برای تو
هوالمحبوب
امروز تاسوعاست و من دلم پر میزند برای یک دل سیر گریه کردن، نه برای امام حسین، که برای خودم، من بیشتر مستحق گریهام، من که هیچ کجای زندگیام تحسینی به دنبال ندارد، بیشتر محتاج تسکینم. این پا در هوایی، معلق زمین و آسمان بودن، چشم به راهی کمرم را شکسته است. حرفها از سکه افتادهاند انگار، من شبیه میرزا بنویس خستهای گوشۀ این میدان نشستهام به نوشتن، اما کسی محلم نمیگذارد، کسی نمیایستاد به سلامی، علیکی. خستهام، خسته و غمگین. انگار تمام خودم را جا گذاشتهام و اینجا بیهیچ دستاویزی گمم. کاش روزی گذرت به اینجا بیوفتد، کاش یک روز دست دلت را بگیری و بر این کلمات رنجور گذر کنی، دلم گرفته و با هیچ مرهمی تسکین نمییابد. فقط کاش یک نفر به من میگفت تا کی رنج امتداد دارد؟ تا کی من بنویسم و تو بخوانی و انگار نه انگار.
درمان باش، مرهم باش، خوب باش و تمام نشو، هرگز تمام نشو. من دلم هزار پاره است، دلم برایت تنگ است و یارای سخن نیست. پنهانی و دستم به دلت نمیرسد. خواستم عاشقت کنم، خواستم رام محبت شوی، خواستم بخندی، من تمام زندگی دویدهام برای همان یک لحظه که بایستی مقابلم و آغوش بگشایی برایم. کاش روزی این هجر تمام شود که من هنوز تمام نشدهام. من از خرج تو شدن نمیترسم، من از فدای تو شدن واهمهای ندارم، ترسم از سرابی است که انتها ندارد. دستم را بگیر، تو را به صاحب این شبها قسم دستم را بگیر.
تسلیت میگم