گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب

هشت روز گذشته به وبلاگ سر نزدم، راستش را بخواهید دلم هم برایش تنگ نشده بود. حس می‌کردم دنیا یک سیلی محکم روی صورتم زده و هنوز گیج بودم از این ضربه‌ای که خورده‌ام. چند روز بعد از آن ماجرا، پول کتاب به حسابم واریز شد، پولی که قرار بود مقدمۀ چند سفر هیجان‌انگیز باشد. هنوز راجع به سفر فکر می‌کنم و دنبال ایده‌های خوب می‌گردم. وقتی حسابت پر است و هرچقدر دلت می‌خواهد خرید می‌کنی، نصف راه خوشبختی را رفته‌ای. نصف دیگر خوشبختی زمانی کامل می‌شود که حال دلت هم خوب باشد، حال دل خانواده‌ات هم خوب باشد، برای خوشگذراندن دغدغه‌ای نداشته باشی. من دیگر یک کروکدیل دل‌نازکی که پیر شده باشد، نیستم. من شبیه یک میمون خوشحالم که وسط جنگل دلخواهش بالا پایین می‌پرد و موزش را گاز می‌زند. پول عجب چیز نشاط‌‌ آوری است.

وقتی من از کسی دلخور باشم، خیلی زود سرسنگین می‌شوم و ارتباطم را به طور خودکار کم می‌کنم. در اغلب مواقع هم از طرز حرف زدن و سردی کلامم، میزان دلخوری‌ام پیداست. دوستانم می‌گویند این ویژگی خوبی است که اهل تظاهر نیستی و ظاهرت همانی است که باطنت نشان می‌دهد. وقتی مدت طولانی سراغ کسی را نمی‌گیرم یعنی قهرم. وقتی برای دیدن کسی هیجان ندارم، یعنی دلخورم، وقتی پیامش را سرسنگین جواب می‌دهم یعنی کاری کرده‌ که نباید می‌کرد.

چند روز پیش مستر «ژ» یک پروژۀ جدید را بهم پیشنهاد داد. بلافاصله گفتم کار نمی‌کنم و ترجیح می‌دهم از تابستانم لذت ببرم. هرچند می‌دانستم دارم پول خوبی را از دست می‌دهم. اما دوست داشتم غرورم را حفظ کنم و به او هم حالی کنم که سر ماجرای قبلی دلخورم. بهش گفتم که این موضوعات در حیطۀ کاری خانم لطفی است. خانم لطفی هم تازه نامزد کرده و وقتِ این کارها را ندارد. خلاصه که دو روز گذشت و دیدم دوباره زنگ زد. شبیه پسر بچه‌های مظلوم که کارشان جایی گیر کرده، گفت که فعلا جز شما کسی رو ندارم که این کار را انجام بده. می‌دونم سر قضیۀ کتاب دلخوری ولی قول می‌دم جبران کنم.

کتاب رو برای چند روان‌شناس فرستاده‌ام و منتظر نظر آنها هستم. اگر تایید کنند که برای چاپ اقدام خواهم کرد، اگر نیاز به اصلاح داشته باشد که باز باید درگیرش شوم و اگر به درد نخورد هم که مستقیم می‌رود سطل زباله.

هزینۀ چاپ در ایران را هم مستر«ژ» تقبل خواهد کرد. حالا برای پروژۀ جدید دستمزدم را دو برابر کرده‌ام.

امروز عروسی الی است. صمیمی‌ترین دوست دوران دانشجویی و کسی که می‌توان رویش نام خواهر نهاد. هیجان عجیبی است، هیجان دیدن الی در لباس عروسی، خوشحالی بابت خوشبختی‌اش و ناراحتی برای از دست دادن رفیق پایه‌ای برای دیوانه‌بازی.

کتاب «مرگ در آند» را خواندم. پست بعدی معرفی کتاب خواهد بود. دوستانی که همراه من بودند امیدوارم کتاب را تمام کرده باشند و به زودی پست معرفی را بنویسند.

