گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

مامان و ترس‌هایی که احاطه‌اش کرده

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۹:۵۸ ب.ظ

هوالمحبوب


آذر ماه بود که کلاس‌های داستان‌نویسی را شروع کردم. از همان ابتدایش مامان مخالف بود. یعنی در تمام طول این سه سال که داستان می‌نویسم، به نظرش کاری عبث و بیهوده انجام داده‌ام و صرفا سرم گرم شده با جلسات. از دید مامان رفتن یا نرفتن به جلسات داستان توفیری ندارد و زندگی بدون این سوسول‌بازی‌ها هم ادامه دارد.
چهار سال است که به طور جدی کوهنوردی می‌کنم. هر هفته که کوله می‌بندم و باتوم به دست و کفش به پا راهی می‌شوم، فکر می‌کند بالاخره یک روز خسته می‌شوم و دست می‌کشم.
تابستان 98 که برای اولین بار کلاس ایروبیک ثبت‌نام کردم، تک‌تک روزهای زوج منتظر بود من خسته شوم و رها کنم. هر بار که مریم کارت استخری که از محل کارش داده بودند نشان‌مان می‌داد و اصرار می‌کرد که حداقل یک بار همراهش برویم، مامان حرفی نمی‌زد. اما خاله‌ها را جمع می‌کرد و هر از چندی می‌برد استخر و تنی به آب می‌زدند.
سه‌تار خریدنم را پول دور ریختن می‌دانست و امروز که اولین جلسۀ کلاسم بود، وقتی فهمید مدرس کلاس آقاست و کلاس انفرادی برگزار می‌شود، لب ورچید و سعی کرد مرا به خطرات کاری که می‌کنم آگاه کند.
تا جایی که یاد دارم، مامان باعث ترسو بار آمدنم شده است. مامان هیچ وقت نگذاشته تجربه‌های جدید به دست بیاوریم، نگذاشته خطر کنیم، رفاقت کنیم، دوست داشته باشیم. سال‌های سال از رو به رو شدن با هر جنس مذکری واهمه داشتم، سال‌های سال منی که به روابط عمومی قوی معروف بودم، مسیر حرکتم را جوری تنظیم می‌کردم که با کمترین جنس مذکر مواجه شوم. سال‌های دانشگاه دلبری کردن‌های دخترها را که می‌دیدم، دلم می‌خواست من هم بلد بودم، دلم می‌خواست با لوندی کردن کسی را که دوست دارم حفظ کنم. اما من همیشه زمخت و خشن و نابلد بودم. اولین بار که به کسی گفتم دوستت دارم، تا چند روز عذاب وجدان رهایم نمی‌کرد. 
زندگی‌ام همیشه یکنواخت بود، یک سیکل ثابت و مشخص داشتم. هر چقدر محیط خانه ملتهب بود، آن بیرون همه چیز تحت کنترل بود. مامان انتظاری جز درس خواندن از ما نداشت. توقع بزرگش این بود که درس بخوانیم و بعد شاغل شویم. بزرگترین ارزش‌ها برای یک زن از دید مامان همین بود. توی تئوری‌های مامان، ازدواج کردن جایی نداشت، هنوز هم ندارد. هنوز هم برای منی که در آستانۀ سی و سه سالگی‌ام چیزی از زندگی زناشویی نگفته است. من هیچ چیز را توی خانه نیاموخته‌ام.
سال‌های سال دوستانم آموزشم داده‌اند و بعدتر به لطف دنیای مجازی، دری به سوی جهان به رویم گشوده شد. یادم هست اولین باری که با پدیده‌ای به اسم پریود مواجه شدم، ترس برم داشت. لکۀ قرمزی از من روی پردۀ سفید خانۀ مادر بزرگم جا مانده بود و من نمی‌دانستم این خونریزی چرا تمام نمی‌شود. فکر می‌کردم بلایی سرم آمده و هضم ماجرا برایم سخت بود. وقتی مامان هوشیار شد، نوار بهداشتی را گذاشت توی دستم و رفت. من حتی نمی‌دانستم قرار است این اتفاق را هر ماه تجربه کنم. حتی نمی‌دانستم باید این سیکل ماهانه را توی ذهنم نگه دارم.
مریم همین چند روز پیش از من معذرت خواهی کرد. گفت من فکر می‌کردم خودت فهمیده‌ای. گفتم من توی سیزده سالگی که هیچ، توی بیست سالگی هم خیلی چیزها را نمی‌دانستم و شاید هنوز هم خیلی چیزها را به درستی ندانم.
همین چند روز پیش گفتم که من دیگر قصد ندارم پریود را پنهان کنم از کسی. وقتی حالم بد است با صدای بلند خواهم گفت. مامان خندید و گفت پدرت حتما استقبال خواهد کرد و مطمئن باش اولین کسی که کیسۀ آب گرم دستت می‌دهد اوست. 
اما تازه چند سال است یاد گرفته‌ام سرتق و تخس باشم و راه خودم را بروم. تصمیم گرفته‌ام حتی اگر نون جان به تک‌تک نقاشی‌هایم خندید، وا ندهم. حالا هم همان چند نقاشی کودکانه را زده‌ام به دیوار اتاقم. تصمیم گرفته‌ام حتی اگر مامان بابت کنسل شدن کلاس‌هایم خدا را شکر کرد، پا پس نکشم. امروز من سه‌تار را توی بغلم گرفته بودم و از ذوق می‌لرزیدم، بعد از شش ماه طریقۀ درست گرفتن ساز را یاد گرفتم و دلم می‌خواست همان‌جا بزنم زیر گریه. دلم می‌خواست به استاد بگویم من خنگ نیستم، اما از دل یک ویرانه خودم را بیرون کشیده‌ام. خواستم بگویم من زخمی‌ام، اما دلسوزی و ترحم نمی‌خوام. فقط قبول کند که من شبیه دیگر هنرجوهای لای پر قو بزرگ شده‌اش با هزار ناز و کرشمه هر هفته راهی کلاس نمی‌شوم.
من چهار سال است از دایرۀ امن مامان خارج شده‌ام، بارها فحش شنیده‌ام، بارها تحقیر شده‌ام، بارها و بارها گریسته‌ام، بارها و بارها قهر کرده‌ام. اما هنوز زنده‌ام و قرار است به مبارزه‌ام ادامه دهم.

