هوالمحبوب
بیشتر از خرده فرمایشهای مدرسه و وزارتخونه، همکارای بله قربانگو منو کفری میکنن. کسایی که سرشون رو کردن زیر برف و اصلا متوجه نیستن که داریم استثمار میشیم. یه کارهایی رو از ما توقع دارن که صد در صد وظیفۀ مدیر و معاونه. اما چون همیشه چشم گفتیم و انجام دادیم، پررو شدن.
من توی این حال و روز، حوصلۀ تولید محتوا و تهیه انیمیشن و هزار تا کوفت دیگه ندارم. حوصلۀ سر و کله زدن با اپلیکیشنهای مختلف رو ندارم و ترجیح میدم یه معجزهای رخ بده و عذرم رو از مدرسه بخوان. اونقدر کار سرم ریخته که رسما فلج شدم و نمیدونم کدوم رو انجام بدم و کدوم رو نه. هر روز سه چهار تا کتاب رو میارم میذارم جلوم که بشینم بخونم، عصر همشون ور جمع میکنم میذارم تو قفسه و فردا دوباره روز از نو. نه نوشتنم میاد نه خوندن و نه هیچ کار مفید دیگهای. ولی چون برای ادامۀ زندگی نیاز به پول دارم، مجبورم این لالوها هی محتوا بنویسم که لااقل لنگ پول نباشم. از شنبه مدرسهها شروع میشن و من اصلا نمیدونم تکلیفمون چیه. نمیدونم قراره چه اتفاقی امسال بیوفته و استرس تمام وجودم رو گرفته. کار کردن با نرمافزاهای جدید که هر روز بهم معرفی میشن، چیزی در حد کوه کندنه برام ولی میدونم که ناچارم یه روزی برم سراغشون و هر چه زودتر شروعش کنم برام بهتره. این وسط زدم سهپایه دوربینم رو که یه هفته پیش خریده بودم رو شکستم و اعصاب نداشتم صد درجه وخیمتر شد. اوضاع خونه هم که مثل همیشه در حالت جنگ سرده و استخوان توی گلو. واقعا اگه راهی داشتم کوله رو پر میکردم و میزدم به چاک. حس میکنم هشت ماه تحمل این وضعیت از توانم خارجه. کلاس نقاشی ثبتنام کرده بودم که حالم بهتر بشه، اما اونقدر کار همه بهتر از منه که افسردگیم چند درجه بدتر شد و دو جلسه است دیگه تکلیف نمیفرستم. از اینکه نشستم و همش غر میزنم و هیچ کار مفیدی ندارم که انجام بدم کفریام. میدونم که بالاخره باید یه راهی پیدا کنم و خودم رو از شر این وضع خلاص کنم ولی فعلا نتونستم. حس میکنم کلی داد نزده دارم، کلی اشک نریخته، کلی راه نرفته، کلی کار نکرده. دلم هیجان میخواد، سفر میخواد، کافه و رستوران میخواد. کاش این هفت ماه همینجا متوقف بشه و دیگه برگردیم به زندگی عادی. واقعا شورش در اومد دیگه. دلم برای همه تنگه.