گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

و خدا گریست با صدای انسان

چهارشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۲۷ ب.ظ

هوالمحبوب

خودت بگو که چگونه بخواهمت، کلمه‌ها از تو گفتن را نمی‌دانند، هیچ شعری تو را نمی‌سراید، هیچ قصه‌‌ای تو را تعریف نمی‌کند. من نقاش نیستم، با رنگ‌ و نقش غریبه‌ام، سرودن نمی‌دانم، دست‌هایم که روی ساز می‌لغزد، صدای ناموزونی فضای اتاق را پر می‌کند. من تنها بلدم که بنشینم روی این صندلی چرخ‌دار و به تو فکر کنم.
خودت بگو که چگونه بخواهمت، که از خواب‌هام نگریزی، که آغوشت را به رویم بگشایی، که یک‌سره لبخند شوم و سر بروم از آغوشت. حرفی بزن که کلمه‌ها از ترس تهی بودن از زیر دستم در نروند، چیزی بگو که به آوازم جان ببخشد، به ترانه‌هایم روح بدمد و به نوشته‌هایم جرات جاری شدن.
ترسم از مردن نیست، ترسم از تنها مردن است، از گریزی که به من تحمیل می‌شود، از بوسه‌هایی که از لب‌هایم سُر می‌خوردن و ناکام، جان می‌بازند؛ ترسم از تعبیر وارونۀ رویاهاست. ترسم از بی‌تو ادامه دادن است. توی این 
غار یک نفره، جایی هم برای من باز کن، جایی برای یک جفت چشم، یک جفت لب و دست‌هایی که حلقه شود دور تنت.
«من می‌خواهمت، آنچنان که در باورت نگنجد، من می‌گریم برایت، آنچنان که ابر برای بیابان، غمگینم آنچنان که خدا می‌گرید با صدای من»


  • ۹۸/۰۹/۲۷
  • نسرین

اوجان

نظرات  (۷)

میدونی من وقتی خطبه ی عقدم خونده شد توی دلم گفتم درد هجری چشیده ام که مپرس..و شاید هیچکس مثل خودم ندونه این درد چه بد دردی بود. برای همون با پوست و گوشت و استخونم درک میکنم پستت رو حالت رو و بی قراریت رو. روزای سختیه، به مو میرسه ولی مطمئن باش پاره نمیشه. همیشه لحظه ی آخر خدا نزدیک تر میشه...این انتظار یه رنج جانکاهه که آدمو میرسونه تا لب مرز ناامیدی و دل شکستگی ولی مطمئن باش خدا در دلهای شکسته ست. و حواسش به حال و دل تو هم هست و تو رو داره با همین رنج جانکاه بزرگ میکنه و رشد میده و درست وسط همین رنجها اتفاق خوب زندگی تورو هم رقم میزنه فقط اتفاق خوب زندگی هرکسی ، رسیدن به آرزوهاش یه موعد مقرر داره که فقط خدا میدونه بهترین زمان اتفاق افتادنش چه زمانیه. آرزوهای بزرگ ما برای خدا خیلی کوچیکه و برآورده کردنش برای خدا هیچ کاری نداره فقط این نظام خلقت داره کار خودش رو میکنه و برای برآورده کردن آرزوهای تو هم روز و زمانش توی نظام خلقت مشخصه. فقط اینوسط آزمایش تو با همین انتظاره و رنجی که در این انتظار میکشی و ان الله مع الصابرین. خدا با صابرینه. شاید آزمایش های خدا خیلی سخت باشه ولی تهش خدا درای رحمتشو یه جا باز میکنه. و تاریخ پره از صبوری آدم هایی که راضی شدن به رضای خدا و خودشون رو به دست تقدیر و خواست خدا سپردن و خدا پاداش دل صبور و ایمانشون رو داد مثل حضرت ابراهیم که بعد از صبوریش خدا اسماعیل رو بهش بخشید. مثل حضرت ایوب که بعد از اونهمه صبوری خدا هرچیو ازش گرفته بود بهش بخشید. مثل زلیخا که خدا بعد اونهمه رنج و انتظار وقتی دیگه دلش شکست و گفت خدای یوسف کجایی؟ خدا رسوندتش به یوسف. فقط از خدا بخواه و بخواه و بخواه...خدا شنیدن صدای دل شکسته ها رو دوست داره. 

