و من، امروز کرگدن دلنازکی هستم که پیر شده است
هوالمحبوب
امروز یکی گفت، برای اینکه بتوانی توی این راه به جایی برسی، باید پوست کلفت باشی و من امروز اولین قدم را در راه پوست کلفت شدن برداشتم. تصمیم داشتم دیگر از ضعفها و شکستها ننویسم ولی این ماجرا برای من شبیه شکست نیست. هرچند حالا که دارم اینها را برای شما مینویسم، نزدیک است بزنم زیر گریه اما، دارم رنگ دیگری به زندگی میزنم تا بلکه این تلخی تمام شود.
کتابم قرار نیست چاپ شود، یعنی به این زودیها حتی وقت نمیکند کتاب را بخواند و نظر بدهد، تصمیم دارد با یک مبلغ ناچیز سر و ته قضیه را هم بیاورد و خلاص. برای آدمهای پولدار و قدرتمند اینکه تو چه میخواهی، اهمیتی ندارد، برایشان مهم نیست که تو در این چند ماه چه جانی کندهای تا واژهها را درست بچینی کنار هم، عرق ریختهای تا جملههایت درست به هم سنجاق بشوند. کسی این چیزها را حالیش نیست. آدمها فقط به پولشان فکر میکنند، به اینکه اگر هزار تومن به تو میدهند تضمین برگشت دو هزارتومنش را داشته باشند. برایشان مهم نیست که این جان کندن، مقدمۀ هزارتا رویا برای توست. برایشان اهمیت ندارد که تو حتی اسم کتابت را هم انتخاب کردهای. کسی توی تنت زندگی نمیکند تا بداند تو به جایی از زندگی رسیدهای که دنبال یک روزنه برای فراری و این پیشنهاد میتواند امیدوار نگهت دارد. حالا من اعتراف میکنم که هنوز هم بعد از سی و یک سال زندگی، آدمها را نفهمیدهام. برای من آدمها به زلالی وقتی هستند که به من نیاز دارند. من میتوانم با حضورم، با نوشتههایم، با صدایم، قلبشان را آرام کنم. من حاضرم زمانی که در درونم گریه میکنم برای دوستی شعر بخوانم تا حالش بهتر شود.میتوانم وقتی حسرتی توی دلش رخنه کرد، بغلش کنم.
همیشه خودم بودن را طوری تمرین کردهام که هیچ وقت یادم نرود، زمانی برای چه تفکری یقه پاره میکردم و حالا کجای خط ایستادهام و برای چه کسی دست میزنم.
چند ماه است عجیب هوس سفر کردهام، سفری که مرا از این جایی که بهش وصلهام بکند و با خودش ببرد. جایی که بشود یک سینه گریست، یک سینه برای تمام دردها گریست.