌ام را دارد و هنوز پیگیر است که بلکه رام شوم و او بتواند روی ادامه تحصیلم حساب کند. هفت سال است من دفاع کرده‌ام و هفت سال است حتی یک پیام تبریک برایش نفرستاده‌ام، چند سال اخیر حتی شماره‌اش را هم نداشتم. اما این زن تمام مقالاتی را که کار کرده‌ام را همراه رسید مجلات و همایش‌ها نگه داشته و منتظر است من برای مصاحبۀ دکتری از آنها استفاده کتم.
دورۀ ارشد بدترین دورۀ تحصیلی‌ام بود. من زندگی‌ام از روزهای نخستین ارشد روی گسل بود و میانۀ این دوره بود که گسل لرزید، همه چیز به طرفه‌العینی فرو ریخت. من تکه پاره‌های خودم را جمع کردم و با یک ترم مشروطی از آن پایان‌نامه‌ای که هیچ دوستش نداشتم، دفاع کردم. 
دورۀ ارشد طعم شکست را، از دست دادن را، تنهایی را خیلی عریان‌تر حس کردم. روزهای بدی بود، که حتی یادآوری‌اش عذابم میدهد. هربار که دکتر ر سعی می‌کند مرا به فضای آکادمیک پیوند بدهد، یاد روزهای بد گذشته میافتم. یاد آن روزی که توی اتاقش یک دل سیر گریه کردم. یاد روزهایی که پشت شیشۀ آی‌سی‌یو، تکه‌ای از قلبم بالا و پایین می‌شد و من هیچ کاری از دستم بر نمی‌آمد. یاد روزهای رعب و وحشت بیماری و بوی تند مرگ و فضای قبرستان. یاد روزی که به نماز ایستاده بودیم و شانه‌هایمان می‌لرزید و مامان توی ردیف‌های جلویی ناله می‌کرد و قبرستان کوچک شده بود و آدم‌ها از پیر و جوان و بزرگ و کوچک ضجه می‌زدند و درد تمامی نداشت. یاد روزهایی که تنها بودم و تنهایی مثل یک سم مهلک تنم را می‌خورد. یاد روزهایی که شب‌هایش به گریه گذشت و روزهایش به دلتنگی و آشوب و قرص‌های قوی اعصاب.
زندگی روی دور تند بود و ما داشتیم غرق می‌شدیم. آخرین قاب شش نفرۀ ما همان بهمن 92 بود که من دفاع می‌کردم و خانواده معنای دوباره‌ای می‌یافت و زندگی با رنج آنچنان پیوند نخورده بود. چطور می‌توانم دوباره به دانشگاه برگردم و دوباره نفس بکشم جایی که تنها خاطره‌های بد را برایم تداعی می‌کند؟
من شادی را یک جایی همان حوالی گم کردم. من نسرین کوچک شادی بودم که نون جان فکر می‌کرد، غصه خوردن بلد نیستم، فکر می‌کرد دنیای به هیچ کجایم نیست، فکر می‌کرد بی‌دردم. 
انگار زندگی هرچه را دوست داشتم همان روزها از من گرفت. خواهرم را، میم را و هر آنچه که می‌شد نام عشق رویش گذاشت. من از همان روزها شروع کردم به تجزیه شدن. قرار بود توی دورۀ ارشد رژ قرمز بزنیم و مو افشان کنیم و دل ببریم. قرار بود با اولین همکلاسی خفنی که سلام‌مان را علیک گفت، نرد عشق ببازیم و دنیا به هیچ کجایمان نباشد. قرار بود پسرها دیگر لولوخورخوره نباشند و ما نترسیم از دوست داشتن. نترسیم از نزدیک شدن به آدم‌ها.
گلویم می‌سوزد، از گریه‌ای که به روی خودم نمی‌آورم، از دردی که چنبره زده روی سینه‌ام، از حرف‌هایی که توی هر سطر خورده‌ام تا چیزی از تاریکی‌ها نشت نکند توی این سطور، من سانسور کردن خودم را خوب بلد شده‌ام. 