  • ۰۰/۰۱/۱۷
  • نسرین

از رنجی که می‌کشم

نظرات  (۲۴)

ایوللل ... 4 سال کوهنوردی *---*

 

پاسخ:
مچکرم:)

بی‌نهایتتتتتتت قشنگ نوشته بودی.عالییییی بود عزیزمممممم.قلمت مانا.انشالله همین طور جلو بری و به خواسته های قشنگت برسی‌.عالی بود.عالییی.هر چی بگم کم گفتم.

پاسخ:
ممنونم سمای عزیز شما زیبا خوندی گل دختر:)

آه ممنونم خیلی زیاد بابت آرزوهای قشنگت، امیدوارم تک‌تکش به بهترین شکل برای خودت رخ بدن جانم.

امروز فهیمه میگفتش حس معذب بودن میکنه که نتونه زندگی مستقلی برا خودش جور کنه و وابسته به مامانش باشه و من شجاعت برداشتن اولین گامش رو تحسین میکردم.

پاسخ:
واقعا از یه جایی به بعد برای حفظ آرامش دو طرف لازمه این استقلال. امیدوارم فهیمه به زودی بتونه تجربه‌اش کنه.

مادری که کم داشتم رو خوندی نسرین؟ باعث افتخاری دختر، ادامه بده جانم :*

 

پاسخ:
نه پریسا جان نخوندم می‌ذارم تو لیستم ممنون.

امیدوارم از پسش بر بیام:)

چقدر کیف کردم از این پست. ایشالا همیشه همیشه مثل الان ثابت قدم باشی

پاسخ:
ممنونم امیلی جانم، ممنونم از انرژی خوبت دختر
  • یـلـــدا ‌‌
  • چه صحنه‌های آشنایی! و چه رنج مشترکی! و کاش یه روزی والدین یاد بگیرند که به جای چیدن بال و پرها، کمی و فقط کمی پر پرواز باشند...

    پاسخ:
    این تفاوت نسل‌ها، تفاوت عقیده‌ها، محدود شدن در چارچوب مذهب همه و همه دخیل بودن و صد الیته شرایط مالی.

    تو شگفت‌انگیزی نسرین

    آرزو می‌کنم شبیه گل نیلوفر پیش بری

    پاسخ:
    قلب من گنجایش اینهمه محبت رو نداره حقیقتا
    ممنونم ممنونم

    میدونی نسرین هر وقت میخونمت حس میکنم دقیقا همینجا دقیقا همین حس را زندگی‌کرده ام.چقدر خوبه که این همه شفاف ازشون مینویسی چون وقتی یه ترسی شفاف بشه دیگه ناشناخته نیست و میشه ازش رد شد.

