گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

سایه شوم

يكشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۲۸ ب.ظ

هوالمحبوب


چند روزه دارم به این فکر می‌کنم که یهو چی میشه که تمام اون چیزایی که ته‌نشین شده بود و تو تونسته بودی باهاشون کنار بیای، دوباره هوار می‌شن سرت؟ مگه مشکل تازه‌ای داری؟ مگه اتفاق جدیدی افتاده؟ پس تو چه مرگه که صبح تا شب گوشی به دست زل زدی به در و دیوار و هیچ کار مفیدی نمی‌کنی؟ گاهی به این فکر می‌کنم که مختصات زندگی من همیشه همین بوده، هیچی بدتر یا بهتر نشده، فقط گاهی یه تنش‌هایی اومده و رفته. ما هیچ وقت یه زندگی نرمال و شاد و حتی معمولی نداشتیم. اما بهش عادت کردیم. اما چی می‌شه که یهو صبح که از خواب بیدار می‌شی یا شب که می‌خوای بخوابی حس می‌کنی بدبخت‌ترین آدم روی زمینی؟ من واقعا منتظر اتفاق خاصی نیستم که بتونم سرپا بشم یا بتونم به زندگیم سر و سامون بدم. من هیچ وقت منتظر معجزه نبودم، هیچ وقت ننشستم که کسی بیاد مثل ناجی، دستم رو بگیره و از این بحران بیرونم ببره. اما یه وقتایی مثل الان بدجوری کم میارم. حس بدبختی از همه جام شره می‌کنه و نمی‌دونم با این حجم از یاس و ناامیدی چیکار باید بکنم. سعی می‌کنم خودم رو ریلکس بکنم، سعی می‌کنم به چیزایی که از دست دادم، چیزایی که ندارم، فکر نکنم ولی نمی‌شه. مدام یه چیزی تو سرم آلارم میده که تو بدبختی، هیچ کس دوستت نداره، هیچ کس بهت فکر نمی‌کنه. تو برای چی زنده‌ای اصلا؟ بود و نبودت برای کی مهمه؟ وقتی با تلاش زیاد می‌تونم از این بحران موقت عبور کنم، وقتی دوباره می‌تونم شادی رو پیدا کنم، اینا از بین نمی‌ره. این حس بد و منفی همیشه هست، منتها می‌تونم کنترلش کنم، می‌تونم پنهانش کنم، اما این روزها که خونه‌نشین شدم و هیچ تفریحی اون بیرون ندارم، حالا که از ترس مبتلا شدن حتی کوه هم نمی‌رم و جلسات داستانم از این هفته نخواهم رفت، سایه شوم افسردگی د‌ائمی شده. اونقدر بلد شدم نقشم رو بازی کنم که حتی می‌تونم همزمان که دارم گریه می‌کنم، استیکر خنده بفرستم تو گروه و با دوستام غش‌غش بخندم. در حالی که از درون دارم می‌پوسم.
این وسط گاهی، توقعت هم بالا می‌ره و بی‌دلیل دلخور می‌شی از اطرافیانت. دلت می‌خواد همونقدر که تو براشون ارزش قائل بودی و به دادشون رسیدی، اونام به داد تو برسن، اونام به فکرت باشن. اما این رابطه‌ها هیچ وقت دو طرفه نیست، همیشه یه طرف بیشتر مایه می‌ذاره و یه طرف کمتر. حتی تو عشق هم همینه. دو نفر نمی‌تونن ادعا کنن که دقیقا همدیگه رو به یه میزان دوست دارن. 
برای همین تصمیم می‌گیری دیگه برای هیچ کس اهمیتی قائل نباشی، هی مدام نری سراغ‌شون، هی مدام پیگیر حال و احوال‌شون نباشی، هی مدام براشون دعا نکنی، هی مدام نشینی بهشون فکر کنی. سخته ولی باید قبول کرد، گاهی آدم محتاج یه توجه عادی هم می‌شه، توجهی که بهش بگه تو مهمی، تو ارزشمندی.



  • ۹۹/۰۴/۱۵
  • نسرین

از رنجی که می‌کشم

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.