گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

دلم دردی که دارد با که گوید؟

سه شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۹، ۰۶:۱۳ ب.ظ

هوالمحبوب


دکتر سین سه جلسه است که می‌گوید برای خودت زندگی کن نسرین و من به خانه نگاه می‌کنم، به مادر که هر روز خموده‌تر از دیروز می‌شود، که هر روز پژمرده‌تر و بی‌روح‌تر از قبل می‌شود. به پدر که کمرش خمیده‌تر شده و حرفش برو ندارد. به خودم نگاه می‌کنم و به دست‌های خالی، آینده‌ای که شبیه خط‌های صاف مانیتور آی‌سی‌بو، حکایت از به پایان رسیدن دارد. دکتر سین توی خانۀ ما زندگی نمی‌کند. 
حتی میم جان هم توی خانۀ ما زندگی نمی‌کند که حسرت یک آشپزی دلچسب توی دلش مانده باشد، که حسرت کیک پختن و جادوی مزه‌ها توی دلش مانده باشد، که حسرت خانه‌ای پر از آرامش توی دلش مانده باشد.
دکتر سین هر جلسه می‌نشیند رو به روی من و با من بازی می‌کند. ما گذشته را شخم می‌زنیم، آدم‌ها را، خاطره‌ها را و من گریه می‌کنم، خالی می‌شوم، سرریز می‌شوم و دست آخر راس دقیقۀ پنجاهم ، دکتر سین حرف‌ها را جمع‌بندی می‌کند و تکلیفی برای هفتۀ بعد می‌دهد و لابد تا هفتۀ بعد که منشی قرارمان را به او یادآوری کند، مرا یادش نیست. 
من از پناه بردن به اتاقم هر صبح و هر شام به ستوه آمده‌ام. از چنگ زدن به تار و پود نخ‌نما شدۀ زندگی خسته شده‌ام و حتی گریه هم دیگر تسکین نیست. من دلم خانه‌ای روشن با پنجره‌های بزرگ و آفتاب گیر می‌خواهد که زندگی کردن تویش اینقدر سخت و زجرآور نباشد. من دلم خانه می‌خواهد، خانه‌ای امن با چراغ‌های زیاد که نور بتاباند به زندگی. 
می‌شود آدم مادر و پدرش را بردارد و از خانه بزند بیرون و دیگر برنگردد؟ می‌شود با هم فرار کنیم و برویم و دیگر رنج امتداد نیابد؟ 
من پر از خشمم و این خشم چون زهری می‌خلد توی رگ و پی‌ام و از درون می‌خوردم. 
زندگی آنقدر درد دارد که دکتر سین به تنهایی نمی‌تواند آرامم کند.
من ده سال است دلم لک زده برای لحظه‌ای زندگی کردن. ده سال خیلی زیاد است مگر نه؟ 
ده سال است آدم‌ها خطم می‌زنند و من دوباره از نو ریشه می‌دهم، ده سال است که خون می‌خورم و هنوز زنده‌ام ولی دیگر از چنگ زدن به چیزهایی که مال من نیست خسته شده‌ام. از خواستن آدم‌ها، از دوست داشتن آدم‌ها، از تلاش برای جلب توجه، از تظاهر به مهربان بودن.
دکتر سین می‌گوید همه چیز ریشه در کودکی دارد ولی من فکر می‌کنم، کودکی آنقدرها هم بد نبود. لااقل هر چه که بود نمی‌فهمیدیم و می‌گذشت. حتی خدا هم با بنده‌های بخت برگشته‌اش کاری ندارد. راستش را بخواهی من هم دیگر با خدا کاری ندارم. 
خدا هم چنبره زده بالای سر بنده‌های خوبش. الی راست می‌گفت خدا هم خانوادۀ خودش را دارد. که بلد است دست نوازش بر سرشان بکشد و نگذارد آب توی دلشان تکان بخورد. 

  • ۹۹/۱۲/۱۲
  • نسرین

از رنجی که می‌کشم

نظرات  (۷)

میدونی، امشب شب شادی نبود و بعد خوندن پستت حس میکنم غمگین هم شده.

احساساتت رو میفهمم ، میدونم که اینو میدونی، حس قرابت عجیبی میکنم با غم‌هایی که انگار اونها هم به ما عادت کردن و‌ دوست ندارن دست از سرمون بردارن‌، کاش میشد پر بکشیم و بریم نسرین، بریم یه جای دور

خدا هم انگار عادت کرده به این غم ما، به اینکه مدام تو اضطرار‌ و ترس باشیم و اون یه فرجی نکنه، کاری نکنه.

میدونی این شب‌ها فکر‌ میکنم که خدا حواسش هست؟ هست که با هر بار تحمل این دردها ما پخته‌تر که نه، سوخته میشیم؟ تو خودمون مچاله میشیم اما بعدش ... اما بعدش انگار به اینکه کسی نیست کمکمون کنه عادت میکنیم؟ حواسش هست داریم هی دور و دورتر میشیم؟

پاسخ:
ببخش اگه اذیت شدی عزیزم.
آره انگار یه جورایی وصله شدیم به هم با غم‌های شبیه هم.
شاید خدا هم خسته شده و گذاشته رفته فرشته.

چی بگم والا 

دل من نیز هم روزها و شب‌های زیادیه که لک زده برای یک چکه زندگی، یک دقیقه سرخوش، بی‌خیال و شاد بودن راحت. بدون دغدغه. 

