من و ترسهایم
هوالمحبوب
به تاسی از هوپ و مترسک من هم از ترسهایم مینویسم. مرسی از شارمین و چالش باحالش.
دیشب توی گروه، یک نفر گفت همۀ ما برای وقتهای ناراحتی به یک کیسه بوکس نیاز داریم که دق و دلیمان را سرش خالی کنیم و آرام بگیریم. و من برای بار هزارم به ترسم از کیسه بوکس فکر کردم. به اینکه هر بار توی باشگاه نقطهای نزدیک به کیسه بوکس قرار میگرفتم؛ ترس اینکه سنگینی کیسه بوکس سقف باشگاه را روی سرمان خراب کند، یقهام را میچسبید. همیشه تصورم این بود که این کیسۀ سنگین از جایی آویزان شده و قطعا اعتباری به سقف نیبست. وقتی هم که خواهرم و همسرش برای بچهها توی خانه تاب نصب کردند چنین احساسی داشتم، هر بار که ایلیا سوار تاب میشد، فکر میکردم الان است که چهار چوب در سنگینیاش را تاب نیاورد و خانه خراب شویم. بچه که بودیم توی خانۀ دایی بزرگه درخت توت سفیدی بود که قد کشیده بود و عملا از پای درخت نمیشد چیزی دشت کرد. میرفتیم روی پشت بام انباری که درخت شاخ و برگش را آنجا گسترانده بود، سقف انبار به سبک خانههای قدیم، کاهگل بود و هربار که بپر بپر میکردیم میلرزید. یکی از ترسهای بچگیهایم لحظهای بود که بچهها عمدا برای ترساندنم با هم بپر بپر میکردند و من ترسان و لرزان از پشت بام در میرفتم.
هنوز هم خانهمان که ساخت قدیم است و با تیرآهن درست شده، موقع تند راه رفتن یا بپر بپر بچهها میلرزد و من ترس برم میدارد.
بچهتر که بودم، یک بار خانهمان آتش گرفت. سه خواهر کیپ هم خوابیده بودیم کنار هم. بخاری نفتی بغل گوشمان بود و صبح هر چه تلمبه زده بودند روشن نشده بود. حوالی ساعت ده بود که مامان دوباره امتحانش کرده بود و یکهو تمام نفتی که در دفعات قبلی پمپاژ شده بود به بیرون شره کرده بود و بخاری آتش گرفته بود. مامان داد و هوارکنان بیدارمان کرد، ما سه تا جان به در بردیم با رخت خوابهایمان. خانه سوخت، پردهها، فرشها، دیوارها. مادربزرگم توی درگاه ایستاده بود و بر سرش میکوبید، همسایهها آمده بودند کمکمان و کریمآقایی که آهنگری داشت با پتوی سبز جهیزیۀ مامان، بخاری را بغل گرفته بود و از پنجرۀ اتاق به حیاط پرت کرده بود. حسینآقایی که قنادی داشت فرشهای دستباف جهیزیۀ مامان را نجات داده بود و ما تا شب لرزیده بودیم. تلفن نداشتیم و آقاجان شب که به خانه آمد تازه ماجرا را فهمید. چند هفتهای را توی آشپزخانۀ گوشۀ حیاط زندگی کردیم و روی تخت چوبی بزرگی که توی آشپزخانه بود، خوابیدیم تا خانه دوباره بازسازی شد. اینها را نوشتم که بگویم آتشسوزی و انفجار مرا میترساند. توی همان چند روزی که تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفیدمان را گذاشته بودیم روی لباسشویی و سریال آتشنشانها را میدیدیم، توی یکی از قسمتها آبگرمکن خانه منفجر شده بود و کل خانه ویران شده بود. از وقتی آن قسمت را دیدهام یکی از ترسهایم انفجار آبگرمکن است، هر بار که خواهرم حمام را طول میدهد نگران درجۀ آبم و ترسی که خفهام میکند.
گربهها، با چشمهای رنگی براقشان مرا تا مرز سکته میبرند. بارها این مواجۀ نامیمون جیغم را درآورده و هر بار شرایط طوری پیش رفته که بیشتر از قبل بر ترسم اضافه شود. یک بارش را برایتان میگویم تا حساب کار دستتان بیاید. طبقۀ دوم خانه را که میخواستیم نقاشی کنیم، ما سه خواهر، یک هفتهای توی اتاق خواب پایین میخوابیدیم، کل اتاق هم پر بود از وسایل طبقۀ بالا. جا برای نفس کشیدن هم کم بود. شبی که ما سه تا کنار هم خوابیده بودیم، نصف شب نمیدانم چرا بیدار شدم و گوشۀ راست تصویر بالای فرش لوله شده دو تا چشم براق زل زده بود به من. چنان جیغی کشیدم که خواهران طفلکیام بیدار شدند و یکهو به خودم آمدم و دیدم سه تایی حلقه زدهایم و همدیگر را بغل گرفتهایم و گریه میکنیم و جیغ میکشیم. اینکه چرا و چگونه گربه آمده بود تو و رفته بود بالای فرش و چرا نصف شب بیدار بود، الله اعلم.
