دلم دردی که دارد با که گوید؟
هوالمحبوب
دکتر سین سه جلسه است که میگوید برای خودت زندگی کن نسرین و من به خانه نگاه میکنم، به مادر که هر روز خمودهتر از دیروز میشود، که هر روز پژمردهتر و بیروحتر از قبل میشود. به پدر که کمرش خمیدهتر شده و حرفش برو ندارد. به خودم نگاه میکنم و به دستهای خالی، آیندهای که شبیه خطهای صاف مانیتور آیسیبو، حکایت از به پایان رسیدن دارد. دکتر سین توی خانۀ ما زندگی نمیکند.
حتی میم جان هم توی خانۀ ما زندگی نمیکند که حسرت یک آشپزی دلچسب توی دلش مانده باشد، که حسرت کیک پختن و جادوی مزهها توی دلش مانده باشد، که حسرت خانهای پر از آرامش توی دلش مانده باشد.
دکتر سین هر جلسه مینشیند رو به روی من و با من بازی میکند. ما گذشته را شخم میزنیم، آدمها را، خاطرهها را و من گریه میکنم، خالی میشوم، سرریز میشوم و دست آخر راس دقیقۀ پنجاهم ، دکتر سین حرفها را جمعبندی میکند و تکلیفی برای هفتۀ بعد میدهد و لابد تا هفتۀ بعد که منشی قرارمان را به او یادآوری کند، مرا یادش نیست.
من از پناه بردن به اتاقم هر صبح و هر شام به ستوه آمدهام. از چنگ زدن به تار و پود نخنما شدۀ زندگی خسته شدهام و حتی گریه هم دیگر تسکین نیست. من دلم خانهای روشن با پنجرههای بزرگ و آفتاب گیر میخواهد که زندگی کردن تویش اینقدر سخت و زجرآور نباشد. من دلم خانه میخواهد، خانهای امن با چراغهای زیاد که نور بتاباند به زندگی.
میشود آدم مادر و پدرش را بردارد و از خانه بزند بیرون و دیگر برنگردد؟ میشود با هم فرار کنیم و برویم و دیگر رنج امتداد نیابد؟
من پر از خشمم و این خشم چون زهری میخلد توی رگ و پیام و از درون میخوردم.
زندگی آنقدر درد دارد که دکتر سین به تنهایی نمیتواند آرامم کند.
من ده سال است دلم لک زده برای لحظهای زندگی کردن. ده سال خیلی زیاد است مگر نه؟
ده سال است آدمها خطم میزنند و من دوباره از نو ریشه میدهم، ده سال است که خون میخورم و هنوز زندهام ولی دیگر از چنگ زدن به چیزهایی که مال من نیست خسته شدهام. از خواستن آدمها، از دوست داشتن آدمها، از تلاش برای جلب توجه، از تظاهر به مهربان بودن.
دکتر سین میگوید همه چیز ریشه در کودکی دارد ولی من فکر میکنم، کودکی آنقدرها هم بد نبود. لااقل هر چه که بود نمیفهمیدیم و میگذشت. حتی خدا هم با بندههای بخت برگشتهاش کاری ندارد. راستش را بخواهی من هم دیگر با خدا کاری ندارم.
خدا هم چنبره زده بالای سر بندههای خوبش. الی راست میگفت خدا هم خانوادۀ خودش را دارد. که بلد است دست نوازش بر سرشان بکشد و نگذارد آب توی دلشان تکان بخورد.
میدونی، امشب شب شادی نبود و بعد خوندن پستت حس میکنم غمگین هم شده.
احساساتت رو میفهمم ، میدونم که اینو میدونی، حس قرابت عجیبی میکنم با غمهایی که انگار اونها هم به ما عادت کردن و دوست ندارن دست از سرمون بردارن، کاش میشد پر بکشیم و بریم نسرین، بریم یه جای دور
خدا هم انگار عادت کرده به این غم ما، به اینکه مدام تو اضطرار و ترس باشیم و اون یه فرجی نکنه، کاری نکنه.
میدونی این شبها فکر میکنم که خدا حواسش هست؟ هست که با هر بار تحمل این دردها ما پختهتر که نه، سوخته میشیم؟ تو خودمون مچاله میشیم اما بعدش ... اما بعدش انگار به اینکه کسی نیست کمکمون کنه عادت میکنیم؟ حواسش هست داریم هی دور و دورتر میشیم؟