لطفا نصیحتم نکنید اصلا جاش نیست
هوالمحبوب
یه جایی خوندم بعضی از ما فرزندان ناخواستهی خداوندیم، اون لحظه کاملا درک کردم که نویسنده چه غمی رو تجربه کرده وقتی این جمله به زبونش اومده. حالا دو سه روزه که حالم شکل عجیبی به خودش گرفته، تا حالا توی این سی و یک سال، نشده بود که بی خبر از خونه بزنم بیرون، تا حالا با مامان قهر نکرده بودم، تا حالا زنگای مامان رو رد نکرده بودم، حالا اما سه روزه باهاش حرف نمیزنم، هیچ حسی بهش ندارم، پر از خشمم و دستم به جایی بند نیست، پر از بغضم و این اشکها خیال تموم شدن ندارن. حس میکنم اینجا آخر دنیاست دیگه، جایی که مامان باشه و من حالم خراب باشه آخر دنیاست حتما. جایی که سه روز تو صورتش نگاه نکنم و بهش سلام نکنم آخر دنیاست حتما.
یه دردی چنگ زده رو سینه ام که رهام نمیکنه. یه جوری شکستم که دیگه از پس بند زدن خودم بر نمیام. یه جوری سبکم انگار. راحت میتونم بمیرم. آب از آب تکون نمیخوره. مریم میگه با مامان حرف برن. ولی بر میگردم خونه و میبینمش و دوباره خشم چنبره میزنه رو سینهام.
برای منی که بی آزارترین بچهاش بودم، برای منی که همیشه یه مثبت حال به هم زن بودن، برای منی که هیچ وقت اشکش رو در نیاوردم، خیلی زور داشت حرفهاش. انگار مامانم نبود، کسی بود که مامور شده بود منو خرد کنه، منو له کنه و حالا موفق شده. سه روزه شبیه روح سرگردون تو خونه میچرخم.
شب تا دیر وقت بیرونم، صبح و ظهر تو اتاقم. صبحونه و ناهارم رو تنهایی میخورم. امروز تو امامزاده نشسته بودم و همش به خدا میگفتم پس کوشی؟ پس چرا اینقدر ضعیفی که از پس خوب کردن حال من بر نمیای؟ کاش میتونستم یه چیزی باشم که از این که خدای منی به خودت افتخار کنی، اما فعلا مایه شرمساری توام. من دیگه اون بنده راضی و خوشحالت نیستم، هیچ وقت نبودم، اما دیگه اداشم نمیتونم در بیارم. میفهمی؟