دوستیهای ناتمام
هوالمحبوب
آدمها یکهو مهم نمیشوند، ذرهذره میآیند، کنجی توی دلت پیدا میکنند، مینشینند و ماندگار میشوند. هیچ کس یک شبه عزیز و خواستنی نمیشود. دوست داشتن آدمها شیرین است، لطیف است، هر چقدر که گفتنِ "دوستت دارم" سخت است، اما بعدش شیرینی است و زیبایی. دوست داشتن آدمها یک اسارت شیرین و خواستنی است و تو باید بمانی و تاب بیاوری.
وقتی کسی خودش را بالا کشید و رفت توی کنج دلت نشست، سخت بتوانی بیرونش کنی، سخت بتوانی بیمحلی کنی و از خود برنجانیاش.
وقتی اولین رابطههای اجتماعیام را بیرون از خانه شکل میدادم، هنوز کودک نوپایی بودم که خواندن و نوشتن نمیدانست، توی اتوبوس، توی مسیر نانوایی، توی حمام عمومیهایی که تا قبل از هفت سالگی میرفتم، همیشه جایی بود که رفیقی برای خودم دست و پا کنم، تنهایی برایم ملالآور بود، تنهایی تحمل زندگی را نداشتم، منی که از همان ابتدا فرزند تک افتادۀ خانه بودم، همیشه دنبال کسی آن بیرون بودم تا بنشیند پای حرفهایم، دوست داشتم کسی باشد که برایش قصههایم را بخوانم، کسی باشد که هیجان من موقع شعر خواندن را بفهمد، کسی باشد که بتوانم این غلیان احساساتم را موقع شعر خواندن نشانش دهم، همیشه دنبال کسی بودم که داستان بخواند، از کتاب سر در بیاورد و روحمان به هم گره بخورد.
برای من آدمها مهم بودند، ارزشمند بودند، یادم هست که وقتی سهیلا قدیمیترین دوست دوران مدرسه یکهو بیدلیل جواب تلفنهایم را نداد، چقدر سرخورده شدم، من دانشجو بودم، حلقههای دوستی خودم را داشتم اما سهیلا کسی بود که مرا به مدرسۀ راهنمایی پیوند زده بود، با آن کاپشن بنفش کوتاه و لپهای سرخ و چشمهای مهربانش، برام طعم شیرین یک خیال بود در عالم بچگی.
قبل از سهیلا هم همین اتفاق با ساناز افتاده بود، ساناز از جنس من نبود، درس نخوان و تخس و اهل شیطنت بود. هیچ وقت جز سلام و علیک عادی، کلامی بینمان نبود، سوم دبیرستان بودیم که اول سال آمد و نشست کنار من توی ردیف اول. تلاش زیادی کرد تا من جذبش شوم، تا حلقۀ دوستی شکل بگیرد. اولین دوستی بود که برایم هدیه خرید، یک هدیۀ واقعی. هنوز نگهش داشتهام، توی دستمال کاغذی عطری برایم نامه نوشته بود و نامه داخل دفتر خاطراتی بود که برایم گرفته بود، پایان سال، وقتی که کارنامهها را گرفتیم و من شدم شاگرد اول کلاس و ساناز با چند تا تجدید سرخورده برگشت خانه، دیگر جوابم را نداد. بعدترها شنیدم همان سال نامزد کرده و دو سال بعد جدا شده و حدس زدم برای همین شکافی که پیش آمده قید دوستیمان را زده.
عادت بدی دارم، عادت بدی که هرگز نتوانستهام ترکش کنم، من نمیتوانم از کسانی که زخمیام میکنند متنفر باشم، سر مراسم مهناز سهیلا را بغل کردم و روی شانهاش گریه کردم، مهناز همکلاسیاش بود و من دوستی فراموش شده.
حالا که سی و چند سالهام، حالا که نوجوانی و جوانی را پشت سر گذاشتهام، حالا که باید عاقل شده باشم، هنوز هم چشمم دنبال آدمهایی است که یک روز ترکم کردهاند. با زخمهایی عمیق بر تنم.
من دوست نداشتن آدمها را میفهمم، همان طور که خودم کسانی را دوست نداشتهام و دست دوستیشان را پس زدهام، اما زخم زدن در عین اقرار به دوستی را نمیفهمم. اینکه تو هر بار به عمد خنجری را در سینۀ کسی فرو کنی و بعد عذر بخواهی، برایم قابل درک نیست.
همیشۀ خدا حاضر جواب بودهام، جز وقتهایی که کسی که دوستش داشتهام، زخمیام کرده. هر بار با صدای بلند گریه کردهام، بارها و بارها گریه کردهام و هیچ کس جز خودم حساب زخمهای تنم ار نمیداند. حتی خدا هم گاه چشمهایش را بسته بود، گاه رفته بود و من تنها بودم.
حالا که روزها و ماهها از ماجرا گذشته است، نشستهام به خیال دور آخرین زخم فکر میکنم، اینکه چطور هر بار دشنه در همان جای همیشگی فرود آمد و من ابلهانه ایستادم به نظاره. چرا دوست داشتن کاری از پیش نبرد؟ مگر نه اینکه دوست داشتن آخرین سلاح ما بود؟
+وسط درد و دلهای کسی یکهو بیخبر نرین، آدمها حرف زدن از دردهاشون براشون سخته؛ نذارین اعتمادش به دوست و رفیق خدشهدار بشه.
++وسط درد و دل آدما، دردهای خودتون رو پیش نکشین، مسابقه کی از همه بدبختتره راه نندازین.
+++ با دیوار هم که حرف میزنین، با یه دیوار دیگه مقایسهاش نکنین، حتی دیوارها هم دل دارن و از مقایسه بدشون میاد چه برسه به آدما.
++++وقتی تصمیم دارین عمدا کسی رو له کنین، دیگه بعدش عذرخواهی نکنین، بذارین براش تموم بشه همه چیز.
نمیدونم برات تعریف کردم یا نه اما دوستی داشتم که از اول راهنمایی تا ترم اول دانشگاه تنها دوستم بود، طی اون 8 سال حتی قدِ یه پاککن هم ازش چیزی نخواسته بودم (اون ولی خیلی ازم چیزی خواسته بود و منم اجابت کرده بودم) تا رسید به روزی که «دخترک» رو از دست دادم، ازش کمک خواستم، برگشت گفت «مشکل خودته، به من چه؟» و این طوری شد که من ظرف یه روز هم عشقمو از دست دادم هم رفیقمو! تا بتونم دوباره سرپا بشم و شبیهِ آدمیزاد زندگی کنم یک سال طول کشید و هنوزم عدم اعتماد غلیظم نسبت به دنیا و آدماش رو نتونستم از ذهنم پاک کنم هرچند که قریب به 10 سال گذشته و الان دیگه حلقۀ دوستان خودمو دارم (و اون آدم حتی تو حلقۀ دشمنانم هم نیست) ولی خب... بگذریم...