هوالمحبوب
بهش میگم الان چی عمیقا خوشحالت میکنه، میگه اینکه تو بخندی، خوشحال باشی و دوستم بداری. باور نمیکنم که من سبب این خوشحالی عمیق باشم ولی میخندم. تشکر میکنم. هرکاری جز اون چیزی که ازم انتظار داره.
ازم میپرسه تو چی؟ چی تو رو عمیقا خوشحال میکنه. فکر میکنم، فکر میکنم و فکر دیوارههای مغزم رو سوراخ میکنه. میگم اینکه یه خانوادۀ خوشبخت و خوشحال داشته باشم. اینکه با هم سفر بریم، با هم بخندیم و حالمون با هم خوب باشه.
مامان کمتر بره تو خودش، کمتر قرآن بخونه، کمتر ذکر بگه، آقاجون کمتر بخوابه و من کمتر گریه کنم. و من کمتر غصه بخورم و من کمتر دلم بشکنه.
اینا رو دیگه بهش نمیگم. میذارم تو دلم بمونه که بیام اینجا بنویسم. که بگم خوشبختی آدم کنار یک نفر دیگه تکمیل نمیشه. خوشبختی آدم تو دل خانواده است که شکل میگیره. دست و پا در میاره و در نهایت بهش بال پرواز میده. اگه تو نذاری که خوشبختی تو دلت جوونه بزنه، اگه نذارن که خوشبختی از سر و کولت بالا بره، کی بلد میشه بال پرواز در بیاره؟
کی میتونه وقت کنه، بره جفتت رو پیدا کنه و دستت رو بگیره و ببرتت تو دل آسمون؟
تا مامان حالش خوب نباشه، تا تو نخندی، خوشبختی اتفاق نمیوفته. روزهای تلخی که غم داره از سر و روی خونه شره میکنه، روزهایی که دل من شبیه چینیهای بند زدۀ عمه حبیبه، تالاپی میوفته زمین و تیکه تیکه میشه، حرف زدن از خوشبختی احمقانه است.
این روزها روحم نازکتر شده. قلبم هزار تیکه است و هر تیکه اش یه دردی داره. هر حرفی بهم بر میخوره، هر رفتاری ناراحتم میکنه. توقعم از آدمها فراتر از چارچوبهای تعریف شده است و انتظار بیجایی دارم از آدمها. از شکل و شمایلی که زندگیام به خودش گرفته میترسم. حس و حالم شبیه بچه یتیمی شده که روز اول مدرسه، تنها یه گوشه از حیاط ایستاده و به خوشحالی عمیق بقیه حسودیش میشه. اینکه کسی آدمو دوست نداشته باشه ترسناکه.
- ۱۱ نظر
- ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۱۵