گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از رنجی که می‌کشم» ثبت شده است

هوالمحبوب


بهش میگم الان چی عمیقا خوشحالت می‌کنه، میگه اینکه تو بخندی، خوشحال باشی و دوستم بداری. باور نمی‌کنم که من سبب این خوشحالی عمیق باشم ولی می‌خندم. تشکر می‌کنم. هرکاری جز اون چیزی که ازم انتظار داره.
ازم می‌پرسه تو چی؟ چی تو رو عمیقا خوشحال می‌کنه. فکر می‌کنم، فکر می‌کنم و فکر دیواره‌های مغزم رو سوراخ می‌کنه. می‌گم اینکه یه خانوادۀ خوشبخت و خوشحال داشته باشم. اینکه با هم سفر بریم، با هم بخندیم و حالمون با هم خوب باشه.
مامان کمتر بره تو خودش، کمتر قرآن بخونه، کمتر ذکر بگه، آقاجون کمتر بخوابه و من کمتر گریه کنم. و من کمتر غصه بخورم و من کمتر دلم بشکنه.
اینا رو دیگه بهش نمی‌گم. می‌ذارم تو دلم بمونه که بیام اینجا بنویسم. که بگم خوشبختی آدم کنار یک نفر دیگه تکمیل نمیشه. خوشبختی آدم تو دل خانواده است که شکل می‌گیره. دست و پا در میاره و در نهایت بهش بال پرواز می‌ده. اگه تو نذاری که خوشبختی تو دلت جوونه بزنه، اگه نذارن که خوشبختی از سر و کولت بالا بره، کی بلد می‌شه بال پرواز در بیاره؟
کی می‌تونه وقت کنه، بره جفتت رو پیدا کنه و دستت رو بگیره و ببرتت تو دل آسمون؟
تا مامان حالش خوب نباشه، تا تو نخندی، خوشبختی اتفاق نمیوفته. روزهای تلخی که غم داره از سر و روی خونه شره می‌کنه، روزهایی که دل من شبیه چینی‌های بند زدۀ عمه حبیبه، تالاپی میوفته زمین و تیکه تیکه می‌شه، حرف زدن از خوشبختی احمقانه است.
این روزها روحم نازک‌تر شده. قلبم هزار تیکه است و هر تیکه اش یه دردی داره. هر حرفی بهم بر می‌خوره، هر رفتاری ناراحتم می‌کنه. توقعم از آدم‌ها فراتر از چارچوب‌های تعریف شده است و انتظار بی‌جایی دارم از آدم‌ها. از شکل و شمایلی که زندگی‌ام به خودش گرفته می‌ترسم. حس و حالم شبیه بچه یتیمی شده که روز اول مدرسه، تنها یه گوشه از حیاط ایستاده و به خوشحالی عمیق بقیه حسودیش می‌شه. اینکه کسی آدمو دوست نداشته باشه ترسناکه.

  • نسرین

هوالمحبوب 

مردا فکر می‌کنن با معذرت خواهی همه چی تموم میشه، زنا هم فکر می‌کنن با زیاد توضیح دادن یه موضوعی مردا قراره بفهمن، همین میشه که دنیا به کام ما زن‌ها زهر میشه، در حالی که مردها عین خیالشون نیست. کاش می‌فهمیدید که معذرت‌خواهی هیچ وقت جای زخمی که زدین رو خوب نمی‌کنه. کاش بلد بودین همونقدر که موقع نیاز، زبون می‌ریزین و از ترک دیوار تا چاک دامن طرف تعریف کنین، موقع عذرخواهی هم زبون بریزین، شعور و درک تون رو نشون بدین. عطشتون برای حفظ رابطه رو نشون بدین. نشنین کنار گود و با تیکه انداختن و کنایه زدن احساس جنتلمن بودن بهتون دست بده. حالم از آدم‌های حقیری که می‌دونن یه غلطی کردن ولی عرضه اصلاحش رو ندارن عمیقا به هم می‌خوره. حالم از ایما و اشاره‌های زبانی تون وقتی می‌دونین طرف قهره به هم می‌خوره. حالم ازت به هم می‌خوره آقای چهارخونه سبز. 

  • ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۵
  • نسرین

هوالمحبوب

یه جایی خوندم بعضی از ما فرزندان ناخواسته‌ی خداوندیم، اون لحظه کاملا درک کردم که نویسنده چه غمی رو تجربه کرده وقتی این جمله به زبونش اومده. حالا دو سه روزه که حالم شکل عجیبی به خودش گرفته، تا حالا توی این سی و یک سال، نشده بود که بی خبر از خونه بزنم بیرون، تا حالا با مامان قهر نکرده بودم، تا حالا زنگای مامان رو رد نکرده بودم، حالا اما سه روزه باهاش حرف نمی‌زنم، هیچ حسی بهش ندارم، پر از خشمم و دستم به جایی بند نیست، پر از بغضم و این اشک‌ها خیال تموم شدن ندارن. حس می‌کنم اینجا آخر دنیاست دیگه، جایی که مامان باشه و من حالم خراب باشه آخر دنیاست حتما. جایی که سه روز تو صورتش نگاه نکنم و بهش سلام نکنم آخر دنیاست حتما.