این چند روزی که نبوده‌ام و نخواندم‌تان شما چه کرده‌اید؟

 

 

  • ۹۸/۰۴/۲۷
  • نسرین

از دغدغه هایم

نظرات  (۲۶)

  • دچارِ فیش‌نگار
  • ما هم منتظر نتیجه لاتاری بودیم 
    الکی گفتم :)
    پاسخ:
    :) 
    حالا برنده شدین یا نه؟ 
  • دچارِ فیش‌نگار
  • ما هم منتظر نتیجه لاتاری بودیم 
    الکی گفتم :)
    پاسخ:
    اگه جمله‌ی آخر رو نمی‌گفتین، ممکن بود باور کنما:) 
  • معلمی از جنس اینده
  • سلام
    هیچی پست می نوشتم.
    پاسخ:
    سلام
    کار خوبی کردی :) 
  • آقاگل ‌‌
  • ان‌شاءالله زودتر کارهای کتاب انجام بشه، تأیید بشه و به چاپ برسه. 
    اسمی که براش انتخاب کردین چی شد آخر؟

    پاسخ:
    می‌دونی، میشه با هزینه خودمون چاپ کنیم اما من ترجیح میدم ناشر خوشش بیاد و حاضر باشه روش سرمایه گذاری کنه :)

    به احتمال قوی این باشه :

    راز زنده ماندن در زندگی مشترک


    من گفتم چرا به ما سر نمیزنین ..چون پولدار شدین و دیگه  کلاستون به ما نمی خوره :)) 
    ایشالا همیشه هر دو نصف خوشبختی رو باهم داشته باشین.
    +جمله اول شوخی بود.

    پاسخ:
    ای جانم :)

    میام حتما
    کلا هیچ کس رو نخوندم این مدت

    ممنونم عزیزم
    ان شالله
    +می‌دونم :)
  • آقوی همساده
  • سلام، آقو ما همین چند دقیقه پیش یه وبلاگ تو بیان درست کردیم سی خودمون که در واقع اولین وبلاگ عمرمونه، اما هر چی میکنم بلد نیستم پست بذارم، چیکار کنم؟ چجوری باس پست نوشت؟ میشه راهنماییم کنی؟

    درضمن به کامپیوتر و لب تاب دسترسی ندارم و خود وبلاگم با گوشی درست کردم و با گوشی میخوام پست بذارم تو وبم. 
    مرسی
    پاسخ:
    سلام

    وقتی وبلاگ رو باز می‌کنید و وارد منوی مدیریت میشید یه گزینه اون  بالا سمت راست هست نوشته انتشار اونجا گزینۀ  پست جدید رو انتخاب کنید و باز کنید
    هر چی دلتون میخواد بنویسید و بعد دکمه ی انتشار رو بزنید :)
    به همین راحتی
    بعد از چند پروژه کوچک و بزرگ ما از این مستر ژ ها نداشتیم که با ما تسویه کنند و سر مارا کلاه گذاشتن و نام مارا هم حذف کردند
    کلا قید کار این شکلی را برای همیشه زدم
    ولی از طرفی ذوقش هنوز هست که اینطور کار کنی . جریان داشتن رو نشون میده . اینکه میدونی هنوز ذهنت انقدر ایده داره که بتونی ازش پول دربیاری
    ولی خب ما از این مستر ژ های آدم حسابی نداشتیم . یک مشت کلاهبردار عوضی از ما ماها انواع حمالی را کشیدند و نه تنها پیش قسط شان هم پرداخت نشد که پروژه هم دزدیده شد رفت و برای ما دسته اش موند
    ولی خب امیدوارم بهتر شه برات همه چی و کتابت چاپ بشه
    وبلاگ نویس های زیادی داریم که کتاب های مزخرف و پیس اف ش.. چاپ کردن که حتی ارزش نداره با کاغذش شیشه پاک کنی ولی خب چاپ شده . کتاب تو که از کتاب اونا بدتر که نیست!
    چاپ میشه درنهایت !
    پاسخ:
    متاسفم بابت این بدبیاری ها بله خوشبختانه من ادم خوش شانسی بودم.

