گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

دچار

دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۷ ب.ظ

هوالمحبوب


دلتنگ که می‌شوم، جای گریه و ویرانی جسم و روحم، به نوشتن پناه می‌آورم. مهم نیست که حرف مهمی نمی‌زنم، مهم نیست که سال‌هاست نتوانسته‌ام از کتاب‌ها بنویسم، مهم نیست که دیگر از ادبیات کنده شده‌ام و هر چیزی که مرا به یاد گذشته بیاندازد، عذابم می‌دهد، مهم نیست که دیدن حتی نام آشنای کتاب‌ها، قلبم را چنگ می‌زند و تلاطم وجودم را پایانی نیست. مهم این است که من می‌خواهم بایستم و مبارزه کنم. استاد راهنمای عزیزم، بعد از هفت سال هنوز مرا فراموش نکرده است، شماره‌ام را دارد و هنوز پیگیر است که بلکه رام شوم و او بتواند روی ادامه تحصیلم حساب کند. هفت سال است من دفاع کرده‌ام و هفت سال است حتی یک پیام تبریک برایش نفرستاده‌ام، چند سال اخیر حتی شماره‌اش را هم نداشتم. اما این زن تمام مقالاتی را که کار کرده‌ام را همراه رسید مجلات و همایش‌ها نگه داشته و منتظر است من برای مصاحبۀ دکتری از آنها استفاده کتم.
دورۀ ارشد بدترین دورۀ تحصیلی‌ام بود. من زندگی‌ام از روزهای نخستین ارشد روی گسل بود و میانۀ این دوره بود که گسل لرزید، همه چیز به طرفه‌العینی فرو ریخت. من تکه پاره‌های خودم را جمع کردم و با یک ترم مشروطی از آن پایان‌نامه‌ای که هیچ دوستش نداشتم، دفاع کردم. 
دورۀ ارشد طعم شکست را، از دست دادن را، تنهایی را خیلی عریان‌تر حس کردم. روزهای بدی بود، که حتی یادآوری‌اش عذابم میدهد. هربار که دکتر ر سعی می‌کند مرا به فضای آکادمیک پیوند بدهد، یاد روزهای بد گذشته میافتم. یاد آن روزی که توی اتاقش یک دل سیر گریه کردم. یاد روزهایی که پشت شیشۀ آی‌سی‌یو، تکه‌ای از قلبم بالا و پایین می‌شد و من هیچ کاری از دستم بر نمی‌آمد. یاد روزهای رعب و وحشت بیماری و بوی تند مرگ و فضای قبرستان. یاد روزی که به نماز ایستاده بودیم و شانه‌هایمان می‌لرزید و مامان توی ردیف‌های جلویی ناله می‌کرد و قبرستان کوچک شده بود و آدم‌ها از پیر و جوان و بزرگ و کوچک ضجه می‌زدند و درد تمامی نداشت. یاد روزهایی که تنها بودم و تنهایی مثل یک سم مهلک تنم را می‌خورد. یاد روزهایی که شب‌هایش به گریه گذشت و روزهایش به دلتنگی و آشوب و قرص‌های قوی اعصاب.
زندگی روی دور تند بود و ما داشتیم غرق می‌شدیم. آخرین قاب شش نفرۀ ما همان بهمن 92 بود که من دفاع می‌کردم و خانواده معنای دوباره‌ای می‌یافت و زندگی با رنج آنچنان پیوند نخورده بود. چطور می‌توانم دوباره به دانشگاه برگردم و دوباره نفس بکشم جایی که تنها خاطره‌های بد را برایم تداعی می‌کند؟
من شادی را یک جایی همان حوالی گم کردم. من نسرین کوچک شادی بودم که نون جان فکر می‌کرد، غصه خوردن بلد نیستم، فکر می‌کرد دنیای به هیچ کجایم نیست، فکر می‌کرد بی‌دردم. 
انگار زندگی هرچه را دوست داشتم همان روزها از من گرفت. خواهرم را، میم را و هر آنچه که می‌شد نام عشق رویش گذاشت. من از همان روزها شروع کردم به تجزیه شدن. قرار بود توی دورۀ ارشد رژ قرمز بزنیم و مو افشان کنیم و دل ببریم. قرار بود با اولین همکلاسی خفنی که سلام‌مان را علیک گفت، نرد عشق ببازیم و دنیا به هیچ کجایمان نباشد. قرار بود پسرها دیگر لولوخورخوره نباشند و ما نترسیم از دوست داشتن. نترسیم از نزدیک شدن به آدم‌ها.
گلویم می‌سوزد، از گریه‌ای که به روی خودم نمی‌آورم، از دردی که چنبره زده روی سینه‌ام، از حرف‌هایی که توی هر سطر خورده‌ام تا چیزی از تاریکی‌ها نشت نکند توی این سطور، من سانسور کردن خودم را خوب بلد شده‌ام. 

  • ۹۹/۱۱/۰۶
  • نسرین

از رنجی که می‌کشم

نظرات  (۱۱)

  • 1 بنده ی خدا
  • شما حتی غم رو هم به زیبایی و ملموس بیان میکنین.

    و زبانم قاصره از چیز دیگه ای گفتن.چندبار نوشتم و پاک کردم و دیدم هیچکدوم حق مطلب رو ادا نمیکنن.

