دچار
هوالمحبوب
دلتنگ که میشوم، جای گریه و ویرانی جسم و روحم، به نوشتن پناه میآورم. مهم نیست که حرف مهمی نمیزنم، مهم نیست که سالهاست نتوانستهام از کتابها بنویسم، مهم نیست که دیگر از ادبیات کنده شدهام و هر چیزی که مرا به یاد گذشته بیاندازد، عذابم میدهد، مهم نیست که دیدن حتی نام آشنای کتابها، قلبم را چنگ میزند و تلاطم وجودم را پایانی نیست. مهم این است که من میخواهم بایستم و مبارزه کنم. استاد راهنمای عزیزم، بعد از هفت سال هنوز مرا فراموش نکرده است، شمارهام را دارد و هنوز پیگیر است که بلکه رام شوم و او بتواند روی ادامه تحصیلم حساب کند. هفت سال است من دفاع کردهام و هفت سال است حتی یک پیام تبریک برایش نفرستادهام، چند سال اخیر حتی شمارهاش را هم نداشتم. اما این زن تمام مقالاتی را که کار کردهام را همراه رسید مجلات و همایشها نگه داشته و منتظر است من برای مصاحبۀ دکتری از آنها استفاده کتم.
دورۀ ارشد بدترین دورۀ تحصیلیام بود. من زندگیام از روزهای نخستین ارشد روی گسل بود و میانۀ این دوره بود که گسل لرزید، همه چیز به طرفهالعینی فرو ریخت. من تکه پارههای خودم را جمع کردم و با یک ترم مشروطی از آن پایاننامهای که هیچ دوستش نداشتم، دفاع کردم.
دورۀ ارشد طعم شکست را، از دست دادن را، تنهایی را خیلی عریانتر حس کردم. روزهای بدی بود، که حتی یادآوریاش عذابم میدهد. هربار که دکتر ر سعی میکند مرا به فضای آکادمیک پیوند بدهد، یاد روزهای بد گذشته میافتم. یاد آن روزی که توی اتاقش یک دل سیر گریه کردم. یاد روزهایی که پشت شیشۀ آیسییو، تکهای از قلبم بالا و پایین میشد و من هیچ کاری از دستم بر نمیآمد. یاد روزهای رعب و وحشت بیماری و بوی تند مرگ و فضای قبرستان. یاد روزی که به نماز ایستاده بودیم و شانههایمان میلرزید و مامان توی ردیفهای جلویی ناله میکرد و قبرستان کوچک شده بود و آدمها از پیر و جوان و بزرگ و کوچک ضجه میزدند و درد تمامی نداشت. یاد روزهایی که تنها بودم و تنهایی مثل یک سم مهلک تنم را میخورد. یاد روزهایی که شبهایش به گریه گذشت و روزهایش به دلتنگی و آشوب و قرصهای قوی اعصاب.
زندگی روی دور تند بود و ما داشتیم غرق میشدیم. آخرین قاب شش نفرۀ ما همان بهمن 92 بود که من دفاع میکردم و خانواده معنای دوبارهای مییافت و زندگی با رنج آنچنان پیوند نخورده بود. چطور میتوانم دوباره به دانشگاه برگردم و دوباره نفس بکشم جایی که تنها خاطرههای بد را برایم تداعی میکند؟
من شادی را یک جایی همان حوالی گم کردم. من نسرین کوچک شادی بودم که نون جان فکر میکرد، غصه خوردن بلد نیستم، فکر میکرد دنیای به هیچ کجایم نیست، فکر میکرد بیدردم.
انگار زندگی هرچه را دوست داشتم همان روزها از من گرفت. خواهرم را، میم را و هر آنچه که میشد نام عشق رویش گذاشت. من از همان روزها شروع کردم به تجزیه شدن. قرار بود توی دورۀ ارشد رژ قرمز بزنیم و مو افشان کنیم و دل ببریم. قرار بود با اولین همکلاسی خفنی که سلاممان را علیک گفت، نرد عشق ببازیم و دنیا به هیچ کجایمان نباشد. قرار بود پسرها دیگر لولوخورخوره نباشند و ما نترسیم از دوست داشتن. نترسیم از نزدیک شدن به آدمها.
گلویم میسوزد، از گریهای که به روی خودم نمیآورم، از دردی که چنبره زده روی سینهام، از حرفهایی که توی هر سطر خوردهام تا چیزی از تاریکیها نشت نکند توی این سطور، من سانسور کردن خودم را خوب بلد شدهام.
شما حتی غم رو هم به زیبایی و ملموس بیان میکنین.
و زبانم قاصره از چیز دیگه ای گفتن.چندبار نوشتم و پاک کردم و دیدم هیچکدوم حق مطلب رو ادا نمیکنن.