گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اوجان» ثبت شده است

هوالمحبوب


معشوقه‌ات نبوده‌ام؛
معشوقه‌ات نبوده‌ام تا برایم حرف‌های مگویت را فاش کنی، که با دیدنم لبخندت امتداد یابد، که قلبت تند‌تر بتپد، که ساعت‌ها به عکسم خیره شوی، که سرت بلغزد روی زانویم و دل  سبک کنی بعد از این‌همه ویرانی. 
معشوقه‌ات نبوده‌ام که از خانه بگریزی به هوای دیدنم، که سکوت بین واژه‌هایم را بلند بخوانی، که شکستگی‌های روحم را از بر باشی، که دلت بلرزد از اشک‌هایم، که رویای بزرگت شوم، که زندگی‌ات را معنا بخشم.
رفیقت نبوده‌ام؛
رفیقت نبوده‌ام، که دقیقه‌‌هایت کنار من شتاب بیشتری بگیرند، که بی‌هوا بزنیم به دل کوه، به دل جنگل، که سفر برویم بی‌هراسی از دنیا و ما فیها، که محبتت را بی‌آنکه به زبان بیاوری لمس کنم، بچشم، که با من بیشتر بخندی، با من به زخم‌های زندگی بد و بی‌راه بگویی، با من از سختی‌های مرد بودن حرف بزنی.
غریبه‌ای نبودم،
غریبه‌ای نبودم که روزها توی ایستگاه اتوبوس ملاقاتش می‌کنی، که گاهی توی خیابان بهش تنه می‌زنی، که گاهی از او می‌پرسی ببخشید خیابان سهروردی از این طرفه، که گاهی صندلی‌ات را تعارفم کنی، که گاهی از آن سوی خیابان بی اعتنا به من عبور کنی و عطر عبورت خیابان را سرمست کند.
من همان هیچ‌کسم، که هیچ شعری برایم نسروده‌ای، که هیچ آهنگی تو را یاد من نینداخته است، که هیچ حجمی از اندوهت را به دوش نکشیده است، که هیچ سهمی در شادی‌هایت نداشته است، که هیچ نقشی توی زندگی‌ات بازی نکرده است.


  • ۲ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۴۰
  • نسرین

هوالمحبوب

خودت بگو که چگونه بخواهمت، کلمه‌ها از تو گفتن را نمی‌دانند، هیچ شعری تو را نمی‌سراید، هیچ قصه‌‌ای تو را تعریف نمی‌کند. من نقاش نیستم، با رنگ‌ و نقش غریبه‌ام، سرودن نمی‌دانم، دست‌هایم که روی ساز می‌لغزد، صدای ناموزونی فضای اتاق را پر می‌کند. من تنها بلدم که بنشینم روی این صندلی چرخ‌دار و به تو فکر کنم.
خودت بگو که چگونه بخواهمت، که از خواب‌هام نگریزی، که آغوشت را به رویم بگشایی، که یک‌سره لبخند شوم و سر بروم از آغوشت. حرفی بزن که کلمه‌ها از ترس تهی بودن از زیر دستم در نروند، چیزی بگو که به آوازم جان ببخشد، به ترانه‌هایم روح بدمد و به نوشته‌هایم جرات جاری شدن.
ترسم از مردن نیست، ترسم از تنها مردن است، از گریزی که به من تحمیل می‌شود، از بوسه‌هایی که از لب‌هایم سُر می‌خوردن و ناکام، جان می‌بازند؛ ترسم از تعبیر وارونۀ رویاهاست. ترسم از بی‌تو ادامه دادن است. توی این 
غار یک نفره، جایی هم برای من باز کن، جایی برای یک جفت چشم، یک جفت لب و دست‌هایی که حلقه شود دور تنت.
«من می‌خواهمت، آنچنان که در باورت نگنجد، من می‌گریم برایت، آنچنان که ابر برای بیابان، غمگینم آنچنان که خدا می‌گرید با صدای من»


  • نسرین

هوالمحبوب


بی‌هوا در آغوشت کشیدم، تنت گرم بود و مستم می‌کرد، این بار نه زیر گوشم، که بلند و رسا گفتی، «دوستت دارم». تمام جهان گوش شده بود و من طاقت این‌همه خوشبختی را نداشتم، لبخند‌ها از لبانم سر می‌خوردند و من نمی‌توانستم بیش از این دیوانگی کنم. حیات همان دم بود و بس. بعد از آن خواب رویای فراموشی بود، نوشتن گریزی برای لحظات بی‌طاقتی و سرودن تنها و تنها تسکینی چند روزه. کاش چشم‌ها هیچ گاه گشوده نمی‌شد و ایستگاه خانه اینقدر زود از پشت تبریزی‌ها رخ نمایی نمی‌کرد. چه خواب شیرینی بود، خواب تو در مسیر خانه.

