گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از دغدغه هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب


دیگر کار از ساعت برنارد و ماشین زمان و بقیه اکسیرهای جادویی گذشته، ما در خانه تحلیل می‌رویم. هر چقدر هم سرمان را با کتاب و فیلم و دورکاری گرم کنیم، یک جایی از روح‌مان آن بیرون لای درخت‌ها، روی چمن‌ها، کنار فواره‌ها، لب چشمه‌ها، جا مانده است.
دیگر فقط یک حسرت نیست، تبدیل به یک خلا روحی شده و دارد از درون می‌خوردمان. زندگی بدون حصار و قید و بند، چیزی بود که همه کم و بیش داشتیم. حالا که راه رفتن توی خیابان‌های آشنای شهرمان، نشستن روی نیمکت آشنای پارک محله‌مان، رفتن به سینمای همیشگی، رفتن به تئاتر‌شهر، شهر کتاب و کتابخانه، دارد تبدیل به حسرت‌های بزرگ می‌شود، حالا که دیگر خرید رفتن هم نمی‌تواند از آلام روحی‌مان بکاهد، حالا که حتی نوشتن نیز درمان نیست، برای این لحظه‌های گزندۀ زندگی فکری کرده‌ایم؟
اگر قرار باشد تمام سال را توی چهار دیواری اتاق‌مان حبس بشویم و این ویروس جای ما توی خیابان بستی لیس بزند، روی صندلی سینما بنشیند و فیلم محبوب‌مان را تماشا کند، برود کتاب‌خانه و دستش را دراز کند و کتاب محبوب‌مان را بردارد، برود پارک، شهربازی، رستوران و کافه دنج ما بنشیند و با یک لبخند کجکی نگاه‌مان کند، اصلا برود مدرسه و پشت میز معلم بایستد و به بچه ویروس‌های کلاس درس بدهد، برود توی باغ، لای درختا بچرخد و جای دست‌های مهربان پدر، بیل بزند و سبزی بچیند و بذر بپاشد؟ تکلیف ما بخت برگشته‌ها چه خواهد بود؟ اگر تمام هتل‌ها و مسافر‌خانه‌ها از ویروس‌ها پذیرایی کنند، توی باشگاه‌ها و زمین‌های فوتبال، ویروس‌ها دنبال توپ بدوند، آن وقت به چه شوقی زندگی کنیم و تاب بیاوریم؟
چطور باید شهرمان را دوباره پس بگیریم؟ چطور دوباره توی پیاده‌روها بدویم؟ چطور دوباره توی صف بایستیم و همدیگر را هل بدهیم و زودتر از بقیه سوار اتوبوس و مترو شویم؟ چطور دوباره دور هم جمع شویم و داستان بخوانیم و سر سهمیه چایی شوخی کنیم؟
آیا دوباره به شهر بازخواهیم گشت؟ آیا دوباره بوسه و بغل آزاد خواهد شد؟

  • نسرین

هوالمحبوب


هر چقدر هم که کتاب روان‌شناسی بخوانی و با دوستان مشاورت بحث کنی، باز هم یک جایی توی یک رابطۀ غلط گیر می‌کنی و نمی‌دانی چه غلطی کنی. شاید مشکل اصلی من این باشد که رها کردن را بلد نیستم، یاد نگرفته‌ام وقتی آدم‌ها خطوط قرمز رابطه را رد می‌کنند خیلی راحت اخطار دهم و بعد با یک کارت قرمز اخراج‌شان کنم.بارها و بارها فرصت مجدد می‌دهم تا جایی که حالم از خودم و رابطه به هم بخورد. آدم‌های زیادی هستند که حالم را بد کرده‌اند، بارها به خاطر رفتار سردشان گریه کرده‌ام، اما هنوز هم توی لیست مخاطبانم هستند و حتی گاهی هم‌کلام هم می‌شویم.
شاید به من یاد نداده‌اند که خودم را بیشتر از تمام هستی دوست بدارم و وقتی کسی ناراحتم می‌کند، رک و راست به رویش بیاورم. توی آخرین مکالمه‌مان به من گفت، تو عادت داری توی فاز مظلومیت و ناراحتی بمانی تا بقیه دلشان به حالت بسوزد.
چند دقیقه با ناراحتی به گوشی زل زدم، خواستم یه جواب دندان شکن برایش بنویسم ولی بعد دیدم چقدر درست است این جمله. چرا وقتی برای اولین بار حالم را بد کرد کنارش نگذاشتم و بارها به او فرصت بازی کردن دادم؟
تنهایی گاهی کشنده است، زمانی که تک‌تک استخوان‌هایت، درد می‌کند و برای شنیدن یک نغمۀ دلنشین، شرحه‌شرحه می‌شوی، امکان خطا بالا می‌رود. نکته درست اینجاست که نباید اجازه دهی بدنت تا این حد تشنۀ محبت شود. دوستانی که دور و برت را گرفته‌اند هیچ کدام نمی‌توانند خلا عاطفی تو را پر کنند. توقع بی‌جایی است که از دیگران بخواهی برای غمت گریه کنند و وقت‌هایی که سرشکسته و مغموم خزیده‌ای زیر لحافت، با صدایشان، دردهایت را پر بدهند.
غم‌ها توی دلم هوار شده‌اند و توی این روزگار سیاهی و تاریکی، از استخوان درد و بی‌کسی و تنهایی، گریه‌ام گرفته. اما باور دارم که دوباره می‌توانم برخیزم و روی دو پایم بایستم و لبخند بزنم. غم‌ها مهمانان همیشگی نیستند. 
قول داده‌ام امروز را فراموش نکنم، تا وقتی دوباره توانستم روی پاهایم بایستم، اشتباه دقیقه نود را تکرار نکنم.