  • نسرین

هوالمحبوب


همیشه فکر می‌کردم هر دلخوری و رنجشی که باشه، هر چقدرم که غد بازی در بیاریم سرش، بالاخره روز تولدم از راه می‌رسه و پیام تبریکش می‌تونه تمام کدورت‌ها رو بشوره و ببره. ضمیر دوم شخص مفرد، مربوط به فرد خاصی نیست، مربوط به هر کسیه که من یه روزی، روزگاری باهاش بحثم شده. از نزدیک‌ترین تا دورترین آدم. فکر می‌کردم، یعنی هنوزم فکر می‌کنم، روز تولد آدما، روز خاصیه، ‌هر چقدرم از دست کسی ناراحت باشم، دلخور باشم، رنجیده باشم، تلاش می‌کنم روز تولدش بهش تبریک بگم و با پیامم بهش ثابت کنم که هر چیزی هم که بوده تموم شده یا نشده، مهم نیست، مهم اینه که روز تولد توه و توی این روز باید شاد باشیم. نمی‌دونم شیوۀ درستیه یا نه، اما روز تولد برام روز مقدسیه. همیشه توی این روز منتظرم، منتظر معجزه‌های کوچیک خدا، تا دوباره ساخته بشم، دوباره احساس خوشبختی کنم، دوباره حس کنم مهمم و ارزش دارم. حداقل دو نفر از شما می‌تونن شهادت بدن که من روز تولدشون با وجود اینکه تو لک بودم، رفتم سراغ‌شون و بساط آشتی رو چیدم. اما شاید باورتون نشه، که روز تولد من هیچ وقت چنین اتفاقی نیوفتاده. هیچ کس روز تولد من نیومده باهام آشتی کنه، نیومده بگه بیا دوباره تلاش کنیم برای این مسیری که داشتیم با هم طی می‌کردیم. 
برای اون آدمی که همیشه ادعای دوست داشتنت رو داشته ولی طی این سه سال حتی یک بار هم روز تولدت رو یادش نمونده، برای کسی که روز تولدش دست گل محبوبش رو گرفتی و رفتی سراغش ولی روز تولدت حتی یه تبریک خشک و خالی هم نگفت و حتی لبخند نزد که فکر کنی دیگه قهر نیستین، برای کسایی که قلب‌شون از سنگه، هیچ کدوم از شگردهای مهربان بودن تاثیری نداره. 
من آدم مهربونی نیستم، یعنی اگه از دور منو ببینید فکر نمی‌کنید که وای چه دختر مهربونی. اما دوست داشتنم ادا نیست، بازی نیست. وقتی از یکی خوشم بیاد واقعا خوشم میاد و اگرم ناراحتم کنه مستقیم تو روش می‌گم که ناراحتم کردی. بلد نیستم خودمو قاطی قواعد پیچیدۀ آدما بکنم، بلد نیستم سیاست به خرج بدم و حساب کتاب کنم که این حرف رو بزنم یا نزنم؟ این حرف به نفع منه یا نه. 
گاهی به این فکر می‌کنم که واقعا «کاش آدم‌ها دانه‌های دلشان پیدا بود.» شاید اینجوری راحت‌تر میشد وارد قواعد بازی شد. 
چیزی که همیشه رنجم می‌ده، بی‌احساس بودن آدم‌ها در روابط انسانیه. محال ممکنه کسی کاری برای ما انجام بده و ما نتونیم دوست داشتنش رو حس کنیم، نتونیم بفهمیم این کاری که کرده از روی دوست داشتنه، از روی محبته. اما خیلی‌ها ترجیح می‌دن خودشون رو در این جور مواقع بزنن به اون راه. قشنگ هم بلدن توجیه کنن. یعنی یه جوری لفاظی می‌کنن که تو مجبور می‌شی بهشون حق بدی. تو دلت بگی خب آره حق داره، شاید واقعا آدم درون‌گراییه، شاید واقعا خجالتیه، شاید واقعا متوجه نشد و....
اما باید بگم نه، این که بشینیم و با چهار تا جملۀ خوشگل خودمون رو گول بزنیم، چارۀ کار ما نیست، اونی که دیده و به روی خودش نیاورده، یعنی دوست نداشته بیاره، اونی که تو رو ندیده درست تو موقعیتی که باید می‌دید، دقیقا خواسته که نبینه. آدم‌ها خیلی تواناتر و باهوش‌تر از اونی هستند که نشون می‌دن. فقط گاهی یادشون می‌ره که تو هم از توانایی‌هایی که اونا دارن، برخورداری. 
یادشون می‌ره که قرار نیست همیشه تو اونی باشی که مهربونه، اونی باشی که توجه می‌کنه، اونی باشی که تاریخ‌ها یادشه. 
بالاخره هر کسی یک روز خسته میشه از نادیده گرفته شدن. من خسته‌ام از اینکه همیشه همه چیز یادمه. خسته‌ام از اینکه حسم به آدما به این راحتی تغییر نمی‌کنه، خسته‌ام از اینکه اسفند در راهه و من نشستم به هدیۀ تولد کسی فکر می‌کنم که حتی روز تولد منم یادش نیست. کاش منم بلد بودم دوستتون نداشته باشم.



