من همان هیچکسم
هوالمحبوب
معشوقهات نبودهام؛
معشوقهات نبودهام تا برایم حرفهای مگویت را فاش کنی، که با دیدنم لبخندت امتداد یابد، که قلبت تندتر بتپد، که ساعتها به عکسم خیره شوی، که سرت بلغزد روی زانویم و دل سبک کنی بعد از اینهمه ویرانی.
معشوقهات نبودهام که از خانه بگریزی به هوای دیدنم، که سکوت بین واژههایم را بلند بخوانی، که شکستگیهای روحم را از بر باشی، که دلت بلرزد از اشکهایم، که رویای بزرگت شوم، که زندگیات را معنا بخشم.
رفیقت نبودهام؛
رفیقت نبودهام، که دقیقههایت کنار من شتاب بیشتری بگیرند، که بیهوا بزنیم به دل کوه، به دل جنگل، که سفر برویم بیهراسی از دنیا و ما فیها، که محبتت را بیآنکه به زبان بیاوری لمس کنم، بچشم، که با من بیشتر بخندی، با من به زخمهای زندگی بد و بیراه بگویی، با من از سختیهای مرد بودن حرف بزنی.
غریبهای نبودم،
غریبهای نبودم که روزها توی ایستگاه اتوبوس ملاقاتش میکنی، که گاهی توی خیابان بهش تنه میزنی، که گاهی از او میپرسی ببخشید خیابان سهروردی از این طرفه، که گاهی صندلیات را تعارفم کنی، که گاهی از آن سوی خیابان بی اعتنا به من عبور کنی و عطر عبورت خیابان را سرمست کند.
من همان هیچکسم، که هیچ شعری برایم نسرودهای، که هیچ آهنگی تو را یاد من نینداخته است، که هیچ حجمی از اندوهت را به دوش نکشیده است، که هیچ سهمی در شادیهایت نداشته است، که هیچ نقشی توی زندگیات بازی نکرده است.
من همان قاب تهی خسته و بیتصویرم