  • ۱۹ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۷
  • نسرین

هوالمحبوب

 

حالا که توی این گرمای کلافه‌کننده، نشسته‌ام پشت میز کارم و مادام بوواری از لای دست‌هایم سُر می‌خورد و در انتظار خیانت اِما چشم‌هایم روی هم می‌رود، حالا که چشمم به آخرین پیامک آن دوست نامهربان است و مرددم بین جواب دادن و ندادن، دقیقا در همین لحظۀ باشکوه، جای تو خالیست!

حالا که سینی به دست جلوی  چشم‌های سیاه و قهوه‌ای و سبز و آبی خم و راست می‌شوم و دریای مواج هیچ چشمی غرقم نمی‌کند، جای تو خالیست.

حالا که عطر هیچ کس مستم نمی‌کند، حالا که طنین هیچ صدایی نفسم را بند نمی‌آورد، حالا که خنده‌های هیچ لبی روحم را نوازش نمی‌دهد، جای تو خالیست.

برای همۀ هزاران راه نرفته با هم، برای همۀ شادی‌های تقسیم نشده با هم، برای همۀ دعواهای نکرده، برای همۀ دلخوری‌های قبل از عاشق‌تر شدن، برای همۀ دردهایی که با هم نکشیده‌ایم، جای تو در تک‌تک لحظۀهای  باشکوه من خالیست.

حالا که هرم گرما نفسم را بند آورده و تابستان کارش به جاهای باریک کشیده. لابد پیش خودت فکر می‌کنی، یارت دیوانه از آب درآمده که توی این گرمای نفس بر، دنبالت می‌گردد که لحظه‌های بی‌تاب  خودش را با تو سهیم شود، اما اوجان عزیز باید به تو بگویم که یاری که در گرمای هوا تحملت نکند، همان بهتر که یارت نشود، توی سرمای زمستان و خنکای بهار و پاییز که هر کسی می‌تواند دم از عاشقی بزند، شرط عاشقی آن است که در این گرما که تن خودت هم زیادی است و گاه به سرت می‌زند که بلایی به سرش بیاوری، هوای عشق و عاشقی کنی.

می‌دانی آقای اوجان؟ واقعیت این است که من پست عاشقانۀ پر طمطراقی برایت نوشته بودم، اما قبل از فشار دادن دکمه ذخیره، همه‌اش پرید.  حالا توی این گرمای هلاک کننده، همین چند سطرش یادم مانده که دوباره برایت بنویسم. هرچند برای یار بی وفایی چون تو همین هم .....

خلاصه که سی و یک سال و دو ماه و شانزده روز از زندگی ام را هدر داده ای. برای باقی اش فکری بکن تا......

 

*کامنتها بدون تایید نمای داده می شوند.

  • نسرین
هوالمحبوب


به عاشق های بعد از خود خواهم گفت :

عشق قمار است،

بترسند از ششدره شدن

و

 تمام هستی شان را تاس نریزند.

 بترسند از به یغما رفتن وجودشان.

یقین خواهم گفت،

در قمارعشق جام هستی شان را تا خط  هفتم سر نکشند؛

چیزی برای لحظه های پوچی و نیستی باقی بگذارند.

چیزی کنار بگذارند برای روزهای  دلتنگی،

چیزی مث یک تکه غرور ،

مثل یک بغل احساس،

مثل یک لبخند از ته دل،

 مثل یک  نفس عمیق....

یک چیز کوچک کوچک برای یک شروع دوباره.