بعدا نوشت: شما چهار نفری که این چند روز اخیر به جمع مخاطبان من اضافه شدین، بدونید و آگاه باشید که خیلی خوشحالم کردین. ماه‌ها بود که عدد دنبال‌کننده‌ها رند نمی‌شد و خوشحالم که اومدن شما رندش کرد:)

  • نسرین

هوالمحبوب

آدم‌ها یکهو مهم نمی‌شوند، ذره‌ذره می‌آیند، کنجی توی دلت پیدا می‌کنند، می‌نشینند و ماندگار می‌شوند. هیچ کس یک شبه عزیز و خواستنی نمی‌شود. دوست داشتن آدم‌ها شیرین است، لطیف است، هر چقدر که گفتنِ "دوستت دارم" سخت است، اما بعدش شیرینی است و زیبایی. دوست داشتن آدم‌ها یک اسارت شیرین و خواستنی است و تو باید بمانی و تاب بیاوری.
وقتی کسی خودش را بالا کشید و رفت توی کنج دلت نشست، سخت بتوانی بیرونش کنی، سخت بتوانی بی‌محلی کنی و از خود برنجانی‌اش. 
وقتی اولین رابطه‌های اجتماعی‌ام را بیرون از خانه شکل می‌دادم، هنوز کودک نوپایی بودم که خواندن و نوشتن نمی‌دانست، توی اتوبوس، توی مسیر نانوایی، توی حمام عمومی‌هایی که تا قبل از هفت سالگی می‌رفتم، همیشه جایی بود که رفیقی برای خودم دست و پا کنم، تنهایی برایم ملال‌آور بود، تنهایی تحمل زندگی را نداشتم، منی که از همان ابتدا فرزند تک افتادۀ خانه بودم، همیشه دنبال کسی آن بیرون بودم تا بنشیند پای حرف‌هایم، دوست داشتم کسی باشد که برایش قصه‌هایم را بخوانم، کسی باشد که هیجان من موقع شعر خواندن را بفهمد، کسی باشد که بتوانم این غلیان احساساتم را موقع شعر خواندن نشانش دهم، همیشه دنبال کسی بودم که داستان بخواند، از کتاب سر در بیاورد و روح‌مان به هم گره بخورد. 
برای من آدم‌ها مهم بودند، ارزشمند بودند، یادم هست که وقتی سهیلا قدیمی‌ترین دوست دوران مدرسه یکهو بی‌دلیل جواب تلفن‌هایم را نداد، چقدر سرخورده شدم، من دانشجو بودم، حلقه‌های دوستی خودم را داشتم اما سهیلا کسی بود که مرا به مدرسۀ راهنمایی پیوند زده بود، با آن کاپشن بنفش کوتاه و لپ‌های سرخ و چشم‌های مهربانش، برام طعم شیرین یک خیال بود در عالم بچگی. 
قبل از سهیلا هم همین اتفاق با ساناز افتاده بود، ساناز از جنس من نبود، درس نخوان و تخس و اهل شیطنت بود. هیچ وقت جز سلام و علیک عادی، کلامی بین‌مان نبود، سوم دبیرستان بودیم که اول سال آمد و نشست کنار من توی ردیف اول. تلاش زیادی کرد تا من جذبش شوم، تا حلقۀ دوستی شکل بگیرد. اولین دوستی بود که برایم هدیه