این نامه رو قرار نیست بخونی
هوالمحبوب
خواستنت یه عطش بود وسط ظهر داغ تابستون. من تشنهٔ صدا کردنت بودم. تشنه خواستنت. مهم نبود که جواب بدی یا نه، مهم نبود که ببینی یا نه، دلم میخواست مثل یه آب یخ تو هرم گرما، سر بکشمت. دلم پر میزد برای مهربون بودنهات، برای رفیق بودنهات، دلم پر میکشید برای تعریف کردنهات، برای توجه کردنهات، اصلا خواستنت شده بود یه هدف مقدس، داشتم روی خودمو کم میکردم، داشتم باور میکردم که شدنیه، آقا بالاخره منو دید، بالاخره منو خواست. اما قرار و قاعدهٔ زندگی من انگار به نشدن و نرسیدنه. به حسرتخور روزهای رفته بودن، به نشستن و مرور کردن. من هر کاری کردم که تهش یه اتاق سه در چهار تو قلبت پیدا کنم، یه اتاق سه در چهار دنج وسط همهٔ گرفتاریها و مشکلات زندگی. دلم میخواست بالاخره با تو بشه سرریز حسهای خوب شد، تو که بلد بودی خوب بنویسی، بلد بودی خوب عاشقی کنی، بلد بودی دل ببری. اما میبینی که، همهٔ فعلهام ماضیه. تو ماضی بعید بودی و من به یه حال اخباری نیاز داشتم. من دلم پر میزد برای دوست داشتنت، هنوزم میزنه، من دلم پر میزد برای بغل کردنت، هنوزم میزنه، من دلم پر میزد برای مالک تو شدن، برای دلدار توشدن، هنوزم میزنه. اما هیچ کدوم از این حرفا رو به خودت نزدم، آدما قرار نیست همه حرفاشون رو بزنن که، یه وقتایی باید زل بزنی تو تقلی چشماشون و بخونی که چقدر دوست دارن. دوست داشتن آدما گاهی همون توجه کردنه، گاهی همون وسط چله زمستون به دل برف زدنه، گاهی دویدن دنبال خواستههای معشوقه، گاهی پرسیدن حالته وسط شلوغیهای زندگی. دوست داشتن همون گریههای نم پس نداده است که من روزها و ماههاست دارم قایمشون میکنم که مبادا تو بو ببری.
اما توام اهلش نبودی، توام رفتنی بودی، دلم آروم و قرار نداره، میدونی که دل آدم عاشق پرنده است، مجاور نمیشه جایی. دلم میخواست حداقل بخونی نامههامو، دلم میخواست رد نگاهت رو تو کلماتم ببینم. دلم میخواست جاری بشی تو تمام سطرهای زندگیم.
دلم یه باغ گیلاس میخواد پر از شکوفههای صورتی، پر از عطر و رنگ و زندگی. دلم میخواد بغلت کنم، بغلم کنی، دلم میخواد دیگه چیزی حسرت نشه و نچسبه به زندگیم.
واقعاً چه نیازیه به گفتن؟؟چشم عاشق رسواست...
اصلاً حرف دل رو اگه به زبون بیاری ضایع میشه.طرف اگه خودش بخواد میتونه از چشمای آدم بخونه
البته اگههه بخواد...