قصه سحر
هوالمحبوب
معلم که باشی مرجع بسیاری از حرفها و درد و دلها هستی. چه بخواهی و چه نه، درگیر قصۀ زندگی بسیاری از دانشآموزانت میشوی. معلمی کردن برای نسل حاضر، که هم بسیار آگاهند و هم بسیار حاضر جواب، حقیقتا کار سختی است. نمیتوان به شیوۀ دهه شصتی یا حتی دهه هفتادی، بچهها را سنگ قلاب کرد.
چند سالی که توی دبیرستان بودم، قصهها رنگ و بوی دیگری داشت. انگار زیر پوست شهر ملتهبتر بود، آدمها رنج کشیدهتر بودند و زخمها عریانتر. توی این چند سال اخیر هم به واسطۀ گسترش بیدر و پیکر فضای مجازی، مشکلات ما و بچهها صد البته بیشتر هم شده است. قصههایی از جنس اعتماد، دل بستن، افسرده شدن، طرد شدن و ...
سحر یکی از شاگردهای قدیمی ماست که حالا بیست ساله است. دختری است که توی خانواده خیلی جدی گرفته نمیشود. روپاپرداز است و به شدت احساساتی. آرزوهای دور و درازی دارد که توی مخیلۀ من یکی نمیگنجد. آدم مستعدی هم هست و توی رشتهای که درس میخواند، جزو نفرات برتر است.
سحر و شاید بسیاری از نوجوانها و تازه جوانها، دنیا را رنگی میبینند و تصورشان این است که از محبت خارها گل میشوند. ولی راستش را بخواهید با تجربۀ سی و چند سال زندگی و چند سال معلمی میگویم، خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند.
القصه سحر چندیست توی فضای دوستانهای، عاشق کسی شده است که نزدیک ده سال بزرگتر از اوست و سحر دارد تمام زورش را میزند که توجهش را به خود جلب کند. از خریدن هدیههای وقت و بیوقت، از پیام دادنهای وقت و بیوقت، از رویاپردازیهای دور و دراز دربارۀ او و .... بخشی از این قصه را من از زبان خود سحر شنیدهام و بخش دیگری را از زبان آن جوان سی ساله. جوان معقولی هم هست.
اینکه چرا و چگونه وصل شدهام به آن سر رابطه، طولانی است و از حوصلۀ این بحث خارج. القصه تمام هم و غم من و آن پسر جوان این است که طوری سحر را از ادامۀ این رابطه منصرف کنیم که کمترین آسیب را ببیند. جوانک تمام زیر و بم رابطه را برایم گفته. حتی پیاهای رد و بدل شدهشان را هم دیدهام.
جوان از آنهایی نیست که بخواهد سواستفاده کند و محبت دختر را به نفع خودش مصادره کند. خودش دلباختۀ کسی است و دارد زورش را میزند که به دستش بیاورد. سحر برایش حتی دوست معمولی هم نیست، میگوید تمام طول گفتگو خواهرم یا دخترم صدایش میکنم تا بلکه از صرافت دوست داشتن من بیوفتد.
اما چیزی این وسط گم است. حلقهای که سحر را به آن جوانک وصل میکند و مرا سردر گم.
سحر میگوید حتی به رسیدن و وصال آن جوان هم فکر نمیکند. میگوید از عشق پسره هم باخبرم! اما هنوز هم بیتابانه برایش مینویسد، بیتابانه غرق محبتش میکند، هدیه تدارک میبیند، برایش تولد سورپرایزی میگیرد و .....
عاجرم از حل کردن معمای این دو تن. حق میدهم به جوانک. چون اساسا مرتکب کوچکترین اشتباهی نشده که بتوان مواخذهاش کرد. آنقدر هم دل گنده و مهربان هست که نخواهد واقعیت را بکوبد توی صورت سحر. اما میبینم که توی آن چند باری که ملاقاتش کردهام معذب است.
سحر را هم نمیتوانم مواخذه کنم. دردش را میفهمم. آدمیزاد از تنها چیزی که نمیتواند بگذرد عشق است. او گمان میکند عاشق جوانک شده و حاضر است برایش فداکاری کند. حتی اگر این فداکاری تبعات خطرناکی داشته باشد. حتی اگر پنهانی و قایمکی باشد.
دیدهاید گاهی حوصلۀ حرف زدن با کسی را ندارید، همین که پیامش میرسد سعی میکنید نبینید و محولش کنید به وقت دیگر؟ پسر میگوید من با سحر چنینم و او دست بردار نیست.
صحبتم به رضایت پدر و مادرش کشیده بود، به اینکه اگر آنها راضی نباشند و بیخبر بمانند، هزینه کردن از پولی که آنها در اختیارت میگذارند، برای چیزی که مطلع نیستند و اگر بدانند هم استقبال نخواهد کرد، درست نیست؛ در نهایت گفت پس خودم کار میکنم تا با پول خودم خوشحالش کنم!
پسر هدیههایش را اغلب قبول نمیکند، مخصوصا هدیههای گران قیمتش را. گاه به گاه دعوایش میکند، نصیحتش میکند اما دریغ و درد.
نظر شما چیست؟ بهترین راهکاری که برای حل این معما به ذهن شما میرسد چیست؟
چقدر منتظرم نظر دوستان و راهکارهاشون رو در این مورد بدونم :)