1394/04/20

  • نسرین

هوالمحبوب

گاهی وقتها دیدن هر دو دست در هم گره شده بغضم را فرو می ریزد گاهی وقتها دیدن هر لبخند از ته دلی چیزی را در درونم به جوشش وامیدارد گاهی وقت ها دیدن هر حال خوشی مرا یاد خاطره های تلخم می اندازد. این گاهی وقتها که میگویم این روزها و شبها برایم زیاد تکرار می شود نمیدانم از صلابت و شکوه این شبهای عزیز است از فضای نورانی این روزهاست یا از چیست.

دلم این روزها قرار نمیگیرد و هر آن چشمم پی تو میگردد در قاب خالی ات.

دلم این روزها پی کسی میگردد که نگاهم کند و بودنم برایش غنیمتی باشد دلش غنج بزند از دیدن لبخندم، دلش بلرزد از اشک هایم، دلم کسی را میخواهد که با تمام غرور مردانه اش بخواهدم و با تمام احساسات مردانه اش پای خواستنم بایستد.

گاهی وقتها جای خالی ات بد جوری تو ذوقم می زند گره دست های مردانه ات در میانم دستانم گاهی وقتها خیلی جایش خالی است

دلم این روزها پر است از تمام دلتنگی ها، از تمام صبوری های دیده نشده، از تمام فرو ریختن ها از تمام اشک های پنهانی.

گویی برای کسی نامه مینویسم که هر گز زاده نشده است.

کسی که هرگز قرار نیست این عکس دو نفره را ثبت کند.

این قاب دو نفره را پر کند.

کسی که صلابت مردانه اش دلم را بلرزاند و عشقی را به وجودم بدواند که هنوز کال است...

دلم این روزها کوچک کوچک شده است به قدری که حجم دلتنگی هایم را برای کسی که ندیده ام تاب نمیاورد.


  • نسرین

هوالمحبوب


به عاشق های بعد از خود خواهم گفت :

عشق قمار است،

بترسند از ششدره شدن

و

 تمام هستی شان را تاس نریزند.

 بترسند از به یغما رفتن وجودشان.

یقین خواهم گفت،

در قمارعشق جام هستی شان را تا خط  هفتم سر نکشند؛

چیزی برای لحظه های پوچی و نیستی باقی بگذارند.

چیزی کنار بگذارند برای روزهای  دلتنگی،

چیزی مث یک تکه غرور ،

مثل یک بغل احساس،

مثل یک لبخند از ته دل،

 مثل یک  نفس عمیق....

یک چیز کوچک کوچک برای یک شروع دوباره.

1394/04/20

 

  • نسرین

هوالمحبوب

داشتم فکر می کردم به اینکه بودنت و نبودنت را به چه چیزی تشبیه کنم؛ حالا که بودن و نبودنت هر دو دلهره آور است فکر می کردم که شاید شبیه یک عطر خوشی که یکهو بپیچد در کوچه باغ های خاطره ها و بعد پر بکشد و به آسمان  برود یا شبیه یک رمان محبوب که هیچ گاه به دست من نمی رسد شبیه حسرتی تو، شبیه حسرتهای کوچک و بزرگ. شبیه همه ی چیزهای خوب از دست رفته شبیه باغ خزان زده که روزگاری آدم ها را با جلوه گری هاش مسخ می کرد اما حالا میان شاخ و برگ های درختانش لانه ی هیچ پرنده ای نیست و از زیر سایه بان درختانش هیچ جویباری نمی گذرد و طنین آواز هیچ پرنده ای لرزه بر شاخسارانش نمی افکند اما واقعا تو شبیه هیچ یک نیستی در بودنت عظمتی است که دلهره می آورد در نبودنت ترسی است که درونم را تهی می کند جوری چنگ زده ای بر هستی من که کنده شدنم از تو محال می نماید اما من شبیه چیستم؟ شبیه کتاب خوانده شده، شبیه رویای تحقق یافته، شبیه گلی چیده شده که زیبایی اش به یغما رفته است شبیه قصه ای که بارها شنیده ای شبیه روزمرگی هایت شبیه کاغذهای باطله ی روی میز کارت شبیه چیستم که اینقدر بودن و نبودنم برایت یکسان است؟ شبیه چیستم که نه دل می کنی و نه دل میدهی؟ شبیه چیست این بازی؟ شبیه چیست این مشق دوستت دارم ها ؟؟چیست که دل را به لرزه در می آورد اما به دل نمی نشیند؟؟؟


  • نسرین