معشوق بودن
هوالمحبوب
احساس میکنم نوشتن این چیزها، هم لازم است هم ضروری و هم شاید به کار کسی بیاید. دیروز در مرز فروپاشی روحی و جسمی بودم. ساعت هنوز یازده نشده بود که حس کردم قلبم دارد جاکن میشود. سینهام تحمل ضربانهای پی در پیاش را نداشت. مغزم شبیه نوار مغزی که توی فیلمها دیدهایم، تبدیل شده بود به یک خط صاف و من واقعا داشتم قالب تهی میکردم.
توی گروه نوشتم که لطفا یک نفر به دادم برسد. بچهها به دادم رسیدند. حرف زدم. یکریز و پی در پی گفتم و نوشتم. وقتی قصه تمام و کمال گفته شد، وقتی دیدم که دورم شلوغ است و جهان هنوز به پایان نرسیده، قلب و مغزم دوباره به روال عادیشان برگشتند.
دیدن آن صحنه غریب بود، هولناک بود، به حملۀ یک لشکر به یک آدم بیسلاح میمانست. داشت شبیه چاهی تاریک مرا میبلعید و من از پشت پرچم اشکها جهان را تمام شده میدیدم.
تا ساعت دوازده که کمی خودم را یافتم، پیامکی به روانکاوم زدم که در اسرع وقت میخواهم حرف بزنیم. بعد قرار بود برویم بیمارستان برای رادیولوژی. چه بگویم از آن چند ساعتی که با مامان راهروهای بیمارستان و حیاط را گز کردیم تا نوبتمان شود؟ عقب راندن لشکر اشک وقتی کنار مادرتان هستید، دشوارترین کار جهان است. من باید شجاع، قوی و خوب به نظر میرسیدم.
روانکاوم تا شب که برسم خانه دو تا ویس فرستاده بود، چون بدجور نگرانش کرده بودم. شب را دوباره خزیدم در گروه و به گفتن و شنیدم گذراندم. حس میکردم شومی صحنۀ صبح دارد پر میکشد و میرود. تا قبل از خواب دوباره گریۀ مفصلی کردم.
امروز که با روانکاوم حرف میزدم، چیزهای غریبی را از خودم کشف کردم. جلسات ما اینطور پیش میرود که من بیشتر از او خودم را کشف میکنم، خودم را افشا میکنم. اما گاه تلنگرهایش مرا وادار میکند که سکوت کنم و عمیق شوم در جملاتش.
امروز به من گفت تو معشوق بودن را بلد نیستی نسرین! همینقدر روشن و واضح. گفت در اغلب رابطههایی که برایم نقلش را گفتی، تو یک خواهر مهربان و گاه حتی یک مادر دلسوز بودی نه یک معشوق! اینکه مدام نگران کسی باشی، در پی گشودن گره کارش باشی، تلاش کنی خوشحالش کنی، توجهش را جلب کنی، روحت را فرسوده کرده. مردها توی رابطه به خواهر مهربان نیاز ندارند. آنها زنی را میخواهند که جذاب و لوند باشد. تو قرار نیست همیشه پیگیر احوال طرف مقابل باشی، قرار نیست مدام با چنگ و دندان یک رابطه را حفظ کنی تا بلکه یک روزی، طرف مقابل هم حواسش را پی تو بدواند.
فرق تو با زنی که آغوش میگشاید در همین است. او بلد است جذاب و لوند باشد و تو بلد نیستی. تو آدمها را توی مهربانیات غرق میکنی و تهش میگویند وای نسرین چه دختر خوبی است و بعد؟ راهشان را میکشند و میروند سراغ همانهایی که بغل کردن را بهتر از تو بلدند!
«البته که بحث ما دربارۀ گروه محدودی بود و شامل همۀ آدمها نمیشود. البته که همۀ مردها چنین نیستند و همۀ زنها هم. »
بحث من دربارۀ خود واژۀ معشوق بودن است. زن باشی و معشوق بودن را بلد نباشی خیلی دردناک است! من همیشه فکر میکردم آدمها از اینکه بهشان توجه کنی خوششان میآید. از اینکه ببینند تو چقدر برایشان وقت میگذاری راضیاند. از اینکه حواست بهشان باشد، از اینکه خوشحالی و غمشان برایت مهم باشد و هزار و یک چیز دیگر راضیاند. میدانم که مرزی وجود دارد. میدانم که افراط و تفریط هیچ کدام خوب نیست. ولی محض رضای خدا چه کسی به ما زنها یاد داده که چطور معشوقی باشیم؟ شاید بگویید فطرت زنها همین است و همۀ زنها باید این را بلد باشند. ولی خب من نمونۀ نقض این نظریهام! زنهای بسیاری را هم میشناسم که مثل منند. نجیب بودن، مهربان و قانع بودن، تنها چیزهایی است که به ما آموختهاند.
گاههای بسیاری بوده که از این غم لبریز شدهام، بغض کردهام ولی دستم به جایی نرسیده. روانکاوم میگویند این چند تجربه اصلا نباید عجیب و حتی دردناک باشند. اما من هنوز هم فکر میکنم باید یک نفر اینها را به من میگفت. یک نفر چم و خم زن بودن را باید به من یاد میداد. من فکر میکردم زندگی این است که درس بخوانی، درس بخوانی، دانشگاه بروی، بیشتر درس بخوانی، بعد که دیگر شور درس خواندن درآمد، کاری دست و پا کنی و تهتهش ازدواج کنی.
هیچ کس به من نگفته بود که وقتی از کسی خوشت آمد چه کار باید بکنی! کسی یادم نداده بود که چطور معشوقی باشم که ته رابطه آنی که ترک میشود من نباشم.
حتی نمیدانستم ممکن است کسی قدم به قدم به آدم نزدیک شود، لحن صمیمانهاش را بپاشد توی رابطه، بغلت کند، توی مهربانیاش غرقت کند و بعد یکهو دلش را بزنی، بعد یکهو که میل کنجکاویاش ارضا شد، از توی آغوشش پرتت کند وسط جاده و برود. برود و دیگر حتی اسمت را هم بر زبان نیاورد!
میدانید، من تازه فهمیدهام روابط چقدر پیچیدهاند. یعنی اینطور نیست که تو کسی رو دوست داشته باشی و خیلی راحت همه چیز جفت و جور شود:)
اما خب برای فهمیدن و یاد گرفتن هرگز دیر نیست. من بالاخره یک روز یاد میگیرم چطور میتوان معشوق بود نه خواهر مهربان!
+اولش میخواستم پست را رمزدار منتشر کنم، بعد منصرف شدم. شجاع بودن بخشی از پروسۀ بزرگ شدن است دیگر.
میدونی درد اینه که خیلی چیزها رو به ما نمیگن ولی ازمون توقع دارن که بلد باشیم، چون یه عده بلدن بقیه هم باید بلد باشن، نمیدونم این بایدها رو کی تعیین کرده ولی میدونم تعداد زیادی از آدمها این بایدها رو بلد نیستن، چون ازش گفته نشده، بهش پرداخته نشده درست، چون همه دیفالتشون روی بلد بودن ذاتیه انگار!!!