گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از رنجی که می‌کشم» ثبت شده است



نمی‌دونم چرا حس بی‌پناهی هر بار منو سمت تو سوق می‌ده و هر بار زخمی‌تر از قبل ازت رد می‌شم. اینو می‌نویسم و برای همیشه پرونده‌ات رو می‌بندم. انتظار کشیدن وحشی‌ترم می‌کنه. انگار هر روز که به انتظار طی می‌شه من امیدم به جهان کم فروغ‌تر از قبل می‌شه. خدای چیزهای کوچک، خدای چیزهای بزرگ، خدای آدم‌ها، خدای همه موجودات، نمیخواد منو ببینه و بشنوه. اما خودم که می‌تونم صدای دل شکسته خودمو بشنوم، خودم که می‌تونم به داد دل خودم برسم. دلتنگی و بی‌کسی، بهانه خوبی برای سلام دادن به آدم‌های خط خورده نیست، آدمی که خودش رو، جنمش رو، کشش رو، بارها و بارها بهت اثبات کرده، حتی لیاقت دلتنگی رو هم نداره. حالا که چند روزه مدام به صحنه آخر نگاه می‌کنی و آه می‌کشی، بهترین لحظه برای بزرگ شدنه. بزرگ شو و رها کن وابستگی الکی به آدمای اشتباهی رو.
چند روزه مدام دل دل می‌کنم که بگذرم ازش یا نه، چند روزه مدام به خود خراب شده‌ام زل می‌زنم، چند روزه نه توی آینه نگاه کردم، نه موهامو شونه کردم، نه حتی یه نفس راحت کشیدم، سخت بود، طاقت‌فرسا بود، اما دیگه کار از کار گذشته. اشک‌ها هم دیگر راه به جایی نمی‌برند. برو به درک
  • ۰۳ آذر ۹۹ ، ۱۹:۲۱
  • نسرین
هوالمحبوب

دلم برای چشم‌های سبز سخنگویت تنگ است، برای دست‌های گرمت که همیشه بر شانه‌هایم بود، دلم برای آغوشت تنگ است. برای وقت‌هایی که حرف می‌زدی و دلم گرم می‌شد و لبریز می‌شدم از شوق زندگی. داشتنت حس خوب حیات بود در رگ‌های من. بعد از تو جهان یکباره خالی شد، تهی شد و من با حجم انبوهی از نیستی، به دیدارت آمده‌ام. تو از من رفته‌ای ولی من از تو خالی نمی‌شوم. چگونه شرح دهم برای تو ویرانی را؟ چگونه شرح دهم برای تو که همیشه زندگی‌بخش بوده‌ای؟ چطور می‌شود مسیح باشی و جان بستانی؟ چگونه می‌شود اکسیر حیات در دست‌هایت باشد و قبض روح کنی؟
ما به عبث به ستیزه برخاسته‌ایم، تو بی‌گناه می‌کشی و من معصومانه جان می‌بازم. سلاح بر زمین بگذار، بیا و این بار به جای تیغ، به رویم آغوش بگشا، مرا در بر بگیر و نشانم بده چیزی از عشق در تو باقی است هنوز. عهد می‌بندم از گذشته کلامی بر زبان جاری نکنم، عهد می‌بندم چونان گذشته دوستت بدارم. دلم برای چشم‌های سبز جادویی‌ات تنگ است. صدا کن مرا، از دورها و دیرها، صدا کن مرا از جاده‌های رفته، از کوچه‌های بی‌بازگشت. دلم برای عاشق تو بودن تنگ است. دلم برای عشق تنگ است. دلم برای وصلۀ تو شدن تنگ است، بغلم کن و هیچ نگو، بغلم کن و مرا در خودت حل کن، مرا در خودت جاری کن، مرا در خودت بیاب. 
  • نسرین