خرید، یک هدیۀ واقعی. هنوز نگهش داشته‌ام، توی دستمال کاغذی‌ عطری برایم نامه نوشته بود و نامه داخل دفتر خاطراتی بود که برایم گرفته بود، پایان سال، وقتی که کارنامه‌ها را گرفتیم و من شدم شاگرد اول کلاس و ساناز با چند تا تجدید سرخورده برگشت خانه، دیگر جوابم را نداد. بعدترها شنیدم همان سال نامزد کرده و دو سال بعد جدا شده و حدس زدم برای همین شکافی که پیش آمده قید دوستی‌مان را زده.
عادت بدی دارم، عادت بدی که هرگز نتوانسته‌ام ترکش کنم، من نمی‌توانم از کسانی که زخمی‌ام می‌کنند متنفر باشم، سر مراسم مهناز سهیلا را بغل کردم و روی شانه‌اش گریه کردم، مهناز همکلاسی‌اش بود و من دوستی فراموش شده. 
حالا که سی و چند ساله‌ام، حالا که نوجوانی و جوانی را پشت سر گذاشته‌ام، حالا که باید عاقل شده باشم، هنوز هم چشمم دنبال آدم‌هایی است که یک روز ترکم کرده‌اند. با زخم‌هایی عمیق بر تنم. 
من دوست نداشتن آدم‌ها را می‌فهمم، همان طور که خودم کسانی را دوست نداشته‌ام و دست دوستی‌شان را پس زده‌ام، اما زخم زدن در عین اقرار به دوستی را نمی‌فهمم. اینکه تو هر بار به عمد خنجری را در سینۀ کسی فرو کنی و بعد عذر بخواهی، برایم قابل درک نیست. 
همیشۀ خدا حاضر جواب بوده‌ام، جز وقت‌هایی که کسی که دوستش داشته‌ام، زخمی‌ام کرده. هر بار با صدای بلند گریه کرده‌ام، بارها و بارها گریه‌ کرده‌ام و هیچ کس جز خودم حساب زخم‌های تنم ار نمی‌داند. حتی خدا هم گاه چشم‌هایش را بسته بود، گاه رفته بود و من تنها بودم. 
حالا که روزها و ماه‌ها از ماجرا گذشته است، نشسته‌ام به خیال دور آخرین زخم فکر می‌کنم، اینکه چطور هر بار دشنه در همان جای همیشگی فرود آمد و من ابلهانه ایستادم به نظاره. چرا دوست داشتن کاری از پیش نبرد؟ مگر نه اینکه دوست داشتن آخرین سلاح ما بود؟

+وسط درد و دل‌های کسی یکهو بی‌خبر نرین، آدم‌ها حرف زدن از دردهاشون براشون سخته؛ نذارین اعتمادش به دوست و رفیق خدشه‌دار بشه.

++وسط درد و دل آدما، دردهای خودتون رو پیش نکشین، مسابقه کی از همه بدبخت‌تره راه نندازین.

+++ با دیوار هم که حرف می‌زنین، با یه دیوار دیگه مقایسه‌اش نکنین، حتی دیوارها هم دل دارن و از مقایسه بدشون میاد چه برسه به آدما.

++++وقتی تصمیم دارین عمدا کسی رو له کنین، دیگه بعدش عذرخواهی نکنین، بذارین براش تموم بشه همه چیز.