+آنفولانزا مرض وحشتناکی است.

+ماجرای دادسرا به خیر و خوشی ختم شد و حکم تبرئه را هفته پیش به من ابلاغ کردند.

+مراقب خودتان باشید، بیماری توی هوا پرسه می‌زند.

+امروز ساگرد حماسۀ ملبورن است.
+تنهایی خیلی بهتر از بودن با عوضی‌هایی است که درکتان نمی‌کنند!

  • ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۱:۵۳
  • نسرین

هوالمحبوب


راستش را بخواهید توی این مدتی که اینترنت قطع شده است، چندان به من سخت نگذشته، هرچند از این تباهی و سیاهی‌ای که تویش گرفتار شده‌ایم، خشمگینم، ولی بودن با آدم‌ها توی این چند روز اخیر، حالم را جا آورده. فرصت مغتنمی بود که فارغ از هیاهوی دنیای مجازی به جمع‌بندی درس‌های دوره شده بپردازم و کمی با خودم خلوت کنم.
آدم‌های زیادی توی سرمای صبح پنجشنبۀ آبان ماهی، توی حیاط دانشگاه پیام‌نور صف کشیده بودند و من گم بودم بین‌شان.
هر کس که حرف می‌زد بوی ناامیدی فضا را پر می‌کرد. تقریبا صد در صد شرکت کننده‌ها معتقد بودند که الکی در این آزمون شرکت کرده‌اند و چیزی هم نخوانده‌اند. دختری بود که می‌گفت معلمی اصلا به علاقه آدم‌ها ربطی ندارد، یک مدت که انجامش دهی عادت می‌کنی. بعد هم که من گفتم من از عادت حرف نمیزنم و از ایده‌آل صحبت می‌کنم با لحن مسخره‌ای گفت، ایده‌آل؟ توی ایران دنبال ایده‌آل می‌گردی؟ خندید و رویش را برگرداند و رفت.
شاید هم مشکل از من است که همچنان توی این وانفسای زندگی، دنبال ایده‌آل می‌گردم. به خدا هم گفتم، لطفا کاری کن که کسانی توی این آزمون جذب شوند که بیشتر به نفع بچه‌ها باشد. این سیستم فرسوده آدم‌های مدعی پر از باد دماغ، با رنجی که به انسان‌ها تزریق می‌کنند و با تحقیری که به اسم وطن سنجاق می‌کنند، به حد کافی دارد. لطفا آدم‌های لیمویی با حال خوش و قلبی سرشار از عشق را وارد این چرخۀ فرسوده کن که حداقل هر سال حال صد نفر بهتر از سال قبل شود.
من عادت دارم که وقتی برگه را تحویل می‌گیرم، با اعتماد به نفس کامل، کارم را شروع کنم. بعد که به وسط کار می‌رسم اغلب از شدت ترس قالب تهی می‌کنم، بعد با یک نفس عمیق و تسلط به اعصاب، از نو شروع می‌کنم و در نهایت با رضایت به پایان می‌رسانم. 
دیروز هم دقیقا همین اتفاق رخ داد، اول که برگه را دیدم حس کردم دارد خوب پیش می‌رود، اما بعد از چند دقیقه، توحید تکوینی و تشریعی روی برگه بندری می‌رقصیدند و نرم‌افزار فرّار به من دهن کجی می‌کرد، امام محمد غزالی نشسته بود توی یکی از چشمه‌های باداب سورت و می‌خندید، در آخرین صفحات دفترچه هم سوالات عروض و قافیه ایستاده بودند و به من چپکی نگاه می‌کردند.
من اما از رو نرفتم، با تمام دانش اندکم، تمام سوالات را قلع و قم کردم:) توی درس اندیشه اسلامی سوال نزده ندارم، از خیر ریاضی و زبان گذشتم و ادبیات عمومی فقط یک سوال را نزدم، در دانش اجتماعی، اطلاعات عمومی و حقوق اساسی فقط دو سوال نزده دارم، سوالات کامپیوتر بسیار آسان می‌نمود و زین سبب ده سوالش را زدم و ماند پنج تایش. اما توی دروس تخصصی نظم و نثر بسیار ساده بود و از هجده سوال هفده تایش را درست زده‌ام. تاریخ ادبیات دو سوال نزده دارم و چند تایی را هم غلط زده‌ام. توی املا و نگارش فقط یک سوال نزدم و در درس عروض و قافیه پنج سوال نزده و غلط. در کل به خاطر دو-سه ماه تلاش بی‌وقفه از خودم راضی‌ام. امیدوارم به نتیجۀ خوب.
توی دورۀ اینترنت مقاومتی که بی‌شباهت به زندگی در شعب ابوطالب نیست، بچه‌های دانشجویی که توی خوابگاه زندگی می‌کنند، دقیقا شبیه معتادانی شده‌اند که مواد بهشان نمی‌رسد:)، سرچ کردن هر مسئله درسی و علمی طاقت‌فرساست و هر بار که یوز و پارسی جو، دنبال واژۀ مورد نظر می‌گردند، هزار سال می‌گذرد. این وسط تلویزیون، پاک روانی‌ام کرده، بس که تبلیغ اینترنت ملی را می‌کند و هی روی مغزم رژه می‌رود. از شما چه خبر؟ راستش تصمیم دارم وبلاگ کسانی که از وبلاگ‌شان استفاده ابزاری می‌کنند را نخوانم:)، اما کم‌کم تلاش می‌کنم چهل ستارۀ روشن را به چهل ستارۀ خاموش تبدیل کنم.


