به وعدههای وصال تو زندهام
شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۵ ب.ظ
هوالمحبوب
دلم برای چشمهای سبز سخنگویت تنگ است، برای دستهای گرمت که همیشه بر شانههایم بود، دلم برای آغوشت تنگ است. برای وقتهایی که حرف میزدی و دلم گرم میشد و لبریز میشدم از شوق زندگی. داشتنت حس خوب حیات بود در رگهای من. بعد از تو جهان یکباره خالی شد، تهی شد و من با حجم انبوهی از نیستی، به دیدارت آمدهام. تو از من رفتهای ولی من از تو خالی نمیشوم. چگونه شرح دهم برای تو ویرانی را؟ چگونه شرح دهم برای تو که همیشه زندگیبخش بودهای؟ چطور میشود مسیح باشی و جان بستانی؟ چگونه میشود اکسیر حیات در دستهایت باشد و قبض روح کنی؟
ما به عبث به ستیزه برخاستهایم، تو بیگناه میکشی و من معصومانه جان میبازم. سلاح بر زمین بگذار، بیا و این بار به جای تیغ، به رویم آغوش بگشا، مرا در بر بگیر و نشانم بده چیزی از عشق در تو باقی است هنوز. عهد میبندم از گذشته کلامی بر زبان جاری نکنم، عهد میبندم چونان گذشته دوستت بدارم. دلم برای چشمهای سبز جادوییات تنگ است. صدا کن مرا، از دورها و دیرها، صدا کن مرا از جادههای رفته، از کوچههای بیبازگشت. دلم برای عاشق تو بودن تنگ است. دلم برای عشق تنگ است. دلم برای وصلۀ تو شدن تنگ است، بغلم کن و هیچ نگو، بغلم کن و مرا در خودت حل کن، مرا در خودت جاری کن، مرا در خودت بیاب.
ما به عبث به ستیزه برخاستهایم، تو بیگناه میکشی و من معصومانه جان میبازم. سلاح بر زمین بگذار، بیا و این بار به جای تیغ، به رویم آغوش بگشا، مرا در بر بگیر و نشانم بده چیزی از عشق در تو باقی است هنوز. عهد میبندم از گذشته کلامی بر زبان جاری نکنم، عهد میبندم چونان گذشته دوستت بدارم. دلم برای چشمهای سبز جادوییات تنگ است. صدا کن مرا، از دورها و دیرها، صدا کن مرا از جادههای رفته، از کوچههای بیبازگشت. دلم برای عاشق تو بودن تنگ است. دلم برای عشق تنگ است. دلم برای وصلۀ تو شدن تنگ است، بغلم کن و هیچ نگو، بغلم کن و مرا در خودت حل کن، مرا در خودت جاری کن، مرا در خودت بیاب.
دلتنگی های ناتمام عجیب؛ همونها که هم زندگی و هم مرگ را همزمان در خود دارند!