هوالمحبوب
آذر ماه بود که کلاسهای داستاننویسی را شروع کردم. از همان ابتدایش مامان مخالف بود. یعنی در تمام طول این سه سال که داستان مینویسم، به نظرش کاری عبث و بیهوده انجام دادهام و صرفا سرم گرم شده با جلسات. از دید مامان رفتن یا نرفتن به جلسات داستان توفیری ندارد و زندگی بدون این سوسولبازیها هم ادامه دارد.
چهار سال است که به طور جدی کوهنوردی میکنم. هر هفته که کوله میبندم و باتوم به دست و کفش به پا راهی میشوم، فکر میکند بالاخره یک روز خسته میشوم و دست میکشم.
تابستان 98 که برای اولین بار کلاس ایروبیک ثبتنام کردم، تکتک روزهای زوج منتظر بود من خسته شوم و رها کنم. هر بار که مریم کارت استخری که از محل کارش داده بودند نشانمان میداد و اصرار میکرد که حداقل یک بار همراهش برویم، مامان حرفی نمیزد. اما خالهها را جمع میکرد و هر از چندی میبرد استخر و تنی به آب میزدند.
سهتار خریدنم را پول دور ریختن میدانست و امروز که اولین جلسۀ کلاسم بود، وقتی فهمید مدرس کلاس آقاست و کلاس انفرادی برگزار میشود، لب ورچید و سعی کرد مرا به خطرات کاری که میکنم آگاه کند.
تا جایی که یاد دارم، مامان باعث ترسو بار آمدنم شده است. مامان هیچ وقت نگذاشته تجربههای جدید به دست بیاوریم، نگذاشته خطر کنیم، رفاقت کنیم، دوست داشته باشیم. سالهای سال از رو به رو شدن با هر جنس مذکری واهمه داشتم، سالهای سال منی که به روابط عمومی قوی معروف بودم، مسیر حرکتم را جوری تنظیم میکردم که با کمترین جنس مذکر مواجه شوم. سالهای دانشگاه دلبری کردنهای دخترها را که میدیدم، دلم میخواست من هم بلد بودم، دلم میخواست با لوندی کردن کسی را که دوست دارم حفظ کنم. اما من همیشه زمخت و خشن و نابلد بودم. اولین بار که به کسی گفتم دوستت دارم، تا چند روز عذاب وجدان رهایم نمیکرد.
زندگیام همیشه یکنواخت بود، یک سیکل ثابت و مشخص داشتم. هر چقدر محیط خانه ملتهب بود، آن بیرون همه چیز تحت کنترل بود. مامان انتظاری جز درس خواندن از ما نداشت. توقع بزرگش این بود که درس بخوانیم و بعد شاغل شویم. بزرگترین ارزشها برای یک زن از دید مامان همین بود. توی تئوریهای مامان، ازدواج کردن جایی نداشت، هنوز هم ندارد. هنوز هم برای منی که در آستانۀ سی و سه سالگیام چیزی از زندگی زناشویی نگفته است. من هیچ چیز را توی خانه نیاموختهام.
سالهای سال دوستانم آموزشم دادهاند و بعدتر به لطف دنیای مجازی، دری به سوی جهان به رویم گشوده شد. یادم هست اولین باری که با پدیدهای به اسم پریود مواجه شدم، ترس برم داشت. لکۀ قرمزی از من روی پردۀ سفید خانۀ مادر بزرگم جا مانده بود و من نمیدانستم این خونریزی چرا تمام نمیشود. فکر میکردم بلایی سرم آمده و هضم ماجرا برایم سخت بود. وقتی مامان هوشیار شد، نوار بهداشتی را گذاشت توی دستم و رفت. من حتی نمیدانستم قرار است این اتفاق را هر ماه تجربه کنم. حتی نمیدانستم باید این سیکل ماهانه را توی ذهنم نگه دارم.
مریم همین چند روز پیش از من معذرت خواهی کرد. گفت من فکر میکردم خودت فهمیدهای. گفتم من توی سیزده سالگی که هیچ، توی بیست سالگی هم خیلی چیزها را نمیدانستم و شاید هنوز هم خیلی چیزها را به درستی ندانم.
همین چند روز پیش گفتم که من دیگر قصد ندارم پریود را پنهان کنم از کسی. وقتی حالم بد است با صدای بلند خواهم گفت. مامان خندید و گفت پدرت حتما استقبال خواهد کرد و مطمئن باش اولین کسی که کیسۀ آب گرم دستت میدهد اوست.
اما تازه چند سال است یاد گرفتهام سرتق و تخس باشم و راه خودم را بروم. تصمیم گرفتهام حتی اگر نون جان به تکتک نقاشیهایم خندید، وا ندهم. حالا هم همان چند نقاشی کودکانه را زدهام به دیوار اتاقم. تصمیم گرفتهام حتی اگر مامان بابت کنسل شدن کلاسهایم خدا را شکر کرد، پا پس نکشم. امروز من سهتار را توی بغلم گرفته بودم و از ذوق میلرزیدم، بعد از شش ماه طریقۀ درست گرفتن ساز را یاد گرفتم و دلم میخواست همانجا بزنم زیر گریه. دلم میخواست به استاد بگویم من خنگ نیستم، اما از دل یک ویرانه خودم را بیرون کشیدهام. خواستم بگویم من زخمیام، اما دلسوزی و ترحم نمیخوام. فقط قبول کند که من شبیه دیگر هنرجوهای لای پر قو بزرگ شدهاش با هزار ناز و کرشمه هر هفته راهی کلاس نمیشوم.
من چهار سال است از دایرۀ امن مامان خارج شدهام، بارها فحش شنیدهام، بارها تحقیر شدهام، بارها و بارها گریستهام، بارها و بارها قهر کردهام. اما هنوز زندهام و قرار است به مبارزهام ادامه دهم.
- ۲۴ نظر
- ۱۷ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۵۸