    پاسخ:
    ممنونم لطف داری بندۀ خدا:)
  • دامنِ گلدار
  • چه سخت و تلخ، متاسفم..

    گاهی اون مکان عذاب‌آور تنها جایی هست که میشه از نو شروع کرد، دوباره معنی داد بهش، دیوارهای سیاهش رو رنگ زد و پرده‌هایش رو کشید تا آفتاب بیاد تو. البته اگر واقعا چیزی هست که میخواهی.

    پاسخ:
    ممنونم دامن گلدار عزیز

    به جمله‌تون و مفهوم پشتش فکر می‌کنم حتما.

    واقعا بعضی وقتا بعضی فضاها چنان یادآور خاطرات تلخمون هستند که آدم دلش نمیخواد  هیچ وقت گذرش به اونجاها بیفته...

    پاسخ:
    دقیقا

    متاسفم😔😔😔

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم 

    در ما یک چیزی گم شده که نمی‌فهمم و نمی‌دونم چیست. 

    پاسخ:
    :)

    و چقدر خوبه که حداقل می نویسی...

    پاسخ:
    :)

    چقدر نکات مشترکی دارید. منم سال‌ آخر ارشد برام سخت گذشت. سخت که هیچ عذاب بود. استاد منم هر سال موقع ثبت نام دکتری بهم زنگ می‌زد تا روزی که گفتم می‌خوام یه رشته دیگه بخونم.

    من خنده‌ی از ته دل رو فراموش کردم. آدمایی که باهاشون از ته دل می‌خندیدم هم عوض شدن. کلا دنیا یه رنگ سرد و تاریکی به خودش گرفته که امیدوارم به زودی باز تغییر کنه. می‌دونم یه روز خوب از راه می‌رسه باز دلیل تازه‌ای پیدا میشه برای از ته دل خندیدن و دوست داشتن همه‌ی کارهایی که قدیما خیلی خیلی دوست داشتیم. 

    پاسخ:
    چه شباهت‌های عجیبی داریم پس.
    می‌دونی لادن من خسته شدم از اینکه بشینم و فکر کنم که یه روز خوب میاد و حالم بهتر میشه.
    من نه خودم می‌تونم حال خودمو بهتر کنم و نه امیدی به معجزه دارم برای حل شدنش...
    امیدوارم برای تو تغییر اتفاق بیوفته و یه روز دوباره به پهنای صورتت بخندی، روزی که رنگ آدما دلبرانه و شاده.

    نسرین جان

    من اصلا الان توی حس و حالی نیستم که بخوام بهت جمله امیدوارکننده‌ی الکی بگم. خودم دیروز یه بیست و چهار ساعت کامل درازکش بودم. دیگه دارم رکورد می‌شکونم:) ولی خب! می‌دونم الان شرایط برای همه سخته. ما هم دست خودمون نبود یه نسل عجیبی هستیم. زمان ما یه هو همه چیز عوض شد، چند بار هم عوض شد. یه هو همه رفتن دانشگاه، آدما سبک جدیدی از زندگی رو تجربه کردن که براش آماده نشده بودن. کی به ما یاد داد چه جوری احساساتمون رو بروز بدیم؟ کجاها بایستیم حرف بزنیم کجاها سکوت کنیم؟ اصلا حرف می‌زدیم کی بود که بشنوه؟ کی بهمون یاد داد یه زن قوی و خودساخته چه جوری باید باشه که زن بودنش نقطه قوتش بشه نه نقطه ضعفش؟ نفهمیدیم چه وقت و چه جور رسیدیم به این دنیای مجازی. کی این همه خو گرفتیم بهش؟ 

    ما نسلی هستیم که فکر کردیم باید بنیان فکریمون رو خودمون بسازیم و با این فکر جدید ارتباط با آدمای اطرافمون سخت شد. خواه ناخواه آدمایی که درکمون کنن کمتر شد. نباید بیش از این به خودمون سخت بگیریم. ناامیدی کمکی بهمون نمی‌کنه. آدم تا زنده ست باید زندگی کنه. پس پاشو رفیق! کفش‌های آهنینت رو بپوش. هیچ معلوم نیست سرنوشت چی برامون آماده کرده؟

    پاسخ:
    لادن عزیزم
    ممنونم بابت این پیام.
    می‌دونی چی می‌گم و همین برام کافیه. همین که این روزها کسی باشه که بفهمه چی می‌گی خودش ارزشمنده. حالا اینکه بعدش چی می‌شه خیلی مهم نیست.

    می دانی من تمام دوران ارشدم با غم بود ..

    تو اتاق استادم گریه کردم .

    دانشگاه پناهم بود ..هنوز هم کم که می ارم ..می رم تو دانشگاه قدم می زنم ...انگار هوای اونجا برام سبک تره ...

    راستش هیچ روز خوبی نمی اد ...اما چاره ای جز ادامه دادن نیست ...

     

    پاسخ:
    متاسفانه باید بپذیریم این تقدیر محتوم رو.
  • رویای نیمه شب پاییز
  • زمان به تنهایی، ویژگی بهبود بخشی برای زخمها را ندارد.

    پاسخ:
    من یاد گرفتم که با زخم‌هام کنار بیام.

    و قصه‌هایی که در دل خودشان شفای نویسنده دارن :)

    پاسخ:
    امیدوارم که همین جوری باشه:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">