دل گرفتهام از روزگار دور از تو
هوالمحبوب
حالا که توی این گرمای کلافهکننده، نشستهام پشت میز کارم و مادام بوواری از لای دستهایم سُر میخورد و در انتظار خیانت اِما چشمهایم روی هم میرود، حالا که چشمم به آخرین پیامک آن دوست نامهربان است و مرددم بین جواب دادن و ندادن، دقیقا در همین لحظۀ باشکوه، جای تو خالیست!
حالا که سینی به دست جلوی چشمهای سیاه و قهوهای و سبز و آبی خم و راست میشوم و دریای مواج هیچ چشمی غرقم نمیکند، جای تو خالیست.
حالا که عطر هیچ کس مستم نمیکند، حالا که طنین هیچ صدایی نفسم را بند نمیآورد، حالا که خندههای هیچ لبی روحم را نوازش نمیدهد، جای تو خالیست.
برای همۀ هزاران راه نرفته با هم، برای همۀ شادیهای تقسیم نشده با هم، برای همۀ دعواهای نکرده، برای همۀ دلخوریهای قبل از عاشقتر شدن، برای همۀ دردهایی که با هم نکشیدهایم، جای تو در تکتک لحظۀهای باشکوه من خالیست.
حالا که هرم گرما نفسم را بند آورده و تابستان کارش به جاهای باریک کشیده. لابد پیش خودت فکر میکنی، یارت دیوانه از آب درآمده که توی این گرمای نفس بر، دنبالت میگردد که لحظههای بیتاب خودش را با تو سهیم شود، اما اوجان عزیز باید به تو بگویم که یاری که در گرمای هوا تحملت نکند، همان بهتر که یارت نشود، توی سرمای زمستان و خنکای بهار و پاییز که هر کسی میتواند دم از عاشقی بزند، شرط عاشقی آن است که در این گرما که تن خودت هم زیادی است و گاه به سرت میزند که بلایی به سرش بیاوری، هوای عشق و عاشقی کنی.
میدانی آقای اوجان؟ واقعیت این است که من پست عاشقانۀ پر طمطراقی برایت نوشته بودم، اما قبل از فشار دادن دکمه ذخیره، همهاش پرید. حالا توی این گرمای هلاک کننده، همین چند سطرش یادم مانده که دوباره برایت بنویسم. هرچند برای یار بی وفایی چون تو همین هم .....
خلاصه که سی و یک سال و دو ماه و شانزده روز از زندگی ام را هدر داده ای. برای باقی اش فکری بکن تا......
*کامنتها بدون تایید نمای داده می شوند.
برا ما که پنجاه سالمون رو تلف کرده حساب کنی
گفت
به همین سادگی