  • نسرین

هوالمحبوب 

حافظ گفت:«رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند» اشک‌ها را پاک کردم و زل زدم به صفحه کتاب، چطور می‌توانست وسط این معرکه دم از روشنایی و امید بزند؟! اصلا رسالت حافظ همین است، اینکه تو خسته و درمانده بروی سراغش، در آغوشش بکشی، بعد تنش را نوازش کنی و او توی گوکل کروم دیوانش، حال عمومی تو را وارد کند و بعد از سرچ، یک غزل وصف‌الحال تحویلت دهد.

 بعد که دید دلت سوخته و گدازه‌هایش آزارت می‌دهد، دست نوازشش را بکشد بر سرت و توی تفسیر فالت بگوید، یار مهربان خواهد شد، بیمارت شفا خواهد گرفت و گره از کار مشکلات مالی‌ات گشوده می‌شود، زل‌زل که نگاهش بکنی احتمالا در آخر این را هم اضافه می‌کند که مسافرت به سلامت خواهد رسید و یا از جایی که انتظارش را نداری خبر خوبی دریافت خواهی کرد.

حافظ نه تنها شاعر عجیبی است، که آدم عجیب و پیچیده‌ای هم هست. گاه دقیقا حالت را نشانه می‌گیرد و واقعیت عریان را می‌کوبد توی صورتت و گاه مثل مادر مهربان دلداری‌ات می‌دهد. حال آنکه تو بهتر می‌دانی گندی که زده‌ای یا زده‌اند با مژدهٔ هیچ مسیحا نفسی رفع و رجوع نمی‌شود.

نصف شب خوابم نمی‌برد، از این پهلو به آن پهلو شدن هم راه به جایی نبرد، بلند که شدم برف بیرون سر ذوقم آورد. انگار خدا روی تمام زخم‌های بشر مرهم کشیده باشد. سفیدی شهر را دلبرانه زینت کرده بود. 

دیشب نسرین بالغی بودم که قرار بود کار درست را انجام بدهد و مثل همیشه از خودش مراقبت کند، اما یک جایی نسرین کوچک وارد معرکه شد و کار را خراب کرد. اما آدم‌های بالغ برای زخم‌های بی‌هوا همیشه تسکین دارند. گریه و شعر تسکین من است و روح سرکش و ناآرامم بعد از این دو صبور می‌شود. 


  • نسرین

هوالمحبوب


دو ماه گذشته جز توی محلۀ خودمان، هیچ کجای شهر پرسه نزده‌ بودم. دیروز عصر که داشتم تقویم را چک می‌کردم یادم افتاد که 23 آذر، تولد یکی از بچه‌هاست و وقتی توی گروه مطرحش کردم، تصمیم بر این شد که یک دورهمی سرپایی توی یک پارکی همین اطراف داشته باشیم برای تبریک به متولد و همچنین گرفتن کتاب جدید دوست مترجم‌مان.
سوار ماشین که شدم احساس عجیبی داشتم، انگار یادم رفته بود بیرون رفتن و چرخ زدن توی خیابان‌ها چه شکلی است. سال‌های قبل هم که زمستان می‌شد من برای بیرون رفتن‌های غیر ضروری تنبل می‌شدم. حاضر بودم بمیرم ولی با آن حجم سنگین عجیب و غریب بیرون نروم. پارک سرد بود، پاهایم یخ زده بود، پارک از آدم‌ها خالی بود و سرمای بیشتری توی سر و صورت‌مان می‌خورد.
با سین کیک خانگی‌اش را که توی ماشین جاساز کرده بود، آوردیم و سرود تولد برای الف خواندیم، توی آلاچیق‌هایی که جای نشستن نداشت، سر پا چای و کیک خوردیم و خندیدیم. آن یک ساعت طلایی زود تمام شد. ماشین‌ها که حرکت کردند من دوباره خالی شدم. توی مسیر بازگشت سر از بازار درآوردیم، تیمچه فرش‌فروشان، راستۀ بزازان، دالان‌های تو در تو که هیچ وقت مسیرت را نمی‌یابی اما گم هم نمی‌شوی. بازار همیشه حالم را خوب می‌کند. بوی ادویه‌اش، رنگ و جلای مس‌‌فروشی‌هایش، پارچه‌های رنگی و گلدارش، شور و هیجان آدم‌های همیشه در تکاپویش.
نون‌نون دستم را می‌کشید و میان آدم‌ها پیش می‌رفتیم. وسط چانه‌زنی‌هایمان با یک فروشنده بودیم که گوشی‌ام زنگ خورد، خواهرم بود، تماس را رد کردم و بلافاصله دوباره زنگ زد، توی این جور وقت‌ها باید بفهمم که ایلیا پشت خط است و هنوز معنای رد تماس را نمی‌داند.