هوالمحبوب


درد بشر امروز به زعم من، نداشتن هم‌زبان است. هم‌زبانی که لای سوتفاهم‌ها، تناقض‌ها، کج فهمی‌ها گم شده است. همیشه که آدم حوصله ندارد، کلماتش را دست‌چین کند و به گوش مخاطب برساند، همیشه که نمی‌توانی خودت را سنجاق کنی به واژه‌هایت. گاهی نیاز داری حرف بزنی بدون اینکه مجبور شوی، خودت را توضیح دهی، گاه مجبوری پناه ببری به کسی بی‌آنکه واهمۀ کلمات گرفتارت کند. کاش آدم‌ها فرصت دوستی کردن را از هم دریغ نمی‌کردند، کاش این دیواری که این طور بی‌مهابا بینمان بلند شده است، یک روز، یک جایی، فرو بریزد. من و تو، ما شویم و با دو استکان چایی، پهلو به پهلوی هم دهیم و بی‌ترس و بی‌قضاوت دوستی را دوباره از نو معنا کنیم.
اگر تنهایی این طور بین ما تنوره نمی‌کشید، اگر فریاد بی‌کسی‌هایمان گوش فلک را کر نکرده بود، اگر می‌خواندمت، اگر می‌شنیدی‌ام، کار دنیا و آدم به اینجا نمی‌کشید. ما دست به تکفیر هم زده‌ایم، گلوله‌های زبان‌مان سمت هم نشانه رفته است و این زخم تنهایی هر روز دارد بزرگتر می‌شود. این دوست داشتنی که به ما یاد داده بودند، اینقدر سخت و پیچیده نبود، ما می‌توانستیم با لقمه نانی دوستی برای خودمان دست و پا کنیم، می‌توانستیم دست‌مان را روی شانۀ دخترک مو حنایی ته حیاط بگذاریم، بخندیم و دوستی جوانه بزند، می‌توانستیم هواخواه دوستانمان باشیم، فکر می‌کردیم خندیدن و حرف زدن، قیمتی ندارد، می‌شود بی‌مهابا نثارش کرد، فکر می‌کردیم، حرف زدن، چشمۀ معرفت است، حرف که بزنی دل‌ها را به هم نزدیک می‌کنی. اما این وسط چیزی غلط بود. چیزی که قبلا تجربه‌اش نکرده بودیم. محبت برای همه ساده و خوش‌خوان نیست، گاهی برای عده‌ای پر از دست انداز است، برای یک عده، یک راه کج و معوج است که به بی‌راهه می‌کشاندشان.
خلاصه که بی‌همزبانی آتشم زد گلپونه جان....

  • نسرین

هوالمحبوب


بیشتر از خرده فرمایش‌های مدرسه و وزارت‌خونه، همکارای بله قربان‌گو منو کفری می‌کنن. کسایی که سرشون رو کردن زیر برف و اصلا متوجه نیستن که داریم استثمار می‌شیم. یه کارهایی رو از ما توقع دارن که صد در صد وظیفۀ مدیر و معاونه. اما چون همیشه چشم گفتیم و انجام دادیم، پررو شدن. 
من توی این حال و روز، حوصلۀ تولید محتوا و تهیه انیمیشن و هزار تا کوفت دیگه ندارم. حوصلۀ سر و کله زدن با اپلیکیشن‌های مختلف رو ندارم و ترجیح می‌دم یه معجزه‌ای رخ بده و عذرم رو از مدرسه بخوان. اونقدر کار سرم ریخته که رسما فلج شدم و نمی‌دونم کدوم رو انجام بدم و کدوم رو نه. هر روز سه چهار تا کتاب رو میارم میذارم جلوم که بشینم بخونم، عصر همشون ور جمع میکنم می‌ذارم تو قفسه و فردا دوباره روز از نو. نه نوشتنم میاد نه خوندن و نه هیچ کار مفید دیگه‌ای. ولی چون برای ادامۀ زندگی نیاز به پول دارم، مجبورم این لالوها هی محتوا بنویسم که لااقل  لنگ پول نباشم. از شنبه مدرسه‌ها شروع می‌شن و من اصلا نمیدونم تکلیف‌مون چیه. نمی‌دونم قراره چه اتفاقی امسال بیوفته و استرس تمام وجودم رو گرفته. کار کردن با نرم‌افزاهای جدید که هر روز بهم معرفی می‌شن، چیزی در حد کوه کندنه برام ولی می‌دونم که ناچارم یه روزی برم سراغشون و هر چه زودتر شروعش کنم برام بهتره. این وسط زدم سه‌پایه دوربینم رو که یه هفته پیش خریده بودم رو شکستم و اعصاب نداشتم صد درجه وخیم‌تر شد. اوضاع خونه هم که مثل همیشه در حالت جنگ سرده و استخوان توی گلو. واقعا اگه راهی داشتم کوله رو پر می‌کردم و می‌زدم به چاک. حس می‌کنم هشت ماه تحمل این وضعیت از توانم خارجه. کلاس نقاشی ثبت‌نام کرده بودم که حالم بهتر بشه، اما اونقدر کار همه بهتر از منه که افسردگیم چند درجه بدتر شد و دو جلسه است دیگه تکلیف نمی‌فرستم. از اینکه نشستم و همش غر میزنم و هیچ کار مفیدی ندارم که انجام بدم کفری‌ام. می‎‌دونم که بالاخره باید یه راهی پیدا کنم و خودم رو از شر این وضع خلاص کنم ولی فعلا نتونستم. حس می‌کنم کلی داد نزده دارم، کلی اشک نریخته، کلی راه نرفته، کلی کار نکرده. دلم هیجان می‌خواد، سفر می‌خواد، کافه و رستوران می‌خواد. کاش این هفت ماه همین‌جا متوقف بشه و دیگه برگردیم به زندگی عادی. واقعا شورش در اومد دیگه. دلم برای همه تنگه.
  • نسرین