    منم امروز کلی برای خودم نوشتم و حس کردم هرگز نمیتونم به آدم ها توضیح بدم بزرگترین دستاورد برای من تو زندگیم رتبه  و مدال و مدل ماشین و اینا نبوده،من تونستم زندگیمو پس بگیرم و فقط اونی که در عین زنده بودن،نتونسته زندگی کنه میتونه بفهمه من چی میگم!

    پاسخ:
    حس می‌کنم تاثیر جلسات روان‌درمانیه که تونستم شفاف‌شون کنم برای خودم. قبل‌تر ها همیشه خشمگین بودم و دلیلش رو نمی‌دونستم، الانم خشمگینم ولی حداقل دلیلش رو می‌دونم.
    و این خیلی خیلی ارزشمنده معصومه. خوشحالم که چنین تجربۀ موفقی مقابلمه.

    نسرین، فرق تو با بقیه، با همه‌ی اون‌‌هایی که توی هر راهی قدم گذاشتن، حمایت اطرافیان و خانواده از اراده شخصی‌شون پیشی گرفته، فرق تو با اون هنرجوهای لای پر قو بزرگ‌شده اینه که تو شاید مسیر پر فراز و فرود‌تری رو نسبت به اون‌ها تجربه کنی اما مطمئن باش تو قدر داشته‌هایی که خودت به دستشون آوردی رو بهتر می‌دونی و بیشتر از هر کس دیگه‌ای برای حفظشون تلاش می‌کنی. من می‌دونم چقدر سخته وقتی ذوقت رو کور می‌کنن، توی مسیرت استقامت به خرج بدی و متوقف و دل‌سرد نشی. می‌دونم چقدر نفس‌گیره خلاف مسیر یه رودخونه حرکت کنی. شایستگی کمی نیست و تحسین برانگیزه به نظرم. این یک ارزشه دختر.

    پاسخ:
    می‌دونی، این عدم حمایت‌ها خیلی وقت‌ها انرژیم رو گرفته. خیلی وقت‌ها باعث شده دلسرد بشم. نمی‌دونم شاید هم خودم یه مشکلی تو درونم دارم که نتونستم به خوبی از پس راهی که میرم بر بیام.
    با بخش دوم حرفت بسیار موافقم. به جای نشستن و به دست کسی نگاه کردن که آرزوهامو برآورده کنه من همیشه خودم رفتن تو دل کار.
    مرسی مرسی ازت گلاویژ

  • جوینده آرامش
  • سلام

    خیلی عالیه که کم کم داری خود واقعیت رو پیدا میکنی هیج وقت دیر نیست

    همه ی ما بیشک زخم خورده ی اشتباهات ناخواسته ی پدر و مادرامون هستیم و این زخم ها روی ضمیرمون جاخوش کرده

    فقط کافیه یادمون نره اونها هم زخمیه اشتباهات ناخواسته ی پدر و مادراشون بودن که ناخودآگاه روی ضمیرشون به جا مونده

    پاسخ:
    سلام.
    ممنونم.
    موافقم این یه سیکل معیوبه که نسل به نسل ادامه پیدا کرده.
    بالاخره باید یه جایی این دور باطل رو به هم بزنیم و خودمون رو نجات بدیم.
    امیدوارم که موفق بشیم.

    با خوندن این پست یاد سریال "دوست شگفت انگیز" من افتادم. حتما ببینش. تا حدی شبیه لیلی بودی! اونجا دوستش در ستایش او می گه: چیزی که بیشتر از هر چیز دیگر در لیلی دیده می شه قاطعیت اون هست. قاطعیت در کاری که می خواد انجام بده. 

    بعدش همه ی این کنترل ها و مبارزه ها تهش باعث می شه خیلی از شکست های الکی رو تجربه نکنیم. این محافظت ها با وجود افراطی بودنشون در آخر از ما یک زن قوی می سازه چون خودمون اون چهار دیواری رو خراب می کنیم و از نو می سازیم. و تفاوت داشتن با بقیه ی آدم ها به نظرم سخت و جذابه! لااقل خودت رو بین اینهمه آدم شبیه هم گم نمی کنی.

    پاسخ:
    ندیدم این سریال رو.
    من قاطعیت هم ندارم متاسفانه دارم تمرینش می‌کنم فقط. خیلی اوقات هم اداست فقط.
    زود کم میارم و تهی می‌شم.
    ولی خیلی وقتا این مراقبت‌های افراطی آدمو منزوی می‌کنه، خسته می‌کنه، بیمار می‌کنه.
    اینکه هیچ کس نباشه که علاقه‌هات رو بشناسه و درباره‌‌شون سوال کنه خیلی وحشتناکه.
    امیدوارم تهش همینی باشه که شما می‌گین.

    چقدر بغض داشت این پست...

