صبور میشوم بعد از هر زخم
هوالمحبوب
حافظ گفت:«رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند» اشکها را پاک کردم و زل زدم به صفحه کتاب، چطور میتوانست وسط این معرکه دم از روشنایی و امید بزند؟! اصلا رسالت حافظ همین است، اینکه تو خسته و درمانده بروی سراغش، در آغوشش بکشی، بعد تنش را نوازش کنی و او توی گوکل کروم دیوانش، حال عمومی تو را وارد کند و بعد از سرچ، یک غزل وصفالحال تحویلت دهد.
بعد که دید دلت سوخته و گدازههایش آزارت میدهد، دست نوازشش را بکشد بر سرت و توی تفسیر فالت بگوید، یار مهربان خواهد شد، بیمارت شفا خواهد گرفت و گره از کار مشکلات مالیات گشوده میشود، زلزل که نگاهش بکنی احتمالا در آخر این را هم اضافه میکند که مسافرت به سلامت خواهد رسید و یا از جایی که انتظارش را نداری خبر خوبی دریافت خواهی کرد.
حافظ نه تنها شاعر عجیبی است، که آدم عجیب و پیچیدهای هم هست. گاه دقیقا حالت را نشانه میگیرد و واقعیت عریان را میکوبد توی صورتت و گاه مثل مادر مهربان دلداریات میدهد. حال آنکه تو بهتر میدانی گندی که زدهای یا زدهاند با مژدهٔ هیچ مسیحا نفسی رفع و رجوع نمیشود.
نصف شب خوابم نمیبرد، از این پهلو به آن پهلو شدن هم راه به جایی نبرد، بلند که شدم برف بیرون سر ذوقم آورد. انگار خدا روی تمام زخمهای بشر مرهم کشیده باشد. سفیدی شهر را دلبرانه زینت کرده بود.
دیشب نسرین بالغی بودم که قرار بود کار درست را انجام بدهد و مثل همیشه از خودش مراقبت کند، اما یک جایی نسرین کوچک وارد معرکه شد و کار را خراب کرد. اما آدمهای بالغ برای زخمهای بیهوا همیشه تسکین دارند. گریه و شعر تسکین من است و روح سرکش و ناآرامم بعد از این دو صبور میشود.
میدونی، پستت غم داشت، ولی سرشار از یه حس خوب بود. یه جور آرامشی که غم رو آشوب نمیکرد به دل آدم. کلی حالم خوب شد با خوندنش :)
«سحر کرشمهی صبحم بشارتی خوش داد
که کس همیشه گرفتار غم نخواهد ماند» : ))