  • نسرین


هوالمحبوب

وقتی گفته می‌شه که ایرانی‌ها قبل از حضور اعراب، ملت شادی بودن و اغلب روزهای سال به جشن و پای‌کوبی مشغول بودند و در هر ماه از فصل‌های مختلف سال، یک جشن بزرگ برپا می‌کردند، حس عجیبی بهم دست می‌ده. حس اینکه از وقتی که اعراب ایران رو به تصرف خودشون درآوردن، ملت غمگینی شدیم که بیشتر هم و غمّ‌مون، برپایی آیین سوگواریه. آیا جشنی به یاد دارید که در اون کارناوال شادی راه بندازیم و همون‌قدر که در عاشورای حسینی به طور دسته‌جمعی و در عین زیبایی عزاداری می‌کنیم، در کنار هم شادی کنیم؟ من که چیزی به ذهنم نمی‌رسه. ما همون سنت نوروز رو هم به مسخره‌ترین شکل ممکن برگزار می‌کنیم و چهارشنبه سوری‌هامون بیشتر شبیه میدون جنگه تا کارناوال شادی.

قصدم از نوشتن این پست غر زدن و گلگی و بحث ضد دین نیست. چرا که اسلامی که من شخصا شناختم، دینی هست که مردم رو به شادی ترغیب می‌کنه و خنده رو به گریه ارجحیت می‌ده. نمی‌دونم گره کور این روزگار سراسر غم و ماتم ما کی حاصل شده ولی هیچ دل خوشی از این‌همه بزرگداشت مراسم عزا ندارم.
القصه یه مطلب جالبی رو امروز تو یه مقاله خوندم و خیلی خوشم اومد گفتم با شما هم به اشتراک بذارم. ما در فرهنگ آذربایجان یک روزی داریم به نام «سونای». در آخرین روز تابستان که ساعت به تعادل رسیدن روز و شب هست (روز و شب برابر می‌شن)، مردم ترک جشنی رو برپا می‌کردن به نام سونای.
سونای همون طور که از اسمش برمیاد، ربط مستقیمی به ماه داره. (سون+ آی) یعنی آخرین ماه، واپسین ماه.
معمولا اغلب افسانه‌ها و اسطوره‌های آذربایجان و کلا تورک‌ها، به ماه مربوط می‌شه. ماه تو اسامی ماه‌ها، عیدها، رسم و رسوم و نام‌گذاری روزهای هفته کاملا رسوخ کرده و زیبایی افسانه‌ای به ماه داده.
سونای شبیه که بهش اعتدال پاییزی گفته می‌شه و در این شب ماه کامل می‌شه. این روز، در آذربایجان و بین ملت‌های تورک، به روز عشاق معروف بوده. شاید دلیل این نام‌گذاری این باشه که در این شب، ماه و خورشید، در یک زاویۀ صد و هشتاد درجه، قرار می‌گیرن و موقع غروب دقیقا رو به روی هم می‌ایستند، این دیدار خیلی سریع اتفاق میوفته و خیلی طولانی نیست، اما چون این دیدار کوتاه، ازلی و ابدی هست، تشبیهش کردن به دیدار عشاق واقعی.
در کنار این مسئله می‌خوام به یکی از داستان‌های عاشقانۀ فولکلور آذربایجان هم اشاره کنم که پارسال در چالش زبان مادری برای وبلاگ آقاگل اجراش کردم، داستان اصلی و کرم، که در نهایت عشق، کنار هم جان خودشون رو از دست می‌دن و به وصال ابدی می‌رسن. این داستان توی فرهنگ‌های خیلی از کشورها ریشه داره و با یک سری تغییرات جزئی در کشور آذربایجان، ترکیه، ارمنستان و ... رواج داره. جالب‌ترین بخش این داستان اینه که مزار این دو عاشق صادق، توی یه محلۀ قدیمی در شهر تبریز واقع شده، محلۀ قراملک تبریز. چند تا هم عکس از مزار‌شون به دستم رسیده که یکی از دوستام گرفته که براتون به اشتراک میذارم.


