اندوه معلم بودن
حواسش پی مادرش بود که توی اتاق مشاوره گوشی را به زمین کوبیده بود و مستاصل و درمانده به گریه نشسته بود. توی آن چند ساعتی که کنارش بودم، مدام با بهانههای واهی به ماردش سر میزد. رامین دوازده سالۀ کوچک کوچه بازاری و لاتی حرف میزد. لاتی راه میرفت و شب قبلش به چند نفر شماره داده بود که اگر توی محلشان دعوا شد، زنگ بزنند تا رامین برود کمکشان. جثۀ نحیف و کوچکش را که میدیدی با ان چشمهای نافذ زیبا، شبیه بچههای ده/نه ساله بود. اما ماهها بود که از درس و مدرسه میزد و توی کفاشی کار میکرد تا پولدار شود. وقتی داشتیم کلمۀ «پول» را صدا کشی میکردیم، گفتم همان چیزی که خیلی دوستش داری و رامین خندید و گفت پول را همه دوست دارند، مگر شما ندارید؟
آخر کلاس از من پرسید که بچه دارم یا نه؟
دوست دارم رامین و برادرهای کوچکش، که وضعیتی مشابه او دارند، هر چه زودتر راه بیوفتند و به درس و مدرسه انس بگیرند. وقتی نشسته بودیم به نصیحت کردن که تکالیفشان را به خوبی انجام دهند و فکر و ذکرشان فوتبال نباشد، عددی را روی تخته نوشتم و رو به رامین که یک لبخند همیشگی روی چهرهاش هست، گفتم فکر کن صاحب کارت این چک را با این مبلغ داده دستت که ببری بانک و نقدش کنی؛ حالا تو باید این عدد را بخوانی تا کلاه سرت نرود یا نه؟ عدد پنج رقمی روی تخته را نتوانست بخواند و من فکر میکنم نسبت به روزهای گذشته اندکی مصممتر شده باشد. قرار است اگر آخر اردیبهشت نتیجۀ رضایتبخش از وضع درسیشان گزارش کردیم، پشتیبان برایشان دوچرخه بخرد.
ما هم منتظر این خبر خوش حال کننده می مونیم=)