دزیده شدن خودم و وسایل قیمتیام از دیگر ترسهای موهوم من است. اینکه یکهو راننده سر ماشین را کج کند به ناکجاآباد و بعد تجاوز کند و الی آخر، یا اینکه یکهو گوشیام را توی خیابان بدزدند، یا چاقویی را بگذارند بیخ گلویم و طلاهایم را کش بروند و.... این است که هر بار سوار اسنپ میشوم و به نظرم راننده ناجور میرسد، اطلاعات سفرم را یا برای خواهرم یا برادرم میفرستم. یک بار اطلاعات سفر را برای خواهرم فرستادم و در حالی که ترس تا عمق جانم ریشه دوانده بود، مریم پیامم را سین نکرد. آدرس جایی که میرفتم بلد نبودم و همۀ خیابانها ترس دزدیده شدن را در من بیشتر میکرد. مجبور شدم بلافاصله پیام را برای برادرم ارسال کنم. بلافاصله زنگ زد. کلی دلگرمی داد و سپرد که وقتی رسیدم زنگ بزنم. نشان به آن نشان که کارم را انجام دادم، بعد رفتم مدرسه و وسط جلسۀ کاری بودم که مریم زنگ زد که منظورت از آن پیامی که صبح فرستادی چه بود؟ همینقدر سریع و مطمئن:)
اختلافات خانوادگی، مریضی، مرگ، طلاق، مجموعۀ چیزهایی است که حتی تصورشان هم دیوانهام میکند. این روزها ترس دزدیده شدن بچهها یا خدای ناکرده اتفاق دیگری که در کمین بچههاست از ترس فلجم میکند. چطور آدمها حاضر میشوند بچهدار شوند که قلبشان همواره جایی خارج از بدنشان بزند؟
ترس بیپولی و بدبختی و بیچارگیهای مالی را هم که این روزها کمتر کسی ندارد. ترس عجیبی است. هر وقت که کارتم پر است، طرز راه رفتنم هم تغییر میکند. پول لعنتی اعتماد به نفس آدم را بالا میبرد و بیپولی سست و خمودهاش میکند.
زلزله و طوفان و صدای باد هم از دیگر ترسهای اساسی من است. وقتهایی که باد شدید است از ترس فلج میشوم. شبها خوابم نمیبرد و توی خودم مچاله میشوم تا تمام شود. زلزله هم که دیگر گفتن ندارد. زندگی را به هیچ و پوچ بدل میکند و تمام.
+در کل آدم به شدت ترسویی هستم:(
سلام
اون بخاری رو من بچه بودم به یه نوعی تجربه داشتم .
یعنی آبگرم کن خونه مون یهو شعله ور شد و تا حدودی چیزهای مبهمی تو یادمه !
چون برمیگرده به دوران بچگی و شاید ابتدایی ولی یادمه یکبار آبگرم کن مون شعله ور شد و جیغ و داد و... هنوز اون صداها بغل گوشمه !
اما ترس دزدیده شدن بچه بودم آره خیلی منم میترسیدم
چه برای خودم چه برای خواهرزاده هام اما الان ها شکر خدا برای برادرزاده هام نمیترسم
نه اینکه چون عمه ام :))نمیترسم :) نه :)
نمیدونم چرا ولی اون ترسی که بیست سال پیش داشتم کمرنگ شده شاید یه علتش حس میکنم امنیت الان با ۲۰ سال پیش فرق میکنه تا حدودی حداقل تو محیط اطرافم :) شایدم چون فکر میکنم اینقد دزدها به چیزهای دیگه فکر میکنن به بچه ها فکر نمیکنن !
شایدم چون تک فرزندن و تک فرزندی باعث این میشه که پدر و مادرهاشون بیشتر بهشون حواسشون باشه !
ولی برای خواهرزاده ها یا حتی بچگی های خودم به علت تعداد زیاد بچه ها ترس گم شدن و دزدیده شدن بیشتر بود برای همین میترسیدم !
ولی من داداش بزرگم از بس به این نوع ترس بهاء داد هیچوقت موافق بچه نبود بخاطر ترس های که هر بچه با خودش به همراه بیاره برای همین هیچوقت اوکی نداد برای بچه ، البته زن داداشمم موافق همین داستان بود تا همین دو سال پیش ولی الان موافق بچه است!
من قبلنا از خیلی چیزها میترسیدم اما با مشاوره و البته خوندن کتاب روانشناسی کمرنگ شد ترس های این چنینی ام !
بنظرم بعضی از ترس ها رو میشه مدیریت کرد !
مثلا من یه مدت فوبیای بازار از نوع شلوغش داشتم ولی بعد از یه مدت ترس رو تونستم مدیریت کنم و خدا رو شکر تغییرش دادم .
+
یادمون باشه یه روز نخواهیم بترسونیمت :)
++
همین جوری گذرم خورد اومدم اینجا دیدم اینو نوشتی دیگه گفتم از خاموشی دربیام.
+++
امیدوارم ترس هات کمرنگ بشه و کلا ترس هات از بین بره و حال خوب جایگزینش بشه !