گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

پستچی نامه‌های عاشقانه

چهارشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۵۰ ب.ظ

هوالمحبوب

راستش را بخواهی، حرف تازه‌ای ندارم بزنم، دیگر از صرافت عاشقی کردن هم افتاده‌ام. شاید حتی اگر بیایی و بزنی روی شانه‌ام و آن طور که همیشه می‌خواستم بغلم کنی و دنیا یکهو رنگی شود، چیزی توی قلب من تغییر نکند. انگار آدم‌ها از یک جایی به بعد شروع می‌کنند به تکرار شدن، به تجربه کردن چیزهایی که قبلا تجربه کرده بودند، تکرار خاطره‌ها و اتفاق‌ها. آدم‌ها از یک روزی به بعد دیگر دل‌شان نمی‌خواهد دوست داشته شوند. چون تمام زندگیشان یک طعم گس عجیبی گرفته و اضافه کردن مزۀ جدید خیلی باب میل‌شان نیست. دیگر حتی شوقی ندارم که پست‌های نامه‌ای برای سوم شخص غایب را نشانت بدهم. همۀ آن چیزهایی که با شوق توی سرم چیده بودم تا یک روزی با تو تجربه کنم، یکی یکی خراب شدند. تو که قصد آمدن نداری؛ اما حتی اگر آمدی هم منتظر هیچ چیز هیجان‌انگیزی نباش. در من چیزی مرده است که حتی آمدن تو هم زنده‌اش نمی‌کند.

تو که آنقدر بی‌معرفت بوده‌ای که وسط هیچ کدام از روزهای بزرگ من نباشی، این چند صباح باقی مانده را هم برای خودت زندگی کن. من آدم شعارهای قشنگ نیستم، من آدم دروغ گفتن و تظاهر کردن نیستم، آنقدر می‌شناسی‌ام که تصدیقم کنی. از آخرین نامه‌ای که برایت نوشته‌ام، ماه‌ها گذشته. دیگر نه من دل و دماغ سابق را دارم و نه تو گوش‌هایت را برای شنیدن تیز کرده‌ای. 
دیگر حتی از نقشه کشیدن و رویا بافتن هم فراری‌ام. انگار چمدانت را جمع کرده باشی و هر لحظه منتظر رسیدن قطار باشی. دیده‌ای آخرای مسافرت یک همچین حسی چمبره می‌‌زند توی دل آدم؟ من نه مقصدی دارم برای رسیدن و نه مبدا برایم دلچسب و گواراست. وسط این دو، بی‌شک تمام شدن راحت‌تر است. 
حسی که این روزها دارم مزه‌مزه‌اش می‌کنم، هیچ چیز نخواستن است. انگار وسط یک خلا گرفتار شده‌ام و هر لحظه به خفگی نزدیک‌تر می‌شوم. نمی‌خواهم تقصیر همۀ این‌ها را گردن تو بیندازم، تو مسول زندگی من و انتخاب‌های من نبوده‌ای. من خودم خواسته‌ام که روی این نقطه بایستم. 
توی فنجان قهوه‌ام رد پایی از تو بود، خنده‌دار است نه؟ کاش ما آدم‌ها می‌توانستیم، روزهایی که خالی شده‌ایم، برویم چند صباحی را توی فنجان قهوه‌مان سر کنیم. همان‌جایی که مامان‌ها به ما افتخار می‌کنند، همان‌جایی که انسان موفقی هستیم و دست به خاک می‌زنیم طلا می‌شود و هر لحظه در انتظار یک سفریم.
دیگر مختصات زندگی این جهان با من سر سازگاری ندارد. عجیب خسته‌ام اوجان. هر کاری کردم ته این پست عاشقانه از آب درنیامد. اما ته تمام نامه‌های عاشقانه باید یک دوستت دارم عزیزمی، دلم برایت تنگ شده جانمی، یک همچو چیزی باشد مگر نه؟ ولی آیا من دوستت دارم؟ آیا دلم برایت تنگ شده است؟ چطور می‌توانم کسی را که هرگز نداشته‌ام دوست بدارم؟ چطور می‌توانم دلتنگت شوم وقتی هیچ وقت نبوده‌ای؟ نیمۀ عاشق‌ترم را باد خیلی وقت است که با خود برده است، این نیمۀ معمولی و ساده هم روزهای آخرش را از سر می‌گذراند. نامه را که باز کنی خواهی گفت چقدر ناشکر شده‌ای نسرین. راست می‌گویی ناشکرم بابت نداشتنت، نبودنت، بابت تمام اتفاق‌های عاشقانه‌ای که بیات شد و از دهن افتاد. 
پستچی نامه‌های عاشقانه دیگر خسته است.

  • ۹۹/۱۱/۰۱
  • نسرین

اوجان

نظرات  (۹)

خیلی قشنگ بود و بسیار غم‌انگیز..

دل بی‌تو به داد آمد وقت است که باز آیی

پاسخ:
ممنونم هستی جان:)
حواسش نیست که دل بی او به جان آمده....
  • هیـ ‌‌‌ـچ
  • دل‌تنگ کسی‌ام که نیست اما احساسم به او همیشگی‌ترین همراه من است...

    پاسخ:
    ببین دلتنگی نیست چیزی که ازش حرف می‌زنم در واقع

    عاشق نشده نامه عاشقانه مینوشتین ؟ :)

    ((بعد از خوندن جوابتون به جناب هیچ))

     

    پاسخ:
    برچسب اوجان رو دنبال کنی متوجه می‌شی داستان این نامه‌ها چیه.
  • عاشق بارون... ⠀
  • در من چیزی مرده است که حتی آمدن تو هم زنده اش نمی کند...

    دوست داشتم این جمله رو!

    پاسخ:
    :)

    😔😔

    اینکه برایش مینویسی نشان از اهمیت دادن و مهم شمردنش نیست؟! شاید هم نقش یک منبع الهام برای نوشتن را دارد فقط. در هر صورت هر آنچه و آنکه هست خیلی خوشبخت و خوش‌شانسه که با قلم تو نوشته میشه، حتی اگر تلخ تموم میشه.

    پاسخ:
    نه شاید دلیلش این باشه که نوشتن خودمو آروم می‌کنه:)
    مرسی عزیزم:)

    چقدر قشنگ بود و چقدر حس میشد:))

    پاسخ:
    ممنونم:)
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • ترسم این است نیایی نفسم تنگ شود

    نقش رویایی تو هی کم و کم‌رنگ شود

     

    هر چقدر از منتظر بودن خسته‌شیم، چطوری اون امید ته دلمون رو بکشیم؟

    پاسخ:
    ترسم این است که عاشق شده باشد جاییی......


    اون امید اگه بمیرهف ما هم همراهش تموم می‌شیم.

    دارم به پستچی‌هایی فکر می‌کنم که یک روزی، روزگاری چقدر نقش مهمی داشتن. به اینکه روزگاری آدم‌ها برای هم نامه می‌نوشتن و این پستچی‌ها بودن که پیام آور مهربانی می‌شدن. پیام آور دوست داشتن. و حالا انگار دیگه نه خبری از پستچی هست و نه خبری از مهربانی‌ها. دل ما خوش به فریبی است.

    پاسخ:
    ما در روزگار قحطی احساسات و عواطب متولد شدیم و هیچ پستچی‌ای نامۀ عاشقانه که سهله کلا نامه نیاورد در خونه‌مون.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">