تصویر یک، تصویر دو، تصویر سه

  • نسرین

هوالمحبوب

هشت روز گذشته به وبلاگ سر نزدم، راستش را بخواهید دلم هم برایش تنگ نشده بود. حس می‌کردم دنیا یک سیلی محکم روی صورتم زده و هنوز گیج بودم از این ضربه‌ای که خورده‌ام. چند روز بعد از آن ماجرا، پول کتاب به حسابم واریز شد، پولی که قرار بود مقدمۀ چند سفر هیجان‌انگیز باشد. هنوز راجع به سفر فکر می‌کنم و دنبال ایده‌های خوب می‌گردم. وقتی حسابت پر است و هرچقدر دلت می‌خواهد خرید می‌کنی، نصف راه خوشبختی را رفته‌ای. نصف دیگر خوشبختی زمانی کامل می‌شود که حال دلت هم خوب باشد، حال دل خانواده‌ات هم خوب باشد، برای خوشگذراندن دغدغه‌ای نداشته باشی. من دیگر یک کروکدیل دل‌نازکی که پیر شده باشد، نیستم. من شبیه یک میمون خوشحالم که وسط جنگل دلخواهش بالا پایین می‌پرد و موزش را گاز می‌زند. پول عجب چیز نشاط‌‌ آوری است.

وقتی من از کسی دلخور باشم، خیلی زود سرسنگین می‌شوم و ارتباطم را به طور خودکار کم می‌کنم. در اغلب مواقع هم از طرز حرف زدن و سردی کلامم، میزان دلخوری‌ام پیداست. دوستانم می‌گویند این ویژگی خوبی است که اهل تظاهر نیستی و ظاهرت همانی است که باطنت نشان می‌دهد. وقتی مدت طولانی سراغ کسی را نمی‌گیرم یعنی قهرم. وقتی برای دیدن کسی هیجان ندارم، یعنی دلخورم، وقتی پیامش را سرسنگین جواب می‌دهم یعنی کاری کرده‌ که نباید می‌کرد.

چند روز پیش مستر «ژ» یک پروژۀ جدید را بهم پیشنهاد داد. بلافاصله گفتم کار نمی‌کنم و ترجیح می‌دهم از تابستانم لذت ببرم. هرچند می‌دانستم دارم پول خوبی را از دست می‌دهم. اما دوست داشتم غرورم را حفظ کنم و به او هم حالی کنم که سر ماجرای قبلی دلخورم. بهش گفتم که این موضوعات در حیطۀ کاری خانم لطفی است. خانم لطفی هم تازه نامزد کرده و وقتِ این کارها را ندارد. خلاصه که دو روز گذشت و دیدم دوباره زنگ زد. شبیه پسر بچه‌های مظلوم که کارشان جایی گیر کرده، گفت که فعلا جز شما کسی رو ندارم که این کار را انجام بده. می‌دونم سر قضیۀ کتاب دلخوری ولی قول می‌دم جبران کنم.

کتاب رو برای چند روان‌شناس فرستاده‌ام و منتظر نظر آنها هستم. اگر تایید کنند که برای چاپ اقدام خواهم کرد، اگر نیاز به اصلاح داشته باشد که باز باید درگیرش شوم و اگر به درد نخورد هم که مستقیم می‌رود سطل زباله.

هزینۀ چاپ در ایران را هم مستر«ژ» تقبل خواهد کرد. حالا برای پروژۀ جدید دستمزدم را دو برابر کرده‌ام.

امروز عروسی الی است. صمیمی‌ترین دوست دوران دانشجویی و کسی که می‌توان رویش نام خواهر نهاد. هیجان عجیبی است، هیجان دیدن الی در لباس عروسی، خوشحالی بابت خوشبختی‌اش و ناراحتی برای از دست دادن رفیق پایه‌ای برای دیوانه‌بازی.

کتاب «مرگ در آند» را خواندم. پست بعدی معرفی کتاب خواهد بود. دوستانی که همراه من بودند امیدوارم کتاب را تمام کرده باشند و به زودی پست معرفی را بنویسند.

این چند روزی که نبوده‌ام و نخواندم‌تان شما چه کرده‌اید؟

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

داشتم راجع به یک سری مفهوم در روان‌شناسی تحقیق می‌کردم که رسیدم به بحث خودباوری و عزت نفس. تا جایی که یادم میاد همیشه خودم رو انسانی تصور کردم که اعتماد به نفس کافی رو داره و تلاش نمی‌کنه با جلب توجه دیگران، ارزش پیدا کنه. اما انگار عزت نفس یه چیزی فراتر از اعتماد به نفسه.

حس عزت نفس یعنی انسان خودش رو سزاوار بدونه. عزت نفس، یعنی من خودم رو شایستۀ هر چیز مطلوبی می‌دونم، چون خودم رو با تمام کمبود‌ها و نقص‌ها دوست دارم. خود‌کم‌بینی، نقطۀ مقابل عزت نفسه. کسانی که دچار خود‌کم‌بینی هستند، اغلب خودشون رو دست کم می‌گیرن و شایستگی‌های خودشون رو باور ندارن، همیشه حس می‌کنن خودشون و هر چیزی که به نحوی به اونها پیوند خورد، کم ارزش‌تر از دیگرانه. عزت نفس انسان رو با خودش مواجه میکند و زمانی که فرد فاقد عزت نفسه، زخم‌های زندگیش التیام پیدا نمی‌کنه. اما زمانی که فرد شروع می‌کنه به باور کردن خودش و کم‌کم دوست داشتن خودش رو آغاز می‌کنه، ارتباطش با خودش و پیرامونش بهبود پیدا می‌کنه.