هوالمحبوب

 

همیشه فکر میکردم، حرف زدن از بعضی از تلخی‌های زندگی، نیاز به گوش محرم داره، باید کسی اونقدر درکت کنه که وقتی حرفاتو گفتی، بعدش پشیمون نشی. چند ماه قبل بود که یه گوش محرم پیدا کردم برای گفتن حرفام و از اون روز حس کردم یکم شجاع‌تر شدم. پست دیروز جولیک جسارت بیشتری بهم داد که بیام و راجع به اون اتفاق بنویسم. 
تمام این سالها تلخی اون اتفاق همراهم بود، هیچ وقت هم جرات نکردم راجع بهش به کسی چیزی بگم؛ فکر می‌کردم مثل همیشه اگر حرفی بزنم، خودم مقصر قلمداد می‌شم و چیزی از تلخی ماجرا کم نمی‌کنه.
سن دقیقم یادم نیست اما اینو مطمئنم که زیر هشت سال داشتم، یه روز جمعه‌ای بود که همۀ اعضای خانواده دور هم بودیم، بعد از ناهار توی اتاق بزرگه خونۀ مادربزرگم، گوش تا گوش رختخواب پهن بود همۀ بچه‌ها و بزرگ‌ترها، آمادۀ خواب بعد از ظهری می‌شدن.
اون اخلاقش خوب بود، مهربون بود و من هم طبعا دوستش داشتم، دوست داشتم کنار اون بخوابم و همین طور هم شد، خواهرم و بقیه رو کنار زدم که بخوابم پیشش. اما چند دقیقه‌ای که گذشت حس کردم دستش داره روی بدنم سُر می‌خوره، اونقدر بچه بودم که نمی‌دونستم دقیقا چیکار باید بکنم، دستش بین پاهامو لمس می‌کرد و من بدنم داغ شده بود، حس ترس، خجالت و بهت توامان بهم فشار آورده بود و برای همین نمی‌دونستم که داره چه اتفاقی میوفته. چند دقیقه‌ای این اتفاق طول کشید و بعد نمی‌دونم اون خوابش برد یا خونه شلوغ شد یا چی که دیگه دستش رو حس نکردم.
خیسی بعدش فقط یادمه و اون قلبی که مثل گنجشک توی سینه‌ام تالاپ و تلوپ می‌کرد. بعد از اون اتفاق دیگه رفتن به خونه‌شون رو دوست نداشتم، حتی بازی کردن با بچه‌هاش رو برای همیشه کنار گذاشتم، تمام تلاشم رو میکردم که حتی سلام هم نکنم بهش. 
بعدتر ها که بزرگتر شدم، فهمیدم ماجرا چی بوده؛ اما هنوزم بعد از این همه وقت، نمیدونم چرا پدر و مادر من که از همون اول می‌شناختش و به همه چیز آگاه بودن، چرا اجازه می‌دادن اینقدر بهمون نزدیک بشه. نزدیک بیست سال از اون عصر جمعه گذشته و من هنوز تصویر اون روز و ترسی که یهو توی دلم شره کرد ته ذهنم هست، هیچ وقت اتفاق‌های تلخ کودکی فراموش نمی‌شن مخصوصا اگر رنگ تعرض یا تجاوز داشته باشن. 
تجاوز بدترین اتفاقیه که برای یه آدم می‌تونه رخ بده، من سال‌های کودکیم با ترس گذشته، ترس از تکرار اون اتفاق، ترس از یهو تنها شدن با اون آدم، ترس از مواجهۀ دوباره باهاش. این ترس رو بیست و چند سال توی دلم خفه کردم، اما هر بار شعله کشید و جرقه زد. حالا من سی و دو سالمه و بهتر از یه دختر بچۀ هفت ساله بلدم از خودم دفاع کنم، بلدم داد بزنم، اما هنوزم نتونستم از این اتفاق با مادرم حرفی بزنم. هنوزم شرمی توی بیانش هست که نمی‌تونم بهش غلبه کنم. چون سال‌های سال بهمون القا کردن که حتی اگر گرگ ما رو بخوره، ما مقصریم. مقصریم چون دختریم، مقصریم چون زیباییم، مقصریم چون ساعت هشت شب به بعد بیرون بودیم، مقصریم چون عاشق شدیم، مقصریم چون لباس شاد رنگی پوشیدیم، مقصریم چون سوار ماشین شخصی شدیم، چون سرکار رفتیم، چون دوچرخه سوار شدیم، چون توی خیابون خندیدیم، مقصریم چون زنده‌ایم.
اگه بخواییم ریشۀ تجاوز، تعرض و آزار جنسی رو پیدا کنیم قطعا یه سرش به طرف ماها که قربانی هستیم برنمی‌گرده، بلکه هر دوسرش به سمت متجاوز و آزارگر نشونه گرفته شده، من بابت سینه‌هام که همیشه زیر روسری و شال پوشونده شدن، متلک جنسی شنیدم، حتی وقتی توی ماشین نشستم، دوستم بابت باسن برجسته‌اش همیشه ترسیده و تحقیر شده، حتی یه مدت چادر سرش کرد تا بلکه بتونه این بخش از اندامش رو از چشم آزارگرها پنهان کنه. ما سال‌هاست که با ترس و لرز رفت و آمد کردیم، چهار سال دانشگاه، یا پدرم یا برادرم منو تا پای سرویس همراهی کردن چون ساعت شیش صبح خیابون‌ها امن نبودن، شب‌ها از یه ساعتی به بعد نتونستیم بیرون باشیم، چون خیابون‌ها امن نبودن، نتونستیم مسافرت بریم، نتونستیم کنسرت بریم، خیلی کارها رو نتونستیم بکنیم چون دختر بودیم و خانواده‌ها نمی‌تونستن عواقب اتفاق‌ها رو بپذیرن. همیشه از یه چیز موهوم ترسیدیم، توی تاکسی، اتوبوس، مترو، خیابون، بازار توی محیط کار و .....