    ایشالا چهار سال بعد بیایید و از زندگی موفقی که برای خودتون ساختید و دیگه کاملا ازاد و خوشحال هستین بنویسید...

    پاسخ:
    ممنونم سین دال عزیزم.
    امیدوارم برسم به اون روزها

    به اراده پولادینت غبطه می‌خورم. خیلی سخته روش و علایقت با خانواده متفاوت باشه و هر بار سر کوچکترین چیزی کلی کلنجار بری برای چیزایی که برای خیلیا شاید معمولی باشن.

    این رو من میگم که تقریبا نسبت به بقیه دوستام، خانواده‌ همراه‌تری داشتم اما حتی من هم برای مستقل زندگی کردنم توی یه شهر دیگه، برای تنهایی سفر رفتنم و برای خیلی چیزای دیگه یه روز خیلی جنگیدم.

    چیزایی که اگه بدون جنگ به دستشون می آوردیم شاید الان انرژی خیلی بیشتری داشتیم.

    چقدر حال تو و حال همه دختر، پسرای اینطوری رو می‌فهمم.

    وقتی داریم از یه سربالایی بالا میریم و نفسمون بخاطر ناهمواری راه بالا نمیاد و چند نفر پایین وایسادن و همش داد میزنن بالا نرو، فایده نداره، میفتی، میمیری...

    پاسخ:
    ثریا واقعا اراده‌ام پولادین نیست، من خیلی سست عنصرم. طی این سال‌ها فهمیدم که هر وقت از جایی منع شدم راحت گذاشتمش کنار.
    من چهار ساله دارم تلاش می‌کنم که خودمو قوی کنم و هنوز به جایی که می‌خوام برسم نزدیک هم نشدم.
    هیچ اقدام موثری در راستای اهدافم نکردم.
    اما تصمیم گرفتم ژا ژس نکشم.
    آره منم همیشه به خانوادۀ همراهی که داشتی غبطه خوردم.
    امیدوارم لااقل بعد این همه خون دل خوردن به جایی که می‌خوام برسم تا بتونم بگم می‌ارزید.

    منم کامنت زری

    پاسخ:
    کاری نداره که شروعش کن توام.

    کاملا می‌فهممت و کاش منم جرات و جسارت تو رو داشتم. 

     

    چقدر خوبه فضای مجازی هست. 

    پاسخ:
    به نظرم یه جایی مجبوریم که جسور و شجاع بشیم لادن.
    من ذاتا آدم ترسوسس‌ام 

    سلام عزیزم :)

     

    گذشتن از خط قرمز و تابوهای بی منطقی که مثل زنجیربه دست و پای ما وصل هست، واقعا سخت هست.

    در درجه اول همیشه ما در درون خودمون یک جدال تن به تن داریم با اون آموزه هایی که نهادینه شدند، در درجه دوم باید با اون قسمت محتاط و ترسو کنار بیاییم و متقاعدش کنیم که انقلاب کنه، در درجه سوم هم اون جسارت و ایستادگی مقابل فیدبک ها رو داشته باشیم.

    برای گذر از تمام این مراحل بهت افتخار میکنم. اراده و جسارتت واقعا ستودنی هست :)

    منتظر روزی هستم که با سه تارت برامون ساز بزنی و ما لذت ببریم :)

     

    پاسخ:
    سلام عزیزم:)

    اونقدر کامل و جامع نوشتی که نمی‌دونم در جوابت چی بگم.
    فقط اضافه می‌کنم که من هنوز خودم رو شایستۀ تحسین نمی‌بینم چون هنوز نرسیدم به جایی فقط دارم حرکت می‌کنم تو مسیر.
    امیدوارم واقعا چنین روزی برسه.

    وَ سلام

    و 

    سینِ سلامتی سال نو .

    عزیز دلم میخکوبِ این قابِ زیبا از  نوشته ت شدم ؛ ترس هایی که ... حرف هایی که ...

    گاهی نباید سه نقطه چین شد

    باید بارید نوشت و ادامه داد

    مثل هنری که تو ؛ توی پستت ارسال کردی.

    تو هنرمندی 

    به هزار و یک دلیل

    اولینش انگیزه ی دلچسبت به نوشتن

    که خودش هزار تا می ارزد .

    شاعر می گه:

    تو آن بلای قشنگی 

    ....

    می خوانمت

    پاسخ:
    سلام مینای عزیز
    رفیق قدیمی
    ممنونم از حضورت
    حضورت منو یاد روزهای خوش گذشته می‌ندازه که پیوند خورده به بوی کتاب و کلمه و شعر

    از یه جایی به بعد قوی بودن و موندن یه جور اجباره

    متاسفانه والدین بیش از حد حمایتگر و نگران بدترین ضربه رو به بچه‌ها میزنن

    پاسخ:
    ما سال‌هاست داریم توی این اجبار دست و پا می‌زنیم و راه به جایی نمی‌بریم.

