گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

آغشته به بغض

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۴۱ ب.ظ

هوالمحبوب


یه استیکری هست توی واتساپ که یادم نیست اولین بار کی برام فرستاده بود، دو تا دختر بچه‌ان که یکی‌شون سیاه پوسته و یکی‌شون سفید و همدیگه رو بغل کردن. خود استیکر حس خوبی داره، اما حسی که برای من داره، پشت داستانی بود که خلق کرده بودیم. اینکه اون داستان تموم شده و دیگه تکرار نمی‌شه هم مهم نیست برام. من همیشه تلاشمو کردم مدیون خودم نباشم. تلاش کردم رابطه‌هامو حفظ کنم، تلاش کردم مشکلات رو حل کنم. حالا هم که به گذشته برمی‌گردم شرمندۀ خودم نیستم. چون کم نذاشتم. هر جا اشتباه کردم عذر خواستم، هر جا مقصر بودم پذیرفتم، هر جا دوست داشتم، ابراز کردم. الان نه از دوست داشتن‌ها پشیمونم، نه از تموم شدن رابطه‌ها.
به این نتیجه رسیدم که هر کدوم یه برشی از زندگی آدم هستن. آدمیزاد تا تجربه نکنه نمی‌تونه درستی و غلطی راهی که داره می‌ره رو تشخیص بده. 
تلاش می‌کنم آدم‌ها رو با صفات خوب‌شون به یاد بیارم. به این فکر می‌کنم که تو اغلب رابطه‌هایی که داشتم محرم اسرار آدم‌ها بودم. به اینکه حال دلم توی اغلب رابطه‌هام خوب بوده. این وسط بودن کسایی که وسط راه پیچیدن به بازی، که ناجوانمردانه رفتار کردن. اما باز هم مشکل اصلی خودم بودم و اعتمادی که هی وصله پینه‌اش می‌کردم.
چند وقتیه که یه حسی کنج دلم خونه کرده. حسی که مثل همیشه با حسادت همراهه. به خودم قول دادم که توی سال جدید اشتباه تکراری نکنم. برای همین امروز به بهار گفتم که راهش رو پیدا می‌کنم که خلاص بشم ازش. توی سال جدید باید به باورهای جدید فرصت بدیم، به انتخاب‌های جدید فرصت بدیم. وقتی یه راهی رو بارها رفتی و تهش بن بست بوده، عقل حکم می‌کنه که دیگه مسیرت رو عوض کنی. خواستم بگم مسیرم رو عوض می‌کنم، من قوی‌ام و از پسش برمیام. خواستم بگم نمی‌ذارم دوباره قلبم فلجم کنه و بعدها بشینم حسرت بخورم که چرا بها دادم به احساسم. توی زندگی‌ای که دارم، احساسات جایی ندارن.
وقتی می‌دونم که به زودی ناچارم بشینم و برای خوشبختی‌اش دعا کنم، پس بهتره خیلی منطقی برخورد کنم و لبخند بزنم و بگم بله اینا همش یه باری بود. یه بازی که راه انداخته بودیم که سرمون گرم بشه.
امروز به بهار گفتم هر بار که ماجرای خواستگاری پیش میاد، دقیقا می‌شم نسرین بیست و  چند ساله‌ای که دلش جای دیگه گیره ولی مجبوره اولین خواستگارش رو بپذیره و بشینه رو به روش لبخند بزنه. هر بار دلم می‌خواد گریه کنم و بزنم زیر همه چیز. تقصیر من نیست که از ازدواج می‌ترسم، تقصیر آدم‌هاییه که از جنس من نبودن و نیستن. بارها و بارها دلم خواسته تنها باشم، رها باشم، مجبور نباشم. اما برای رسیدن به اون نقطه خیلی ضعیفم.
هیچ وقت اجباری نبوده بالای سرم، هیچ وقت فشاری حس نکردم، هیچ وقت مجبورم نکردن به یه آدم دوباره فرصت بدم، همیشه حرف‌هاشون پیشنهاد بوده نه نصیحت. اما من عاشق جا خالی دادنم. دلم نمی‌خواد فرصت بدم به کسی، دلم می‌خواد اون آدمه همون لحظۀ اول دلم رو ببره. 
گاهی آرزو می‌کنم کاش هیچ وقت با جادوی نوشتن آشنا نمی‌شدم. کاش این فضا و آدمهاش رو نمی‌شناختم و این همه حس خوب ازشون نمی‌گرفتم. حسم آغشته به بغضه و نمی‌تونم توجیهی براش پیدا کنم. رها می‌کنم بهار، قول می‌دم. من رها کردن رو خیلی خوب یاد گرفتم.

  • ۰۰/۰۱/۲۲
  • نسرین

از رنجی که می‌کشم

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.