  • نسرین
هوالمحبوب
 
اینقدری که توی این چند ماه اخیر، نشستم به مرور کردن خودم، هیچ وقت توی این سی و دو سال نکرده بودم. تلاش برای بهبود حال خودم، بهبود روابطم، بهبود شرایط زندگیم، اهدافی بود که این چند وقت از سر گذروندم. با وجود همه تلاش‌ها، مطالعه‌ها، بالغ شدن‌ها، هنوز هم توی یک سری روابط لنگ می‌زنم و نمی‌تونم خودم رو نجات بدم. نمی‌تونم تا یه جایی دوست داشتنم رو بروز بدم و از یه جایی به بعد بایستم به واکنش آدم‌ها. بلد نیستم غرق نشم توی یک سری روابط و بعد بدون اینکه انتظاری از آدم‌ها داشته باشم، بدون اینکه دست و پا بزنم و آسیب ببینم، برم به مقصد دلخواهم. هنوزم ارتباط برقرار کردن برام دلخواهه. هنوزم دوست داشتن شیرینه و برای همین هنوزم آسیب می‌زنم به خودم.
به نظرم دیگه تا این سن باید یاد می‌گرفتم که حد و حدود هر رابطه کجاست، باید یاد می‌گرفتم که تا کجا می‌تونم نفوذ کنم و از کجا باید توقفم آغاز بشه. گاهی دلم رفتن و کنده شدن می‌خواد. دلم می‌خواد برگردم به روزی که هیچ کس اینجا، حتی اسم واقعی‌ام رو هم نمی‌دونست.
گسترده شدن دامنه روابط داره منو می‌ترسونه. از اینکه مدام آدم‌ها میان و سنگ به شیشه خلوت من می‌زنن می‌ترسم، از اینکه در خونه‌ام به روی خیلی‌ها بازه وحشت کردم. در خیلی از مواقع، بُعد سختگیر و مذهبی وجودم به عناد برمی‌خیزه و یه جنگ داخلی سخت تو وجودم شروع می‌شه. خود امروزی و نسبتا روشنفکرم دوست داره ارتباط بگیره و از بودن کنار آدم‌ها لذت ببره، اما من مذهبی و سنتی که شاکلۀ اصلی وجودمه، می‌ترسه، گاهی قایم می‌شه، گاهی مریض می‌شه و گاه قهر می‌کنه.
نمی‌دونم باید قبول کنم که دچار تناقضم یا نه همه آدم‌ها این شکلی هستن. 
چند روز پیش وارد یه رابطۀ آشنایی شده بودم که در تمام لحظاتش داشتم افسرده می‌شدم، حس می‌کردم زندگی داره هر لحظه تیره و تار می‌شه. در حالی که از منظر بیرونی، اون ادم کیس خیلی خوبی برای ازدواج بود، تحصیلات عالی، شغل درجه یک، وضعیت مالی خوب و مهم‌تر از همه مذهبی. 
از وقتی بهش جواب منفی دادم، حالم نسبتا بهتر شده. انگار خودم رو نجات داده باشم. دارم به این فکر می‌کنم که آیا خواستن کسی که شبیه من باشه و من از بودن کنارش نترسم، اینقدر سخته؟ چرا آدم‌هایی که سر راه من قرار می‌گیرن اینقدر صفر و صد هستن؟ اگه تجربه‌ای در این خصوص دارین که فکر می‌کنین می‌تونه بهمون کمک کنه، خوشحال می‌شم مطرح کنید. نظرات این پست بدون تایید نمایش داده می‌شه. کامنت ناشناس هم فعاله اگر دوست نداشتین شناخته بشین.
  • نسرین
هوالمحبوب
«مخاطب این پست بلاگرا نیستن»