پاسخ:
من واقعا قدرت این صبوری رو دیگه ندارم، واقعا خسته‌ام و بال هام شکسته. نمی‌دونم تهش چی میشه هر چند خیلی خوشبینم ولی دیدم ته صبوری بعضیا هم رضایت بخش نبوده.
میدونی پیامبر نیستیم، آدم معمولی با خواست‌های معمولی. 
بازم چاره‌ای جز توکل نیست..... 
هر چند قلبت متلاشی شده باشه و یه خنجر تا دسته فرو رفته باشه تو سینه ات. 
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • می‌خواهمت چنان که شب خسته خواب را

    می‌جویمت چنان که لب تشنه آب را

     

    پاسخ:
    محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
    یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
  • در مسیر شدن
  • شاعر شدی رفت :))

    پاسخ:
    ما کجا و شاعر شدن.... 

    من چنان گریه میکنم که خدا بغل کند مرا😞

    پاسخ:
    شب چرا میکشد مرا تو نشسته ای کجای ماجرا
  • جناب منزوی
  • " خودت بگو که چگونه بخواهمت..." شروع نوشته رو دوست داشتم.

    واقعاً زیبا نوشتید.

    همیشه خواسته هام از خدا معمولی بود، ولی نمیدونم چرا نمیشه.

    پاسخ:
    خوشحالم که براتون خوشایند بود.
    دلیل خیلی از نشدن ها برای ابد پنهان می‌مونه متاسفانه :(
    من واقعا حرفی ندارم برا پستت، ولی دوست دارم زیر پستت کامنت بزارم. نمیدونم شایدم درک حکمت های خدا رو من ندارم. امشب بخاطر عروس شدن دخترعمه ام پنجاه تومن از بابا مژدگانی گرفتم، عصر عروس عمه پنجاه تومن مژدگانی از مامان گرفت بخاطر دادن خبر عروس شدن دخترعمه. دخترعمه ام، نه از مال دنیا کم داره، نه از زیبایی، مطمئنا تا همیشه هم تنها میموند از پس خودش برمیومد ولی خب تنها میموند. الان که شب شده، الان که چراغ ها خاموشه، الان که جز صدای آروم نفس کشیدن هیچی تو خونه شنیده نمیشه، الان که مچاله شدم داخل تخت به روزهایی که دخترعمه گذروند فکر میکنم، به صدای لرزونش، به عصبانیتهاش، به حرف های پرعقده ای که پشتش هزار گله بود، به روزهایی که میتونست براش شادتر بگذره. الان دخترعمه دقیقا سی و هفت سالشه، الان دیگه لبخند رو لباشه، الان دیگه عاشقانه هاش رو زندگی میکنه. برا کسی که روزهاش رو با همدم و همراه برا خودش تصور میکنه تنهایی سخته، وقتی ترجیحش به عشق بازی و عاشقانه زیستنه تنهایی سخته. کاش اتفاق های خوب زندگی همه بوقتش رخ بده.
    پاسخ:
    می‌دونی، من از این فضا دور نیستم. یعنی تو فامیلمون کم نداریم کسایی که دیر ازدواج کردن. ولی من معتقدم هر چیزی زمانی داره. ازدواج تو سنین بالا سخته. باید قبول کنیم که سخته. دشواری های خودش رو داره و لزوما به معنای این نیست که حتما جفت مناسب خودت رو پیدا می‌کنی و خوشبخت می‌شی.
    من آدم امیدواری هستم و بسیار خوشبین. تا خدا چه خواهد. 
    عروس شدن دخترعمه مبارکتون باشه عزیزم 😍

    احسنت اینکه همچین دل پرانرژی داری خیلی خوبه

    آفرین

     

    خوشحال میشم به منم سر بزنی و دنبال کنی

    پاسخ:
    سلامت باشین ممنونم. 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">