با همان صدای معصوم کودکانه می‌گوید: نسرین خاله، چهارشنبه تولد مامانمه، چی کادو گرفتی براش؟

می‌گویم: هدیه تولد سورپرایزه، اگه بگم مزه‌اش می‌ره.

می‌گوید: من الان گوشی رو از حالت پخش درمیارم، می‌رم تو آشپزخونه در رو هم می‌بندم، کسی صدامون رو نمی‌شنوه.

می‌گم: احتمالا لباس بگیرم براش.

می‌گه: فکر خوبیه فقط یادت باشه که حتما نارنجی باشه، مامان نارنجی 

.دوست داره

مکالمه به پایان می‌رسد و با کوله‌باری پر از خرید‌ها خودمان را توی ماشین جا می‌دهیم.

ناهار نخورده‌ام هنوز و تا می‌رسم می‌بینم بازرس محترم که امروز توی گروه کلاسی‌ام بوده، لیست بلند بالایی فرستاده از نمونه کار و طرح درس و دفتر فرایندی و ....

تک‌تک از تمام آنچه دارم و ندارم عکس می‌گیرم و توی واتساپ برایش می‌فرستم. ساعت هفت می‌نشینم به خوردن ناهار. 
حال این روزهایم هیچ خوب نیست. یک ترس موهوم هر لحظه با من است. فشار کاری‌ام دمار از روزگارم درآورده. احساس بی‌کفایتی عجیبی دارم و هر شب دلم می‌خواهد تمام شوم. احساس می‌کنم هر کار جدیدی که شروع می‌‌کنم یک شکست بالقوه است. دلم اندکی آسودن و هیچ کاری نکردن می‌خواهد. به اندازه یک نفس تازه کردن فقط. 
دلم می‌خواهد برگردیم به روزهایی که برف بود و مدرسه پناه بود و زندگی اینقدر توی منگنه قرارمان نداده بود. دلم برف‌بازی با بچه‌ها را می‌خواهد، دلم والیبال توی آن حیاط کوچک مدرسه می‌خواهد، دلم لک زده برای راه رفتن در طول و عرض کلاس. دلم قلقلک دادن دخترها و صدای غش‌غش خندیدن‌شان را می‌خواهد. دلم برای همه چیز گذشته تنگ است. دلم برای بچه‌هایم تنگ است. دلم برای مسابقه دادن تا طبقه سوم تنگ است، دلم برای آب بازی توی حیاط مدرسه تنگ است، دلم برای بلند بلند حافظ خواندن تنگ است، دلم برای تنگ در آغوش کشیدن‌شان تنگ است، دلم برای پسرای تخس، برای شیطنت‌های دیوانه کننده‌شان تنگ است. دلم وحشی شده است، آرام و قرار ندارد برای مدرسه، برای صدای کر کننده زنگ‌های تفریح، برای شوخی‌های توی دفتر، برای دعوا سر لیوان چای، برای کنفرانس‌های پرشورمان برای کباب کوبیده‌های روز جلسه، دلم شبیه همین کلمات افسارگسیخته بالا و پایین می‌پرد و هیچ جلودارش نیستم. 


پ‌ن : دوستان عزیزی که بلاگردون رو دنبال نمی‌کنید، لطفا  این پست رو دریابید:)


  • نسرین