من نسرینم،سی و دو سالمه و الان توی شرایط فعلی زندگیم، انگار رسیدم به برزخ. یه حفرۀ بزرگ توی قلبمه که یکی از شما ایجادش کردین، شماهایی که با من در ارتباطید، من گاهی دلم می‌خواد از ته دلم دوست‌تون داشته باشم. گاهی دلم می‌خواد فرسنگ‌ها ازتون فاصله بگیرم. من آدم بی‌رحمی نیستم، هیچ وقت نبودم. من دل شما واسه‌ام مهم بوده همیشه. تلاش نکردم که با نفهمیدنم بهتون ضربه بزنم. گاهی نفهمیدم، گاهی سنگدل شدم، گاهی رها کردم، اما هیچ وقت انتخاب نکردم که بهتون آسیب بزنم. من طرفدار ثباتم. از بالا و پایین شدن‌های پی در پی غصه‌ام می‌شه. از بی‌دلیل ترک شدن غصه‌ام می‌شه.
من تلاش کردم که دلم رو به اندازه همه شماها وسعت بدم. خواستم که همتون توش جا بگیرین. اما گاهی خودتون دست و پا زدین و ناسازگاری کردین، گاهی بد نشستین و جای بقیه رو تنگ کردین، گاهی از دستم در رفتین، گاهی سنگ زدین به شیشه پنجره‌ام و وقتی با شوق اومدم لب پنجره قایم شدین. گاهی یهو بی‌هوا اومدین و نشستیم با هم دو تا پیاله چایی خوردیم و هم نفس شدیم، اما شما زود حوصله‌تون سر رفته، رفتین و دیگه پیداتون نشده.
من از دست همتون خسته‌ام.  از تحمل کردن‌تون، از کینه‌هاتون، از تظاهر کردن‌هاتون. حتی گاهی دوست داشتن‌هاتون هم حالم رو بد می‌کنه. من معنی اصالت داشتن رو خوب می‌فهمم، همین طور تظاهر به اصالت رو. من دروغ نگفتم، من گفتم که چقدر دوست‌تون دارم؛ اما شما چی؟
من حرف زدن رو دوست دارم، من دوست دارم از الان تا آخر دنیا برای شما حرف بزنم، اما فکر می‌کنم دیگه حوصلۀ منو ندارید، فکر می‌کنم دارم وادارتون می‌کنم به تحمل کردن خودم. کاش می‌تونستم روی همتون یه خط قرمز بکشم تا از تمام قید و بندهای روابط رها بشم. 
می‌دونید، از امتداد دادن یه رنج کهنه خسته شدم، از تکرار شوم یه اتفاق خسته‌ام. انگار کنار زمین بازی ایستادم و تا ابد منتظرم که نوبت به من برسه. که برم وسط زمین و با تمام قوا بدوم. اما واقعیت اینه که قرار نیست کسی توپی سمتم پرت کنه، قرار نیست دستم رو بکشید و با خودتون ببرین اون وسط. من اونقدر این کنار زیر آفتاب می‌ایستم تا بالاخره خسته بشم. من شاید از نظر خیلی‌هاتون کوچولو و بی‌اهمیت و به درد نخور به نظر برسم، اما هستم، نفس می‌کشم، نیاز به شادی دارم، نیاز به شنیده شدن دارم، اما شما همه چیز رو ازم دریغ کردین، من مثل یه ستاره کم رمق این گوشه افتادم و نای بلند شدن ندارم، نه کسی سراغم رو می‌گیره، نه کسی دنبالم می‌گرده و نه نقش بستن یهویی من توی قاب نگاه هیچ کدوم از شما، خوشحالتون می‌کنه. دوست داشتم یکی از شما بالاخره منو کشف کنه و با ذوق زیاد منو به بقیه نشون بده و بگه اون ستاره کوچولو، رو من کشف کردم، اون ستارۀ منه. من دیگه از گریه کردن هم خسته شدم، از تظاهر به بی‌تفاوتی، از تظاهر به خوب بودن، از تظاهر به اینکه سنگ‌هایی که سمتم پرت کردین، زخمی‌ام نکرده. اما واقعیت اینه که من زخمی‌ام و همین روزها زخمها منو از پا در میاره. شاید وقتی نبودم، بودنم اهمیت پیدا کنه. اما اون موقع دیگه من نیستم، لبخندم، چشمهام، کلمه‌هام، دوست داشتنم، من اگه نباشم، همه چیز رو با خودم دفن می‌کنم. 
  • نسرین