اعتماد به نفس هم تلقی‌های مختلفی در اذهان مردم داره. اغلب مردم تصور می‌کنن که داشتن قدرت بیان بالا، سهولت در برقراری ارتباط یا به راحتی در جمع صحبت کردن مصداق داشتن اعتماد به نفسه. در حالی که داشتن این ویژگی‌ها لزوما نشانگر اعتماد به نفس بالا نیست. اعتماد به نفس یعنی فرد قادر باشه در کنار مهارت‌هایی که داره، به یک حوزۀ جدید و ناشناخته ورود پیدا کنه که هیچ مهارتی در اون نداره. وارد شدن به این حوزۀ جدید حتی با وجود ترس و دلهره، می‌تونه اعتماد به نفس قلمداد بشه. اعتماد به نفس افراد در ارتباط اونها با دیگران شکل می‌گیره و شناخته می‌شه. کنش‌های روانی افراد  لزوما همان معنای ظاهری را منعکس نمی‌کنن. گاهی افراد به خاطر اضطراب و دلهرۀ درونی، به پرگویی روی میارن که روی ترس‌های خودشون سرپوش بذارن. یا به دلیل نقص‌های شخصیتی، اعم از خود‌کم‌بینی، عقدۀ حقارت و.... تظاهر به خود‌شیفتگی می‌کنن. افرادی که به خودشیفتگی روی میارن در بسیاری از موارد، از یک خود‌کم‌بینی حاد رنج می‌برن. رفتار اونا در واقع یک مکانیزم دفاعی در برابر ضعف شخصیتی‌شون به حساب میاد.

اینکه بقیه آدم رو شایستۀ کسب یک جایگاهی می‌دونن، یعنی با توجه به شناختی که ازت دارن باور دارن که تو از پس این کار برمیای، یا برای اون جایگاه مناسبی، ولی متاسفانه من اغلب دیرتر از بقیه خودم رو باور می‌کنم. من هیچ وقت توی نوشتن خودم رو دارای جایگاه خاصی تصور نکردم، خودم رو نویسنده ندونستم و هیچ وقت بدون استرس نگفتم که معلمم. اما کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که این روش خیلی هم خوب نیست. یعنی نشونۀ خوبی نیست. باید خودم رو همونی که هستم نشون بدم نه کمتر و نه بیشتر. این می‌تونه در ارتباط‌های آدم با بقیه هم اثرگذار باشه. یکی از دلایلی که بعد از دفاع، هیچ وقت به فکر کنکور دکتری نیوفتادم این بود که سواد خودم رو در سطح دکتری نمی‌دونم. فکر می‌کنم ادبیات اونقدر وسیعه که اشراف پیدا کردن به یکی از حوزه‌هاش هم چندین سال طول می‌کشه. مخصوصا توی این دوره زمونه که هر کس با هر مدرک تحصیلی داره راجع به ادبیات نظر میده و خودش رو متخصص می‌دونه.

القصه برای شباهنگ‌مون هم که امروز مصاحبۀ دکتر داره دعا می‌کنیم که رو سفید باشه و نتیجۀ زحماتش رو بگیره و با خبر خوش قبولی‌اش خوشحال‌مون کنه.

  • نسرین

هوالمحبوب

من همیشه از حرف زدن لذت می‌برم، زمان‌هایی که حال روحی خوبی ندارم، دوست دارم بنشینم و مدت‌ها با یک نفر حرف بزنم. حرف زدن همان تخلیۀ روانی‌ای است که گمان می‌کنم هر زنی به آن نیاز دارد. اما زمانی که یک دوست غیر هم‌جنس را برای صحبت انتخاب می‌کنم، انتظار دارم که او به همان دقت و ظرافتی حرف‌هایم را بشنود که دوستان هم‌جنسم این کار را به راحتی انجام می‌دهند. شنیدن، تایید کردن و در نهایت ارائۀ راهکار؛ اما در اغلب مواقع سرخورده شده و از ادامۀ صحبت منصرف می‌شوم.

اما بارها دیده‌ام که مردها ترجیح می‌دهند برای تخلیۀ روانی خود، به غار تنهایی پناه می‌برند. سکوت کردن، تکنیکی است که خیلی از مردان به آن توسل می‌جویند. حالا تصور کنید، زن و مردی که در زندگی مشترک خود، به یک بحران رسیده‌اند. زن می‌خواهد با تمام وجود با همسرش حرف بزند، بر سرش فریاد بزند، سرزنشش کند، در نهایت در آغوش او آرام شود، اما در مقابل مرد ترجیح می‌دهد مدتی خلوت کند، سیگارش را بردارد و به کنجی بخزد، مدتی پیاده روی کند، یا در سکوت رانندگی کند.

