هوالمحبوب
سلام رفیق قدیم، باز هم منم. همان عاشق بینام و نشان، که نشان از تو میجوید. هر شب و روز، وقت و بیوقت.
عشق چیزی است که در تکتک لحظات زندگی کمش داشتهام. میدانی، دیگر خستهام از تصور کردنت. از اینکه رج به رج صورتت را توی خیالم بیاورم و از نو عاشقت شوم. خستهام از اینکه تنهایی، بار عشق را به دوش بکشم و هر روز را به این خیال بگذرانم که تو بالاخره عاشقم شوی.
دیروز هوس بودنت داشت ویرانم میکرد. آشوب بودم اوجان. آشوب که میگویم از این حال خرابیهای معمولی منظورم نیست. از آن استخوان دردهایی که وقتی بیوفتد به جانت امانت را میبرد.
چشمم به در بودی که بیایی، چشمم به آسمان بود که نزول کنی، چشمم به هرجا دوید و اثر از تو ندید. خواب بودی، شاید هم غرق آن فینال عجیب بودی و اصلا یادت نبود کسی هم این گوشۀ دنیا چشم به راه توست. راستش را بخواهی دیشب گوشی به دست خوابم برد. با نم اشکی به چشم. داشتم دیوانه میشدم از تنهاییای که چنبره زده بود روی سینهام. مگر دلت از جنس آهن و سنگ است مرد؟
مگر میشود این همه عجز و لابه را نشنوی و نبینی؟ مگر نه این است که عاشق و معشوق خاکشان یکی است؟ پس چرا وقتی تن من از درد دوری تو گذاخته است تو اینقدر آرامی؟
داشتم سر ظهر موقع هم زدن غذا، به سفری که در پیش دارم فکر میکردم. میدانم بالاخره یک روز از این فکر و خیالهای عبث مغزم خواهد ترکید. دیدم نشستهای یک گوشه و تا میبینیام آغوش میگشایی سمتم. من توی آغوشت خجل شدهام، آدمهای دور و برمان میخندند و برایمان دست میزنند و من چشم غره میروم که این چه بساطی است.
تازگیها توی بیداری هم خوابت را میبینم. دارم دیوانه میشوم اوجان. دارم کم میآورم فانتزیها اما به قوت خود باقیاند و من همچنان احمقانه فکر میکنم یک روز اتفاق خواهی افتاد.