هوالمحبوب


چند روزه دارم به این فکر می‌کنم که یهو چی میشه که تمام اون چیزایی که ته‌نشین شده بود و تو تونسته بودی باهاشون کنار بیای، دوباره هوار می‌شن سرت؟ مگه مشکل تازه‌ای داری؟ مگه اتفاق جدیدی افتاده؟ پس تو چه مرگه که صبح تا شب گوشی به دست زل زدی به در و دیوار و هیچ کار مفیدی نمی‌کنی؟ گاهی به این فکر می‌کنم که مختصات زندگی من همیشه همین بوده، هیچی بدتر یا بهتر نشده، فقط گاهی یه تنش‌هایی اومده و رفته. ما هیچ وقت یه زندگی نرمال و شاد و حتی معمولی نداشتیم. اما بهش عادت کردیم. اما چی می‌شه که یهو صبح که از خواب بیدار می‌شی یا شب که می‌خوای بخوابی حس می‌کنی بدبخت‌ترین آدم روی زمینی؟ من واقعا منتظر اتفاق خاصی نیستم که بتونم سرپا بشم یا بتونم به زندگیم سر و سامون بدم. من هیچ وقت منتظر معجزه نبودم، هیچ وقت ننشستم که کسی بیاد مثل ناجی، دستم رو بگیره و از این بحران بیرونم ببره. اما یه وقتایی مثل الان بدجوری کم میارم. حس بدبختی از همه جام شره می‌کنه و نمی‌دونم با این حجم از یاس و ناامیدی چیکار باید بکنم. سعی می‌کنم خودم رو ریلکس بکنم، سعی می‌کنم به چیزایی که از دست دادم، چیزایی که ندارم، فکر نکنم ولی نمی‌شه. مدام یه چیزی تو سرم آلارم میده که تو بدبختی، هیچ کس دوستت نداره، هیچ کس بهت فکر نمی‌کنه. تو برای چی زنده‌ای اصلا؟ بود و نبودت برای کی مهمه؟ وقتی با تلاش زیاد می‌تونم از این بحران موقت عبور کنم، وقتی دوباره می‌تونم شادی رو پیدا کنم، اینا از بین نمی‌ره. این حس بد و منفی همیشه هست، منتها می‌تونم کنترلش کنم، می‌تونم پنهانش کنم، اما این روزها که خونه‌نشین شدم و هیچ تفریحی اون بیرون ندارم، حالا که از ترس مبتلا شدن حتی کوه هم نمی‌رم و جلسات داستانم از این هفته نخواهم رفت، سایه شوم افسردگی د‌ائمی شده. اونقدر بلد شدم نقشم رو بازی کنم که حتی می‌تونم همزمان که دارم گریه می‌کنم، استیکر خنده بفرستم تو گروه و با دوستام غش‌غش بخندم. در حالی که از درون دارم می‌پوسم.
این وسط گاهی، توقعت هم بالا می‌ره و بی‌دلیل دلخور می‌شی از اطرافیانت. دلت می‌خواد همونقدر که تو براشون ارزش قائل بودی و به دادشون رسیدی، اونام به داد تو برسن، اونام به فکرت باشن. اما این رابطه‌ها هیچ وقت دو طرفه نیست، همیشه یه طرف بیشتر مایه می‌ذاره و یه طرف کمتر. حتی تو عشق هم همینه. دو نفر نمی‌تونن ادعا کنن که دقیقا همدیگه رو به یه میزان دوست دارن. 
برای همین تصمیم می‌گیری دیگه برای هیچ کس اهمیتی قائل نباشی، هی مدام نری سراغ‌شون، هی مدام پیگیر حال و احوال‌شون نباشی، هی مدام براشون دعا نکنی، هی مدام نشینی بهشون فکر کنی. سخته ولی باید قبول کرد، گاهی آدم محتاج یه توجه عادی هم می‌شه، توجهی که بهش بگه تو مهمی، تو ارزشمندی.



  • ۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۲:۲۸
  • نسرین

هوالمحبوب


نوشتن مناجات‌های این مدت، هیچ مقدمه‌چینی و برنامه‌ای پشتش نبود، سحر اول، دلم گرفته بود و نشستم به حرف زدن، حالم که خوب شد ادامه پیدا کرد. اسم پست‌ها ترکی انتخاب شدن چون حس رو بهتر منتقل می‌کردن، حال خودم با این نوشته‌ها خوب شد، چون فرصت هیچ مناجات دیگه‌ای رو در طول روز نداشتم، امسال نه قرآن خوندم نه احیا نگه داشتم. امسال، سال متفاوتی بود. سال سختی بود، سال سنگینی بود. منظورم از سال، با احتساب ماه روزه است. چرا که می‌دونم که ما از این سال‌های سخت توی زندگیمون کم نداشتیم.
حس می‌کردم علی‌رغم افسار گسیختگی چند روز آخر، خدا هم منو بخشید تهش. از اینکه تونستم خودم را دور نگه دارم از خیلی اتفاق‌ها، مشخصه که خدا دستم رو گرفت. از اینکه مثل بچه‌ها نق نزدم و گریه راه ننداختم و دلتنگی نکردم، یعنی خدا حواسش بهم بود. شب‌های آخر یه چیزایی شنیدم که اگه نسرین قبل بودم، تا مدت‌ها اشک و آهم به راه بود، تا مدت‌ها رفته بودم تو لاک خودم. اما من با یه لبخند گنده ردش کردم و گفتم به درک. 
گفتم آدمی که برام ارزش قائل نبوده و هزاران دروغ تحویلم داده، بهتره بره به درک، آدمی که ازم سواستفاده کرده، بهتره بره قاطی باقالیا، آدمی که وانمود می‌کنه من دوستش هستم ولی در عمل ثابت می‌کنه که نیتش از دوستی چیز دیگه‌ای هست، بهتره از دایره دوستان صمیمی خط بخوره و بره یه گوشه بشینه و سماق بمکه.
توی این سی و دو سال زندگی، خیلی چیزا دستگیرم شده، از آدم‌ها، واکنش‌های یهویی‌شون، از مقدمه‌چینی‌هاشون، از وانمود کردن به دوستی‌شون. دیگه تصمیم گرفتم با هر بادی نرقصم و به هر حسی بها ندم. آدم‌ها صرفا دنبال استفادۀ شخصی خودشون از رابطه هستند، به تو و حس و حالت عمرا بها نمی‌دن، براشون مهم نیست که تو پشت این گوشی چند اینچی، داری با لبخند براشون تایپ می‌کنی، یا با اشک، براشون مهم نیست که تو چی می‌خوای؟ فقط به این فکر می‌کنند که تا جایی که راه داره، ازت سواستفاده کنند و تهش بگن خودت خواستی، می‌خواستی همون اول بگی نه. مگه مجبورت کرده بودن؟! 
من قوی‌تر و عاقل‌تر از دیروزم، دیگه فهمیدم هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیره، هر کسی دنبال یه چیزی هست، هیچ کس فقط و فقط به توی خالی فکر نمی‌کنه، عشق اتفاق نادریه که برای هر کسی رخ نمی‌ده. اما این وسط یه چیز دیگه هم بهم ثابت شد، دوستی‌های عمیق و خالص، دوستی‌هایی که حتی اگه از ته فاصله‌ها سر گرفته باشه، موندنی و خواستنی و حال خوب کنن. قدر دوستایی که دارم رو حالا بیشتر از قبل می‌دونم. دوستایی که من رو با تمام ضعف‌هام دوست دارن، دوستایی که کج رفتن‌هامو دیدن ولی هنوز دوست موندن. 
خلاصه که بعد از این درد دل مختصر و مفید، خواستم بگم ممنون که تو مناجات‌ها همراهم بودین، کامنت‌هاتون انرژی‌بخش بود، عیدتون مبارک و طاعات‌تون مقبول. 