    چقدر درک می‌کنم چیزایی رو که گفتی رو

     با ترس بزرگ شدن با ترس توی جامعه رفتن

     

    .و خوشحالم که تونستی خودت رو از این زندان نجات بدی و سربلند بیرون بیرون بیای. 

    پاسخ:
    متاسفانه از این نظر خیلی‌هامون شبیه همیم. محصور شده در قید و بندهایی از جنس سنت و مذهب.
    کاش بلد بشیم پرواز کردن رو


    ممنونم لیالی عزیزم:)

    به عنوان کسی که آزادی های بیشتری داشته ولی هیچ وقت نتونسته و نخواسته که ازشون استفاده کنه، راستش بهت غبطه می خورم. به عنوان کسی که همیشه والدینش می خواستن که پرواز کنه و اون از دایره ی امنش بیرون نیومده، بهت غبطه می خورم. چون تو چیزی داری که ارزشمنده =) "تلاش"، "خواستن" و "تپیدن" برای انجام کاری. و مطمئن باش که خدا هم این جنگیدن و صبور بودنت رو می بینه.

    پاسخ:
    به نظرم اگر اونجایی که هستی حالت رو خوب می‌کنه خب پس جای درستی هستی. ممنونم ازت از این زاویه به زندگی نگاه نکردم شکیبا می‌تونه متفاوت باشه. حال دلت خوب همیشه.

    مامان من هم بعد از هر بار از باشگاه برگشتن وقتی نا نداشتم از پله ها بالا برم میگفت نرو!

    وقتی میدید تا صبح بیدارم درس بخونم میگفت حالا ٢٠ نشی چی میشه؟

    الان که مربی سه تارم تنبیهم کرده و هر شب باید واسش تمرین بفرستم، میگه نرو!

    وقتی استرس دارم بهم واکسن نرسیده میگه خب نرو سرکار!

     

    مامانا میخوان بچه هاشون همش ور دلشون باشن، تو بی خیال شو و به معجزه سه تار ایمان بیار. اسمشو چی گذاشتی؟ ^_^

    پاسخ:
    آخه تو خونه باشمم خیلی روابط حسنه‌ای نداریم که بگم محض دلتنگیه حرفاش:)
    ای جانم
    امیدوارم از پسش بربیام.
    نکیسا🤗

    و منی که همیشه بهت میگم «به تو ایمان دارم» و امیدوارم یه روز متوجه بشی تعارف الکی نیست و واقعیت رو میگم... :)

    پاسخ:
    🤗🤗🤗🤗🤗
    از بعضیا نه واقعا تعارف نیست، محبته و با جان و دل قبولش می‌کنم:)
    ممنونم ازت

    داشتم فکر می‌کردم حالا که سال‌های زیادی است از گوگل دانسته‌های فردی و اجتماعی‌مون رو به دست آوردیم، حالا که برای مشورت گرفتن‌ها به سراغ گوگل می‌ریم، کاش می‌شد گوگل سرپرستی ما رو قبول کنه! :)

    .

    از این شوخی کوچک به بگذریم، می‌خوام بهت بگم که چقدر این کم نیاوردن و این مبارزه کردن برای خواسته‌ها و این پا پس نکشیدن‌هات رو دوست دارم. خوندن این پست باعث شد من هم در درون خودم انرژی مضاعفی احساس کنم و حس خوبی بگیرم. مرسی برای نوشتنش. امیدوارم امیدوارم امیدوارم روزهای پیش رو برات پر از دل‌خوشی باشه. پر از سه تار پر از داستان جدید و پر از کوه و کوه‌نوردی. :)

     

    پاسخ:
    :)


    ممنونم از اینکه انرژی می‌دی بهم همیشه. امیدوارم پا پس نکشیدن و ناامید نشدن و چغر بودن رو یاد بگیرم بعد عمری.
    دعا کن نصفه رها نکنم این بار.

    زندگی تقریباً برای همه‌ی آدمایی که می‌دونن دارن چیکار می‌کنن مثل یه جنگه که همیشه ادامه داره...

    امیدوارم روزها و سال‌های بعدی همه چی بهتر و بهتر بشه...

    پاسخ:
    جملۀ عجیبی گفتی آرش، به فکر بردتم از وقتی خوندمش.

    منم امیدوارم، برای من و تو و همۀ آدم‌ها

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">