پس از پایان
هوالمحبوب
دو ماه گذشته جز توی محلۀ خودمان، هیچ کجای شهر پرسه نزده بودم. دیروز عصر که داشتم تقویم را چک میکردم یادم افتاد که 23 آذر، تولد یکی از بچههاست و وقتی توی گروه مطرحش کردم، تصمیم بر این شد که یک دورهمی سرپایی توی یک پارکی همین اطراف داشته باشیم برای تبریک به متولد و همچنین گرفتن کتاب جدید دوست مترجممان.
سوار ماشین که شدم احساس عجیبی داشتم، انگار یادم رفته بود بیرون رفتن و چرخ زدن توی خیابانها چه شکلی است. سالهای قبل هم که زمستان میشد من برای بیرون رفتنهای غیر ضروری تنبل میشدم. حاضر بودم بمیرم ولی با آن حجم سنگین عجیب و غریب بیرون نروم. پارک سرد بود، پاهایم یخ زده بود، پارک از آدمها خالی بود و سرمای بیشتری توی سر و صورتمان میخورد.
با سین کیک خانگیاش را که توی ماشین جاساز کرده بود، آوردیم و سرود تولد برای الف خواندیم، توی آلاچیقهایی که جای نشستن نداشت، سر پا چای و کیک خوردیم و خندیدیم. آن یک ساعت طلایی زود تمام شد. ماشینها که حرکت کردند من دوباره خالی شدم. توی مسیر بازگشت سر از بازار درآوردیم، تیمچه فرشفروشان، راستۀ بزازان، دالانهای تو در تو که هیچ وقت مسیرت را نمییابی اما گم هم نمیشوی. بازار همیشه حالم را خوب میکند. بوی ادویهاش، رنگ و جلای مسفروشیهایش، پارچههای رنگی و گلدارش، شور و هیجان آدمهای همیشه در تکاپویش.
نوننون دستم را میکشید و میان آدمها پیش میرفتیم. وسط چانهزنیهایمان با یک فروشنده بودیم که گوشیام زنگ خورد، خواهرم بود، تماس را رد کردم و بلافاصله دوباره زنگ زد، توی این جور وقتها باید بفهمم که ایلیا پشت خط است و هنوز معنای رد تماس را نمیداند.
با همان صدای معصوم کودکانه میگوید: نسرین خاله، چهارشنبه تولد مامانمه، چی کادو گرفتی براش؟
میگویم: هدیه تولد سورپرایزه، اگه بگم مزهاش میره.
میگوید: من الان گوشی رو از حالت پخش درمیارم، میرم تو آشپزخونه در رو هم میبندم، کسی صدامون رو نمیشنوه.
میگم: احتمالا لباس بگیرم براش.
میگه: فکر خوبیه فقط یادت باشه که حتما نارنجی باشه، مامان نارنجی
.دوست داره
مکالمه به پایان میرسد و با کولهباری پر از خریدها خودمان را توی ماشین جا میدهیم.
ناهار نخوردهام هنوز و تا میرسم میبینم بازرس محترم که امروز توی گروه کلاسیام بوده، لیست بلند بالایی فرستاده از نمونه کار و طرح درس و دفتر فرایندی و ....
تکتک از تمام آنچه دارم و ندارم عکس میگیرم و توی واتساپ برایش میفرستم. ساعت هفت مینشینم به خوردن ناهار.
حال این روزهایم هیچ خوب نیست. یک ترس موهوم هر لحظه با من است. فشار کاریام دمار از روزگارم درآورده. احساس بیکفایتی عجیبی دارم و هر شب دلم میخواهد تمام شوم. احساس میکنم هر کار جدیدی که شروع میکنم یک شکست بالقوه است. دلم اندکی آسودن و هیچ کاری نکردن میخواهد. به اندازه یک نفس تازه کردن فقط.
دلم میخواهد برگردیم به روزهایی که برف بود و مدرسه پناه بود و زندگی اینقدر توی منگنه قرارمان نداده بود. دلم برفبازی با بچهها را میخواهد، دلم والیبال توی آن حیاط کوچک مدرسه میخواهد، دلم لک زده برای راه رفتن در طول و عرض کلاس. دلم قلقلک دادن دخترها و صدای غشغش خندیدنشان را میخواهد. دلم برای همه چیز گذشته تنگ است. دلم برای بچههایم تنگ است. دلم برای مسابقه دادن تا طبقه سوم تنگ است، دلم برای آب بازی توی حیاط مدرسه تنگ است، دلم برای بلند بلند حافظ خواندن تنگ است، دلم برای تنگ در آغوش کشیدنشان تنگ است، دلم برای پسرای تخس، برای شیطنتهای دیوانه کنندهشان تنگ است. دلم وحشی شده است، آرام و قرار ندارد برای مدرسه، برای صدای کر کننده زنگهای تفریح، برای شوخیهای توی دفتر، برای دعوا سر لیوان چای، برای کنفرانسهای پرشورمان برای کباب کوبیدههای روز جلسه، دلم شبیه همین کلمات افسارگسیخته بالا و پایین میپرد و هیچ جلودارش نیستم.
پن : دوستان عزیزی که بلاگردون رو دنبال نمیکنید، لطفا این پست رو دریابید:)
دل همه این طوریا شده نسرین خاله :(