  • نسرین

هوالمحبوب

دو سال و نیم است که داستان می‌نویسم، نه مداوم، نه با پشتکار، اما می‌نویسم، طبعا هیچ کس در طی دو سال و نیم فعالیت به جاهای درخشانی نمی‌رسد، اما همین که بتواند خودش را از حداقل‌ها بکند و به جرگۀ متوسط‌ها بپیوندد، همین که چند نفر بگویند که تو استعدادش را داری، برایش کافی است. توی این دو سال و نیم، خیلی چیزها یاد گرفته‌ام، از داستان و شکل و شمایلش تا ادب و اخلاق و مرام، از صبوری و پشتکار تا رفاقت کردن. توی جلسۀ نقد ده، دوازده داستانی که نوشته‌ام، لام تا کام در تایید داستان‌هایم حرفی نزده‌ام، هیچ وقت از هیچ نقدی ناراحت نشده‌ام. چون به این درک رسیده‌ام که نقد به نفع من است و بازوی توانای هر نویسنده‌ای با نقد پر زورتر می‌شود.
داستانی نوشته‌ام که چند نفری کوبیده‌اند، گفته‌اند کلیشه و نخ‌نماست، گفته‌اند این ضعیف‌ترین اثر توست. داستانی نوشته‌ام که آفرین گفته‌اند و لبخند زده‌اند. هیچ وقت اثر بالاتر از متوسط ننوشته‌ام. دمت گرم نشنیده‌ام. اما دارم آهسته و پیوسته راهی را می‌روم که سال‌ها در حسرت طی کردنش بوده‌ام. به نظرم واکنش نشان دادن در برابر نقد، نشانۀ بی‌خردی است، چرا که هر نقدی از یک اندیشه نشات می‌گیرد و هیچ اندیشه‌ای بی‌نقص نیست. نقدها بیش از آنکه به ضرر نویسنده باشند، به نفع او هستند، مخصوصا نقدی که از دوستان نویسنده و آگاهت می‌شنوی. 
امروز از آن روزهایی بود که قلبم شکست، قلب من خیلی دیر و سخت می‌شکند، به قول دوستی، من از آن آدم‌های حساس و زودرنج هستم و خیلی زود دلخور می‌شوم، اما طول می‌کشد تا قلبم از اتفاقی درد بگیرد یا بشکند. 
امروز من داستان پدران و پسرانم را توی جلسه می‌خواندم، نقد‌ها که تمام شد، یک نفر گفت، چند روز پیش یک جمله‌ای خواندم که می‌گفت نویسنده باید به شعور خواننده احترام بگذارد و هر داستانی را برای نقد به جلسه نیاورد، این جمله دقیقا بعد از این گفته شد که من اذعان کردم که داستانم را در عرض دو ساعت نوشته‌ام.
این همانی است که ماجرای جشن تولدش را پارسال نقل کرده بودم، همانی که توی مرداد ماه بحث‌مان شد و دیگر هم کلام نشدیم. باورش برایم سخت بود، چنین جمله‌ای را از کسی بشنوم که جز خوبی در حقش نکرده‌ام. برعکس آن شخصیت آرام و متین همیشگی، این بار خیلی بی‌پروا و رک گفتم، من یک توصیه برای شما دارم، برای اینکه از این به بعد به شعورتان توهین نشود، لطف کنید هر وقت من داستان داشتم، جلسه نیایین. بقیه هم هر کدام چیزی در دفاع از من گفتند و گستاخی اون گوینده در نطفه خفه شد، اما تیری که رها شده بود دیگر به چله بر نگشت.
وقتی خواست شروع کند به توجیه، بلند شدم و از سالن زدم بیرون. چند دقیقه‌ای جلوی سرویس بهداشتی ول معطل بودم که دیدم رعنا آمده پی‌ام. دیده بود چقدر عصبی و ناراحت شده‌ام. بغلش کردم و ناخود‌آگاه گریه‌ام گرفت. برای چه گریه کردم؟ نمی‌دانم. اما صدای شکستن قلبم را به وضوح شنیدم. 
با رعنا پله‌ها را بالا آمدم. دیدم ایستاده جلوی در ورودی. شروع کرد به توجیه و عذرخواهی. گفتم تو که گفته بودی با من قهری برای چه سر هر داستان من بلند می‌شوی میایی جلسه؟ این‌ها را با صدای بلند گفتم. چند دقیقه‌ای ایستاده بودیم بیرون سالن و او هی با صدای آرام توجیه می‌کرد و در پی دلجویی بود. اما من هیچ صدایش را نمی‌شنیدم. او تیرش را درست به قلبم شلیک کرده بود. اینجا آخرین سنگر من بود. من آخرین سنگرم را از دست داده بودم و حالا هیچ حرفی نمی‌توانست قلبم را بخیه بزند. وقتی کسی با بقیه برایتان متفاوت می‌شود، اول یک سیلی محکم به گوش خودتان بزنید و بعد سعی کنید از خواب بیدار شوید.
دوستی که می‌گفت تو خیلی زود رنج و حساسی، در ادامه گفته بود، اما یک ویژگی خوب داری اینکه زود هم می‌بخشی. اما من امروز تصمیم گرفته‌ام صاحب چهارخانه سبز را هرگز نبخشم. 

  • نسرین