سخته برای این متن کامنت گذاشتن. نمی‌دونم چی بگم. از امید به روزهای پیش‌رو بگم و اینکه امیدوارم خیلی زود نور امید رو ببینی و به سمتش بری، یا اینکه بگم چقدر با متن هم‌زاد پنداری کردم و با هر خطش گفتم: من هم. من هم. من هم.

کاش بزرگسالی هم مثل کودکی گذران بود. راحت می‌گذشت و می‌رفت. 

پاسخ:
فکر کردن به اینکه این روزها جوونی ما بود و گذشت اذیت کننده است.
انگار نشستیم که یه روزی معجزه بشه و حالمون خوب بشه.
غافل از اینکه روزهای خوب هیچ وقت نمی‌رسن.
فقط باید یاد بگیریم کمتر زخمی بشیم.
ممنونم امیدوارم همچنان، که امید آخرین چیزیه که می‌میره.

دقیقا مشکلی که با روان‌شناسا دارم همینه. توی زندگی ما نیستن و بیرون گود وایسادن چیزی رو می‌خوان ازمون که اگر می‌تونستیم انجام بدیم سراغ اونا نمی‌رفتیم.

ولی من حسم به تو حس روشنیه. حس می‌کنم به زودی اون‌چه رو که دوست نداری تغییر می‌دی. نور می‌شی و به زندگیتون می‌تابی.

پاسخ:
علاوه بر اینایی که گفتی، نسخه پیچیدن برای شرایط مردم اروپا و آمریکا که وابسته به خانواده نیستن طبعا برای ماها جواب نیست که از شیش جهت به تار و پود خانواده وصلیم.

ثریای عزیزم، ممنونم از این عبارات مهربانانه، چشمام قلبی شد:)

دو هفته قبل داشتم لیست پادکستهای آپلود شده رو میدیدم که دیدم نوشته اپیزود ده..رهایی از افسردگی! بعد تو ذهن من تکرار شدبرو بابا..رهایی از افسردگی به من چه ربطی داره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!و فک کنم این بزرگترین و تکان دهنده ترین جمله ای بود که کل زندگیم به خودم گفتم!

دلم میخواست از خوشحالی جیغ بزنم! مث ماری که هزار سال تلاش کرده پوست بندازه و یهو متوجه میشه اون پوست قبلیه افتاده یه کناری و الان آزاد و رهاست که بره دنبال زندگیش!

میدونی نسرین توام تو اون تلاشه ای برای پوست اندازی...اون خشم...اون جنگ وجود داره..واقعیه...درک کردن هیچ دکتری هم بدردت نمیخوره...ولی من با اطمینان بهت میگم تاب اون التهاب و درد عفونت رو بیار و بذار چرکش از وجودت پاک بشه! بعدش؟ زندگی گل و بلبل نمیشه اما اینقدر جون داری که زندگی مورد علاقه خودتو بسازی...دووم بیار رفیق...یه روز تو از اون پوسته جدا شدی و من بهت قول میدم حس رهایی به رنجش میارزه.

پاسخ:
امیدوارم، واقعا امیدوارم بتونم پوست بندازم توی این مسیر یکه دارم طی می‌کنم.

ممنونم ازت رفیق، خیلی ممنونم.

کاش واقعا می شد والدین رو برداشت و رفت! کاش می شد...

پاسخ:
باگ بدیه این خلقت ما.

سلام

نمی دونم چند سالتونه و کجا هستید و در چه سطح از زندگی هستید

اما می دانم علت افسردگی توجه بیش از حد به دلبستگی های دنیا و آرزوهای طول و دراز است

آرزوهایی و فانتزی هایی که رسیدن به آنها تقریبا غیر ممکن است

با خدا قهر کردن و تیکه بهش انداختن دردی دوا نکرده و نمی کند..شما با او کاری ندارید و فکر می کنید خدا باشما قهر کرده

بهتر نیست به خدا تهمت نزنیم، بهتر نیست واقع بین باشیم بهتر نیست کمی به داشته هامون فکر کنیم بهتر نیست شروع کنیم برای داشته هامون شکر گذاری کردن

 

 

من سال ها کودکی سخت گذارنده ام سال ها فقر سال ها شکست و چند سال پیش شکست عشقی وحشتناک که افسردگی شدید گرفتم 

اما جمع می کنم همه سال هارا می بینم چقدر می شود کیف کرد در این سال‌های گذشته چقدر خوش اقبال بوده ام چقدر شرایط های خوب را پشت سر گذرانده ام.

آدمی نیستم مانند افراد لیست کن بلند شم لیست داشته هامون تهیه و شکرگذاری کنم نه نیستم اما شب ها در رختخواب وقتی پتوی گرمی با خانواده گرمی که پیشم هستند را یاد می آورم و شکر گذاری می کنم و دعا می کنم خدا سلامتی بدهد فردا را هم ببینم ...

شاید بهتر است هدف‌گذاری و آرزو خودمان را واقع بینانه‌ کنیم و بعضی محدودیت و کمبود هارا بپذیریم

پاسخ:
سلام.

کاش وقتی نمی‌دونید کجام و چند سالمه و چه سطحی از زندگی‌ام، تز هم ندید.
من خوشحال می‌شم وارد رابطۀ خصوصی من و خدا هم نشید.
حتی خوشحال‌تر می‌شم که وارد فاز روحی و روانی من نشید و برچسب افسردگی بهم نزنید، آخه می‌دونید این بخش دیگه کاملا تخصصیه!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">