بگذار دوستت داشته باشم
هوالمحبوب
وقتهایی که دلتنگی و هیچ بهانهای برای برونریزی نداری، وقتهایی که روحت تحمل سنگینی جسمت را ندارد و دلت یک خواب آرام ولی ابدی میخواهد؛ کجا بهتر از اینجا برای واژه چیدن کنار هم؟ برای آدمی که یک عمر خودش را بغل کرده و تنهایی نتوانسته از پا درش بیاورد، برای آدمی که خواب راحت و زندگی نرمال، حسرت دور و دراز است، برای آدمی که بلد نیست احساسش را با چشمهاش بیان کند؛ چه جایی بهتر از اینجا؟ رسالت من نوشتن است و اگر ننویسم قطعا خواهم ترکید.
من دلم تنگ شده برای یه صحبت طولانی لا به لای خندههات. دلم برای زلزل تو چشات خیره شدن تنگ شده، هر وقت دلم از آدمها میگیره، هر وقت بغضی مهمون گلومه، نوشتن تنها سلاح منه. روز بدی نداشتم، دعوایی نبوده، حرفی نبوده، استرسی نبوده، اما روحم ناآرومه.
مگر دوست داشتن رسالت آدمی نبود؟ مگر عشق ودیعهای نبود که به فرزند آدم هدیه داده شد؟ مگر خدا انسان را برای دوست داشتن خلق نکرد؟ مگر معنای خلقت چیزی جز عشق است؟
آدمیزاد اگر عاشق نباشد که دلش میپوسد، پس چطور به تو بگویم که دوستت دارم تا نرنجی؟ که نروی؟
چرا خدا پا در میانی نمیکند پس؟ مگر کار دیگری جز رساندن آدمها به یکدیگر دارد؟
گاهی به عظمت تو که فکر میکنم، از حقارت تمام چیزهایی که پیش از تو از خدا خواستهام خندهام میگیرد.
چطور بگویم که باورم کنی؟ چطور بگویم که آخر ماجرا جدایی و یک عمر حسرت نباشد؟ چطور بگویم که همین رفاقت نیمبند هم خراب نشود؟
کاش میشد جای این همه شک را با یقین دوست داشتن پر کرد.
من دلم به نصفه نیمه عاشق بودن قرص نمیشود، من دلم تمام تو را میخواهد.
یک روز که دیر نیست، یک روز که دور نیست، عاشقت خواهم کرد.
مگر کار دیگری جز رساندن آدمها به یکدیگر دارد؟
این تیکه از متن رو که خوندم یادم به یه تیکه از جوشن کبیر افتاد. تقریبا آخرای دعاست که کنار یا واصل یه صفت دیگه از خدا میاره که راستش من هنوز نفهمیدم صفت ترسناکیه یا نه.
یه همچین ترکیبی: یا واصل یا فاصل ...
خلاصه انگار که خدا کار دیگه ای هم داره ... میشه مثبت هم نگاش کرد. فصلی اتفاق بیفته برای وصلی... یا ... نمیدونم!