برای تو مینویسم....
هوالمحبوب
میدانی، این روزها بیش از هر وقت دیگری به تو فکر میکنم؛ هربار بیشتر از قبل. راستش دارد حسودیام میشود. به تو، به اینکه کسی چون من اینقدر بیحد و حصر دوستت دارد. بیآنکه دیده باشدت. کاش من هم کسی مثل خودم داشتم که اینگونه بیهیچ ادعایی دوستم میداشت، مرا میدید، کلماتم را، سکوتهایم را، حسم را.
من هیچ وقت کسی را نداشتهام که دوستم داشته باشد، آن طور که من تو را دارم. هیچ وقت کسی حواسش به من نبوده، بودنم کسی را سر ذوق نیاورده و رفتنم کسی را دمق نکرده است. میدانی عاشقی کردن حس غریبی است، اینکه کسی روزهایش را با یاد تو لبریز کند و شبهایش بوی تو را بگیرد، حس معرکهایست.
آغوشم بوی نارنجستانهای شیراز میدهد اوجان. آغوشم بیتو خالی است و پژمرده. کاش دوستم داشتی، کاش از خاطرت میگذشتم، کاش نجواهایم را خریدار بودی. من فقط یک قاب کوچک در مقابل دیدگانت میخواستم، یک لبخند کمجان روی لبهایت و یک نگاه عمیق که غرقم کند و جاریام کند و آشوبم کند.
زندگی بیتو با دریغ و حسرت میگذرد، کاش آغوشت سهم من بود. کاش کلماتت برای من زاده میشدند و رنج بودن را به خاطر من به جان میخریدی. کاش دوستم داشتی، نه اندازۀ من، که فقط ذرهای.
کاش حواست به من بود، کاش سرت را میچرخاندی و من را که بیحواس و هراسان، پشت سرت گام بر میدارم میدیدی، من خستهام از نوشتن برای تو اما قلمم برای چیزی جز تو روی صفحه نمیرقصد. باید آنقدر تو را بنویسم که تمام شوی، حل شوی در من.
من روزهای بسیاری توی رویا به تو فکر میکنم، تصورت میکنم، میسازمت و تصاحبت میکنم. اما تو یک گوشۀ دنج از این جهان نشستهای و لابد به این دختر دیوانهای که اینگونه بیوقفه عاشقت است، میخندی. لابد نانت داغ است و آبت سرد. لابد دنیا به کامت است و من هیچ کجای جهانت جای ندارم.
میگویند موسیقی زبان عشق است، سازم را برای تو کوک کردهام، صدایم ناخوش است، ناموزون است، اما برای تو میخوانم. قلبت تکان میخورد از این شکوه عشق اما هنوز هم میترسی از عاشق شدن. کاش کسی مثل خودم داشتم که اینگونه بیوقفه دوستم بدارد و برایم بنویسید. کاش کسی هم مرا میسرود، مرا میخواست و زندگی اینقدر هولآور نبود.
موسیقی زبان عشق است ❤
واقعا که چه چیزی از این بالاتر که کسی این چنین دوست داشتنی داشته باشه؟