هوالمحبوب
دیگر کار از ساعت برنارد و ماشین زمان و بقیه اکسیرهای جادویی گذشته، ما در خانه تحلیل میرویم. هر چقدر هم سرمان را با کتاب و فیلم و دورکاری گرم کنیم، یک جایی از روحمان آن بیرون لای درختها، روی چمنها، کنار فوارهها، لب چشمهها، جا مانده است.
دیگر فقط یک حسرت نیست، تبدیل به یک خلا روحی شده و دارد از درون میخوردمان. زندگی بدون حصار و قید و بند، چیزی بود که همه کم و بیش داشتیم. حالا که راه رفتن توی خیابانهای آشنای شهرمان، نشستن روی نیمکت آشنای پارک محلهمان، رفتن به سینمای همیشگی، رفتن به تئاترشهر، شهر کتاب و کتابخانه، دارد تبدیل به حسرتهای بزرگ میشود، حالا که دیگر خرید رفتن هم نمیتواند از آلام روحیمان بکاهد، حالا که حتی نوشتن نیز درمان نیست، برای این لحظههای گزندۀ زندگی فکری کردهایم؟
اگر قرار باشد تمام سال را توی چهار دیواری اتاقمان حبس بشویم و این ویروس جای ما توی خیابان بستی لیس بزند، روی صندلی سینما بنشیند و فیلم محبوبمان را تماشا کند، برود کتابخانه و دستش را دراز کند و کتاب محبوبمان را بردارد، برود پارک، شهربازی، رستوران و کافه دنج ما بنشیند و با یک لبخند کجکی نگاهمان کند، اصلا برود مدرسه و پشت میز معلم بایستد و به بچه ویروسهای کلاس درس بدهد، برود توی باغ، لای درختا بچرخد و جای دستهای مهربان پدر، بیل بزند و سبزی بچیند و بذر بپاشد؟ تکلیف ما بخت برگشتهها چه خواهد بود؟ اگر تمام هتلها و مسافرخانهها از ویروسها پذیرایی کنند، توی باشگاهها و زمینهای فوتبال، ویروسها دنبال توپ بدوند، آن وقت به چه شوقی زندگی کنیم و تاب بیاوریم؟
چطور باید شهرمان را دوباره پس بگیریم؟ چطور دوباره توی پیادهروها بدویم؟ چطور دوباره توی صف بایستیم و همدیگر را هل بدهیم و زودتر از بقیه سوار اتوبوس و مترو شویم؟ چطور دوباره دور هم جمع شویم و داستان بخوانیم و سر سهمیه چایی شوخی کنیم؟
آیا دوباره به شهر بازخواهیم گشت؟ آیا دوباره بوسه و بغل آزاد خواهد شد؟
احسنتم
به نظرم به عنوان چالش جدید، بشین خوشنویسی یاد بگیر:)