جان گاتمن در این باره تمثیل خوبی را به کار می‌برد او می‌گوید: «مردها مثل کسی می‌مانند که بدون آموزش شنا او را به داخل آب انداخته‌ باشند. یک مرد عادی از شنا کردن در هیجاناتی که یک زن هر روز در آن غوطه می‌خورد واهمه دارد.»

زن‌ها احساسات خود را به راحتی بروز می‌دهند، راحت گریه می‌کنند، ابراز دلتنگی می‌کنند اما اغلب مردها برای بیان این مسائل با سختی مواجه هستند. چرا که از ابتدا به آنها گفته شده است که مرد که احساساتی نمی‌شود، مرد که گریه نمی‌کند.

در اغلب روابط عاطفی، مدیریت هیجانات بر عهدۀ زن‌هاست. آنها بهتر از مردان می‌توانند فضای هیجانی روابط را تغییر دهند و بیش از مردها مسائل را پیش می‌کشند. ما مردها را برای مواجهه با تلاطم‌های هیجانی آموزش نمی‌دهیم.

مرد‌ها ظاهرا به اندازۀ زن‌ها نیاز به برقراری ارتباط ندارند، تا زمانی که سکوت و عقب‌نشینی آنها موجب تنهایی طولانی مدت نشود، ترجیح می‌دهند به آن ادامه دهند.

اما به نظر شما چطور می‌شود در یک رابطۀ دوستی، با دوستان غیر هم جنس موفق بود؟ چطور می‌شود با این‌همه اختلاف فاحش یک زندگی نرمال، با ثبات و عاشقانه تشکیل داد؟

  • نسرین

هوالمحبوب


چند نفر ازم می‌پرسن اسم کتاب چی شد بالاخره؟ چی صداش کنیم؟ می‌گم هنوز نمی‌دونم. می‌گن کی تموم می‌شه بالاخره؟ لبخند می‌زنم و می‌گم نمی‌دونم. شاید هیچ‌کس باورش نشه، ولی این آدمی که الان نشسته پشت کیبورد و داره تایپ می‌کنه، هر لحظه امکان داره از شدت فشاری که روشه، سکته کنه. یه بار سنگینی روی شونه‌هاشه که نمی‌دونه چطوری باید به مقصد برسونه. دو سال و اندی هست که دارم جلسات داستان‌نویسی می‌رم. اما حتی یه نفر ازم نخواسته که یکی از داستان‌هامو براش بخونم. حتی یه نفر. باورتون می‌شه؟ حتی یه بار نیومدن سایتی که صفر تا صدش کار منه رو ببینن و نظر بدن. حتی یه سر به وبلاگم نزدن. هیچ‌کدوم بهم آفرین نگفتن، بهم نگفتن تو می‌تونی. تو از پسش برمیای. باورتون می‌شه منی که باید کتاب تحویل بدم، هر کاری می‌کنم این روزها جز نوشتن؟ دستمال برداشتم و در و پنجره‌ها رو برق انداختم، نشستم فیلم نگاه کردم، پتو شستم، قفسه‌ها رو مرتب کردم، هرکاری جز نوشتن. این بار بزرگ یه روزی زمینم می‌زنه بالاخره.

انگار که همون آدمی نیستم که این‌همه با نوشتن عجینه. چم شده؟ واقعا چم شده؟ کارم رو دوست دارم، ازش لذت می‌برم اما ترس بزرگی تو دلمه. وسواس عجیبی پیدا کردم، وسواس نسبت به کلمه‌ها و جمله‌ها. وسواس نسبت به چیزی که توی سرمه و چیزی که از جاهای دیگه جمع شده تو سرم. «موریل اندرسن»  می‌گه هر آدمی باید چند نفر دور و برش داشته باشه که مدام بهش بگن، تو می‌تونی، البته که می‌تونی. تعداد کمی از ما آنقدر خوشبختیم که همیشه کسی کنارمان باشد و در زمینۀ نوشتن به‌مان قوت قلب بدهد. من نیاز دارم این طنین رو از طرف خانوادم بشنوم، کسایی که هیچ وقت چنین جمله‌ای بهم نگفتن، خواهرم، کسی که همیشه به عنوان یه تکیه‌گاه بهش نگاه می‌کردم، یه حالتی بین شوخی و مسخره تو نگاهش هست، یه چیزی که انگار باورت ندارم. این روزها که با چالش نوشتن و ننوشتن درگیرم، داشتم به این فکر می‌کردم که کتاب که تموم شد به کی تقدیمش کنم؟ حس می‌کنم شایسته‌ترین فرد، خود مستر «ژ» باشه، کسی که همیشه، حتی وقتهایی که دعوامون شده، بهم ایمان داشته. چند نفر از دوستامم هستن که بهم باور دارن، اما اون نیرویی که همیشه منو به جلو هدایت می‌کرد، خانواده‌ام بودن، کسایی که توی نوشتن هیچ وقت بهم آفرین نگفتن. نیاز دارم کسی بهم ایمان داشته باشه و منو از این اضطراب کشنده رها کنه. کسی که باعث بشه، مقدمۀ نوشتنم ساعت‌ها طول نکشه. دستم که رفت روی کیبورد کلمه‌ها سُر بخورن روی صفحه. کلمه‌ها باهم قهرن انگار.

  • ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۳
  • نسرین

هوالمحبوب

ماها توی این یک سال اخیر خیلی چیزا رو از دست دادیم، ایمان‌مون، اعتقاد‌مون، امید‌مون، دارایی‌مون، انگیزه‌مون. حالا داریم گرد‌تر می‌خوابیم، سفره‌هامون کوچیک‌تر شدن، بال و پر روح‌مون بسته شده، رویاها‌مون کم‌رنگ‌تر شدن، صدای خنده‌هامون بلند نیست، روزها و شب‌هامون پر از نقشه‌های رنگارنگ برای فردا نیست.
هیچ وقت توی این سی و یک سال زندگی، به خدا شک نکردم، همیشه بودنش رو باور داشتم، حتی اگر باهاش قهر بودم، اما ایمانم سر جاش بود، نمی‌تونستم منکرش بشم، نمی‌تونستم بشینم و بگم، خدایی نیست و این‌همه سال سرمون کلاه رفته، نمی‌تونستم مثل خیلی‌های دیگه، تیر خلاص به ته موندۀ اعتقادم بزنم و بگم یه عمری سر کار بودی، اونی که می‌گن رحمان و رحیمه، اصلا نیست، که اگر بود، یه جایی بالاخره دادش در میومد، یه جایی بالاخره دردش می‌گرفت، یه جایی آستین بالا می‌زد وارد معرکه می‌شد.

خدایی که شناخته بودم، درگیرش شده بودم، به نظرم نباید اینقدر منفعل می‌بود. بالاخره یه جایی صبرش لبریز می‌شد و یقه‌مون رو می‌گرفت، یه پس گردنی به من و یه کشیده به بقیه می‌زد. یه جایی صبرش تموم می‌شد و یه دستی می‌زد زیر صفحۀ بازی و می‌گفت جر‌زنی نداشتیم، بازی دیگه تمومه.

حالا که دارم به سیاق دوازده سال گذشته، روزه می‌گیرم، حالا که دارم مثل تمام ماه رمضون‌ها قرآن می‌خونم، دیگه دلم از آیه‌هاش نمی لرزه، دیگه هیچی ته دلم تکون نمی‌خوره، وقتی هیچ اثری ازش تو لحظه‌های زندگیم نمی‎بینم، دلم بدتر از قبل می‌گیره. چرا یه عمر تو گوش ما از شرافت و حلال و حروم خوندن؟ چرا یه عمر از آه مظلوم ترسیدیم، چرا یه عمر کج نرفتیم و کج ننشستیم؟ که این بشه آخرش؟ که لحظه‌های قشنگ جوونی این‌جوری هدر بشه؟ مگه شد لحظه‌ای که بشینیم و پا روی پا بندازیم و بگیم بسه دیگه؟ مگه شد یه چیزی رو بدون جون کندن به دست بیاریم؟ مگه شد یه لحظه نفس راحت بکشیم و بگیم چون هوادار خدا بودیم، حالا اونم هوامون رو داشته؟ شد یه بار دست بکشه رو سرمون و بگه تو معرکه‌ای؟ یه بار بهمون باریکلا گفت؟ یه بار جواب دعاهای مامان رو داد؟ حالا شبیه اون شاگرد زرنگ کلاسم که نه ماه جنگیده و جون کنده و ته سال نمرۀ خیلی خوب تو کارنامۀ همۀ همکلاسی‌هاش نشسته، چه اونایی که دویدن و چه اونایی که نه ماه خوابیدن. دیگه رمقی برای دفاع کردن، جونی برای دویدن، انگیزه‌ای برای ساختن آینده ندارم، همه چیز تیره‌تر از اونیه که حق‌مون باشه. ما انگار به خدا باختیم. مگه تا کجا می‌شه پا رو شرافت‌مون نذاریم؟


+ غمی، لطفا نظرات رو نبند، چون ممکنه یهو از سرریز حرفهای نگفته، خفه شم....

