کاش بذارن فراموش بشم
هوالمحبوب
وقتی قدم به قدم داری گرههای ذهنیات را با روانکاو حل میکنی، یکهو به خودت میآیی و میبینی چیزی تغییر نکرده ولی تو سبکتر شدهای. میبینی توی همان مکان و زمان قبلی و تکتک گزارههای قبلی به قوت خود باقی هستند ولی تو بلد شدهای یک نفس راحت بکشی. چند روز پیش با دکتر سین از این حرف میزدم که توی زندگی من همیشه یک جای خالی وجود داشته و هرگز نتوانستهام با گزینههای موجود پرش کنم. دکتر اعتقاد داشت که تقصیر خودم است، من با پوشش چادر، این تفکر را به بقیه القا کردهام که طرفم نیایید. خب قطعا تحلیل آبدوغ خیاریاش را قبول نداشتم. دکتر اعتقاد داشت که من تا این سن حتما باید کلی رابطۀ ریز و درشت را تجربه میکردم و گاردی برای دوستی نمیداشتم. آخرین توصیهاش به من این بود که خودم برای آشنایی پیشقدم شوم. لابد میدانید که این خودت پیشنهاد بده چقدر برای آدمی مثل من سخت است!
من نه بلدم و نه ریسک این کار را قبول میکنم که بروم به کسی چنین پیشنهادی بدهم، چون تهته همۀ این پیشنهاد دادنها، چند چیز است:
-تو خیلی دختر خوبی هستی و مطمئنم با هر کی ازدواج کنی، خوشبخت میشه ولی خب من قصد ازدواج ندارم.
-من سن توی ازدواج خیلی برام مهمه و خب تو چند سال ازم بزرگتری.
-میدونی ما خیلی دوریم از هم و خب این کار شدنی نیست قبول داری که؟
- خب نگاه من به تو فقط سواستفاده کردنه عزیزم، هیچ قصد دیگهای پشت محبت کردنهام نیست باور کن.
-تو مثل خواهرم نیستی، تو خود خود خواهرمی.
الان من فقط به سکون و خلوت نیاز دارم، نه حوصلۀ ریسک کردن دارم و نه دلم میخواد کسی چینی نازک تنهاییام رو بشکنه. ولی خدا به همین مقدار هم رضایت نمیده. قسم خورده که نذاره آب خوش از گلوم پایین بره. در اون عالم الست چه هیزم تری به این خدا فروختم خودم خبر ندارم. بهش گفتم بندههای خوبش رو نگه داره برای خودش، منم چشمم دنبال هیشکی نیست ولی رها نمیکنه بزرگوار. هر بار یه نخاله رو میفرسته سر وقت من که نذاره بیدغدغه زندگی کنم.
اینم یه سبک زندگیه به هر حال.