آموزش مجازی سم است
هوالمحبوب
وقتی ماه دومِ سال، جای سارینا را عوض کردم، تازه فهمیدم که گوش راستش ناشنواست و وقتی املا را بغل گوش چپش میگویم، کلمات را درست میشنود و دیگر از آن فاجعه در دفتر املا خبری نیست. وقتی یگانه را زنگهای ورزش نشاندم رو به روی خودم و با خاک اره و نمک و کلی بازی، درس به درس فارسی را برایش تفهیم کردم، تازه فهمیدم، بچههای اوتیسم هم آموزش پذیرند. وقتی سارا را نشاندم ردیف اول، درسش بهتر شد. ماه چندم بود که فهمیدم مدتهاست پزشک برایش عینک تجویز کرده ولی او از ترس مسخره شدن استفاده نمیکند.
دنیز فقط زمانی درس را خوب یاد میگرفت که میآمد پای تخته، تا پا به پای هم بیتها را تجزیه و تحلیل نمیکردیم متوجه دستور زبان نمیشد. آیلار باید زل میزد توی چشمهای من تا درس را بفهمد. وقتی کلاس ماریا را از ششم یک به ششم دو تغییر دادیم، بحران در کلاس فروکش کرد؛ ماریای آشوبگر تبدیل شد به یک دختر نابغه و فعال که تا آخر سال عصای دستم بود. تنها کسی بود که اشکم را دیده بود، تنها کسی بود که میدانست کی باید بدود سمت آبدارخانه و برایم چای لیوانی بیاورد، تنها کسی بود که شانههایم را حین تصحیح ورقهها مشت و مال میداد و زنگهای تفریح که میماندم توی کلاس، کمک حالم بود، چرا؟ چون از یک محیط تنشزا به یک محیط مطلوب منتقل شده بود، کنار ثنا آرامش یافته بود و توانسته بود شکوفا شود.
محدثه را تا بغل میکردم آرام میشد، هانا باید تایید مرا میگرفت تا کارش را ادامه دهد، هستی نیاز به هل دادن داشت تا بیوفتد روی غلتک، تکالیف عرفان را مادرش مینوشت و اگر من تذکر نمیدادم، تا آخر سال یک پسربچۀ وابسته باقی میماند. دست خط معین، در سایۀ همان جایزههای کوچک در زنگهای املا بهتر شد، امیرحسین به خاطر ستارههای زنگ فارسی، خوش سلیقه و مرتب نوشت.
معلمی حکایت غریبی است، اگر نفس به نفس بچهها نبودم کی میفهمیدم سما همانقدر که ریاضی را نمیفهمد، سرشار از استعداد هنری است؟ اگر مدرسه نبود و شیوا و نقاشیهای قصهدارش دیده نمیشد، مادرش قبول میکرد که او را به هنرستان بفرست؟ چند کودک در طول سال، با اختلالات یادگیری، شناسایی میشوند که حتی پدر و مادرشان متوجهشان نبودند؟ چند مادر و پدر سالها روی نقص کودکشان سرپوش گذاشتهاند و بعد توسط یک معلم به درک و شعور و آگاهی رسیدهاند که بهترین راه درمان است نه پنهان کاری؟ اگر معلم نفس به نفس بچههایش نباشد، اگر نشستن و برخاستن و خوردن و آشامیدن بچهها را نبیند، اگر انزوا طلبی را، پرخاشگری را، نفهمد و تشخیص ندهد، چه میشود؟ معلم دورۀ ابتدایی، فقط معلم نیست، مادر است، پزشک است، پرستار است، روانشناس است، درمانگر است، آموزگار بودن، تعهد داشتن، عشق داشتن، به حرف نیست.
حالا توی این شرایط جهنمی، ما ماندهایم و یک گوشی و بچههایی که نخواهیم دید. توی خانه، از راه دور، چطور میتوان مشکلات را تشخیص داد؟ چطور میتوان فهمید که کودکی گرسنه است و از زور گرسنگی درس را حالی نمیشود؟ چطور میتوانم بفهمم که امروز نان روغنی توی کیفم نصیب و قسمت کیست؟ چطور بفهمم که مادران کنترلگر، مادران وسواسی، مادران وابسته، چه بلایی سر بچهها میآورند؟
کاش یک سال مدرسهها، حداقل توی مقاطع ابتدایی تعطیل شوند، یک سال عقب ماندن از تحصیل، به مراتب آسیبش کمتر از آموزش مجازی است، رها کردن کودکان در دامن اینترنت، چشمها و دستها و ذهن را خسته میکند و کارایی را به حداقل میرساند. کاش مسولانمان میفهمیدند که ما چه رنجی میکشیم دور از بچهها.
واقعا!
ما که دبیرستانی بودیم این همه افت کردیم
وای به دبستانی ها!
مخصوصا سال های پایین تر!