برای حاضری که غایب است
هوالمحبوب
بدجوری دلتنگم آقای محبوب. اصلا پاییز را گذاشتهاند برای دلتنگی. فکر میکردم آنقدر قدرت دارم که جذبت کنم. ولی حالا میبینم نه. من سپر انداختهام. خسته شدم از وعدههای پوچ دادن به دلم و هی فال حافظ گرفتن و چک کردن تقویم و زل زدن به ترک دیوار و فکر و خیال و فکر و خیال و فکر و خیال.
بس است دیگر. چقدر من بخواهمت؟ چقدر من بنویسم برایت؟ چقدر من دلبری کنم برایت؟ پس سهم من چه میشود این وسط؟ پس تو چرا نیستی؟ چرا نمیبینی چقدر دلتنگم؟ چرا بلد نیستی سراغم را بگیری؟ نگو نمیبینیام. نگو که باور نمیکنم. من همه جا رد حضورم را گستردهام. نمیشود که ندیده باشی. خستهام برای یک نفس در آغوش کشیدنت. فکر میکنم اگر بودی زندگی لبخند کشداری میشد که همیشه انتظارش را میکشیدم. از تنهایی خوشبخت بودن خسته شدهام عزیزدلم. دلم میخواهد دستت را بگیرم و با تو غرق خوشبختی شوم. چقدر بنویسم و بخواهمت و تو انگار نه انگار؟ بیا و بگذار باور کنم دوست داشتن قدرت جادویی دارد. بگذار یک بار هم زندگی به کام من شود. بگذار یک بار هم من آنی باشم که طعم خواستنی بودن را میچشد. از خواستنت خستهام. تمام تنم درد میکند. از خواستنی که به رسیدن منتهی نمیشود. کاش میشد فراموش کرد. کاش میشد نادیده گرفت و زندگی کرد و خندید. ولی چطور میشود انکار کرد؟ تو تجسم عینی زندگی هستی و من خودخواهانه عاشقم. کاش بخوانیام به خودت، به آغوشت، به زندگیات.
ایشالا :))