یه دردی چنگ زده رو سینه ام که رهام نمی‌کنه. یه جوری شکستم که دیگه از پس بند زدن خودم بر نمیام. یه جوری سبکم انگار. راحت می‌تونم بمیرم. آب از آب تکون نمیخوره. مریم میگه با مامان حرف برن. ولی بر می‌گردم خونه و میبینمش و دوباره خشم چنبره می‌زنه رو سینه‌ام. 

برای منی که بی آزارترین بچه‌اش بودم، برای منی که همیشه یه مثبت حال به هم زن بودن، برای منی که هیچ وقت اشکش رو در نیاوردم، خیلی زور داشت حرفهاش. انگار مامانم نبود، کسی بود که مامور شده بود منو خرد کنه، منو له کنه و حالا موفق شده. سه روزه شبیه روح سرگردون تو خونه می‌چرخم. 

شب تا دیر وقت بیرونم، صبح و ظهر تو اتاقم. صبحونه و ناهارم رو تنهایی می‌خورم. امروز تو امامزاده نشسته بودم و همش به خدا می‌گفتم پس کوشی؟ پس چرا اینقدر ضعیفی که از پس خوب کردن حال من بر نمیای؟ کاش می‌تونستم یه چیزی باشم که از این که خدای منی به خودت افتخار کنی، اما فعلا مایه شرمساری توام. من دیگه اون بنده راضی و خوشحالت نیستم، هیچ وقت نبودم، اما دیگه اداشم نمی‌تونم در بیارم. می‌فهمی؟ 

  • ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۰
  • نسرین

هوالمحبوب

امروز یکی گفت، برای اینکه بتوانی توی این راه به جایی برسی، باید پوست کلفت باشی و من امروز اولین قدم را در راه پوست کلفت شدن برداشتم. تصمیم داشتم دیگر از ضعف‌ها و شکست‌ها ننویسم ولی این ماجرا برای من شبیه شکست نیست. هرچند حالا که دارم این‌ها را برای شما می‌نویسم، نزدیک است بزنم زیر گریه اما، دارم رنگ دیگری به زندگی می‌زنم تا بلکه این تلخی تمام شود.

کتابم قرار نیست چاپ شود، یعنی به این زودی‌ها حتی وقت نمی‌کند کتاب را بخواند و نظر بدهد، تصمیم دارد با یک مبلغ ناچیز سر و ته قضیه را هم بیاورد و خلاص. برای آدم‌های پولدار و قدرتمند اینکه تو چه می‌خواهی، اهمیتی ندارد، برایشان مهم نیست که تو در این چند ماه چه جانی کنده‌ای تا واژه‌ها را درست بچینی کنار هم، عرق ریخته‌ای تا جمله‌هایت درست به هم سنجاق بشوند. کسی این چیزها را حالیش نیست. آدم‌ها فقط به پولشان فکر می‌کنند، به اینکه اگر هزار تومن به تو می‌دهند تضمین برگشت دو هزارتومنش را داشته باشند. برایشان مهم نیست که این جان کندن، مقدمۀ هزارتا رویا برای توست. برای‌شان اهمیت ندارد که تو حتی اسم کتابت را هم انتخاب کرده‌ای. کسی توی تنت زندگی نمی‌‌کند تا بداند تو به جایی از زندگی رسیده‌ای که دنبال یک روزنه برای فراری و این پیشنهاد می‌تواند امیدوار نگهت دارد. حالا من اعتراف می‌کنم که هنوز هم بعد از سی و یک سال زندگی، آدم‌ها را نفهمیده‌ام. برای من آدم‌ها به زلالی وقتی هستند که به من نیاز دارند. من می‌توانم با حضورم، با نوشته‌هایم، با صدایم، قلبشان را آرام کنم. من حاضرم زمانی که در درونم گریه می‌کنم برای دوستی شعر بخوانم تا حالش بهتر شود.می‌توانم وقتی حسرتی توی دلش رخنه کرد، بغلش کنم.

همیشه خودم بودن را طوری تمرین کرده‌ام که هیچ وقت یادم نرود، زمانی برای چه تفکری یقه پاره می‌کردم و حالا کجای خط ایستاده‌ام و برای چه کسی دست می‌زنم.

چند ماه است عجیب هوس سفر کرده‌ام، سفری که مرا از این جایی که بهش وصله‌ام بکند و با خودش ببرد. جایی که بشود یک سینه گریست، یک سینه برای تمام دردها گریست.

  • ۱۹ تیر ۹۸ ، ۲۲:۰۴
  • نسرین