  • نسرین

هوالمحبوب


هیچ وقت با کسی تعارف نکن، مخصوصا سر مسائل کاری، نهایت چیزی که در این تعارف‌ها عایدت می‌شود، جیب بی‌پول و اعصاب داغان است، برای پول کار کن نه برای وجدانت، در کار معرفت به خرج نده، اجازه نده کسی از معرفتت سواستفاده کند، با کسانی که دوبار بهت بی‌احترامی کرده‌اند، برای بار سوم وارد گفتگو نشو، تمام چیزهایی را که دیگران نقل می‌کنند باور نکن، آدم‌ها همیشه بخشی از واقعیت را به نفع خودشان تغییر می‌دهند، قبل از اینکه آدم‌ها با هجده چرخ از رویت رد شوند، روابط بیمارگونه‌ات را تمام کن، به هیچ انسانی بیش از شعورش بها نده، به دیگران احساس خود معشوق پنداری انتقال نده، دیگران اغلب جنبهء محبت صادقانه را ندارند، تصور می‌کنند تمام کسانی که جویای حالشان هستند، تمام کسانی که مشتاق دیدارشان هستند، تمام کسانی که برایشان هدیه می‌خرند، عاشق چشم و ابروی‌شان شده اند، امان از وقتی که سندرم خود معشوق پنداری در آدم‌های بی‌جنبه عود کند، فرقی نمی‌کند که زشت باشد یا زیبا، فرقی نمی‌کند که مجازی باشد یا حقیقی، فرقی نمی‌کند که تو دیده باشی‌اش یا نه، او تصور می‌کند توی عاقل و بالغ تمام زندگیت را رها کرده‌ای و برای جلب توجه او توهم‌های فانتزی می‌بافی.
هیچ وقت وارد روابط خصوصی‌دیگران نشو، حتی اگر طرف خودش دستت را بگیرد و تو را وارد روابط خصوصی‌اش بکند، همیشه با یک لبخند در یک گوشهء امن بایست و به دیگران که وسط رینگ بوکس در حال مبارزه هستند نگاه کن، لخت شدن و وسط معرکه پریدن همان و ضربه فنی شدن همان.
آدم‌ها اغلب بیمارند، شاید نوع بیماری‌شان با بقیه فرق داشته باشد، اما هر کس یک بیماری مخصوص به خود دارد. یکی تشنه محبت است، یکی تشنه صحبت با جنس مخالف است، دیگری عاشق و شیفته تنهایی، دیگری به دنبال مخ زنی، یکی خود عالم پندار است، یکی خود ذلیل پندار، یکی دچار عقده حقارت، دیگری دچار سندرم سیندرلا و تازگی‌ها تعداد خود معشوق پندارهایی که روی سیندرلاها را هم سفید کرده اند، مخصوصا در فضای بلاگستان به شدت رو به فزونی است.
با آدمها، تنها وقتی معاشرت کن که نیاز داری، توی هیچ رابطه‌ای غرق نشو، تا حد امکان کسی را دوست نداشته باش، برای کسی جز دایره امنت، هدیه نخر، کسی را بیشتر از خودت دوست نداشته باش، برای کسی وقت نذار مگر اینکه قبلا شایستگی‌اش را ثابت کرده باشد، خودت را مرکز جهان بدان، انسان‌ها را به دو دستهء خوب یا بد تقسیم نکن، آدمها را در حدی دوست بدار که وقتی قرار شد دوست‌شان نداشته باشی، هر شب عزا نگیری. حواست باشد که زمانت را، برای چه کسی صرف می‌کنی، حواست به دقیقه‌ها، به ساعت‌ها، به لحظه‌ها باشد، برای هر کس که دورت خط کشید، یک به جهنم حواله کن و لبخند بزن، برای کسی که دوستت نداشت، زمانی که دوستش داشتی، یک به درک حواله کن و دوباره لبخند بزن، برای تمام آنهایی که قدرت را ندانستند، برای همهء کسانی که سعی کردی بفهمندت ولی آنها فقط خندیدند، دست تکان بده و بعد توی قلبت اعدام‌شان کن. یک اشتباه را دوبار تکرار نکن، به خانواده‌ات بیشتر بگو که دوست‌شان داری، برای دوستان جانی دعا کن، گاهی با خدا آشتی کن تا فکر نکند رابطه‌ات را به طور کلی کات کرده‌ای. گاهی برایش هدیه بخر، گاهی با یک تماس بی‌پاسخ خوشحالش کن، گاهی با یک شاخه گل غافلگیرش کن، گاهی ببوسش، گاهی بغلش کن، بگذار فکر کند هنوز راه برگشت دارد، بگذار فکر کند هنوز هم تمام قلبت در تسخیر اوست، شاید نظرش راجع به تو تغییر کرد، شاید برگشت و گفت که من هم دوستت دارم، همیشه مهربان باش، حتی وقتی دود از کله‌ات بیرون می‌زند، گاهی آندیا را، ماریا، را، ثنا را، بغل کن، بگو که چقدر دوست‌شان داری، بگو که چقدر خوشحالی که هر وقت در حال انفجاری به دادت می‌رسند، بگو که چقدر خوشبختی که معلم‌شان هستی، به ماریا بگو که چای‌های نطلبیده‌اش چقدر حالت را خوب می‌کند، گاهی بگذار السا تمام اتاقت را به گند بکشد ولی بخندد، بگذار ایلیا پدر گوشی‌ات را در بیاورد، بگذار مامان برایت کلی غیبت کند، بگذار حرف بزند تا آرام شود، گاهی بی‌بهانه مهربان باش، گاهی خودت را بغل کن، بگو که چقدر دلت برای خودت تنگ شده بود، گاهی به جای آدم‌های رفته، سراغ خودت را بگیر، غصهء خودت را بخور، گاهی هوای دلت را تازه کن. گاهی رها کن، آدم‌ها را تا رها شوی. دوستت دارم بیشتر از آنچه که فکرش را کنی.


+دوستی که مدام داری دیسلایک می‌کنی ، خواستم بگم، باشه، دیده شدی:) 


  • نسرین