    یعنی با این امید دادن های تو من باید تا حالا سه بار خودکشی کرده بودم :)
    عجیبه که هنوز زنده ام با این میزان ناامیدی که تو با خودت میاری اینجا
  • صبورا کرمی🦄
  • پول عجب چیز نشاط آوری است
    لامصب باید از طلا نوشت😂

    واسه پروژه جدید موفق باشی😉

    اگه خیلی هم پول داری یکم به منم بده راه دوری نمیره😂
    پاسخ:
    عجیب آقا عجیب :)

    ممنونم صبورای عزیز

    شماره کارت بده:)
    خوشحالم که الان حالت خوبه و امیدوارم زودتر کتابت چاپ بشه و بتونیم یه شیرینی درست و حسابی ازت بگیریم :)))
    مبارکا باشه، ان شاءالله خوشبخت بشه.
    من روز عروسی دوستم یه حس عجیبی داشتم ، یه چیزی بین شادی و خوشحالی بود :)
    پاسخ:
    ممنونم فرشته جانم
    من حاضرم ناهار هم بدم بهت :)

    ان شالله

    خیلی عجیبه خیلی:)
    ان شالله عروسی خودت
  • مصطفا موسوی
  • خوشحالم براتون :)
    پاسخ:
    ممنونم :)
    ان‌شاءالله که چاپ میشه و نمیره سطل زباله:)
    پاسخ:
    امیدوارم گلاویژ عزیز:)
  • میرزا مهدی
  • منم مثل شما 5 روزی رو سرگردان بودم....
    همیشه به شادی
    پاسخ:
    امیدوارم به سرانجام خوبی رسیده باشین بعد از پنج روز سرگردانی

    ممنونم
  • حمید آبان
  • درود
    اینکه جسورانه با مستر "ژ" برخورد کردید و جایگاه واقعی خودتون رو بهش یادآوری کردید، خوشحالم :)
    امیدوارم کتابتون با کمترین اصلاح و حذف به زودی چاپ بشه و خستگی همه این مدت از تنتون در بره :)
    کتاب رو متاسفانه هنوز تموم نکردم، ولی قلم ترجمه فوق العاده استاد کوثری نمیگذاره این کتاب روی زمین بمونه، به زودی در این مورد یک پست می نویسم، شما هم یه کم تعلل کنید من بهتون برسم و خیلی دیر نشه پست من! :)
    ممنون..
    من هم مثل شما این مدت نرسیدم به وبلاگ سر بزنم و چراغ روشن های زیادی هست که نخوندم هنوز، ولی بر خلاف شما دلم برای اینجا و نوشتن و خواندن دوستان تنگ شده بود :)
    پاسخ:
    سلام

    چیزی برای اصلاح و حذف فکر نکنم داشته باشه :)

    امیدوارم زود تموم بشه :)
    پس منتظر خبرتون هستم
    چه خوب :)
  • روناک رخساری
  • موز عروسی گار میزنه یا گاز؟
    داستانش چیه؟ نشنیده بودم
    پاسخ:
    داستان چی؟
  • روناک رخساری
  • داستان تیترت. ضرب المثله؟
    پاسخ:
    نه کاملا من در آوردیه
    حسودیم شد... خیلی حسودیم شد کمم نه...
    پاسخ:
    به چی؟

    به پولداری؟
    به رییسی مثل ژ داشتن؟
    به اینکه دوستم عروسی‌اش هست
    یا به کتابی که نوشتم؟
    کدوم؟
    درباره تیتر به عنوان یه رازبقا ببین دو آتیشه باید بگم راستش تا حالا توی هیچ مستندی ندیدم میمونا توی حیات‌وحش موز بخورند. انجیر زیاد دیدم. اما موز اصلا. عجیبه که چنین چیز نامعمولی انقدر معمول و متداول جا افتاده!
    پاسخ:
    من راز بقا بین حرفه‌ای نیستم ولی چند باری دیدم که موز می‌خورن :)
    انجیر؟ جالبه نشنیده بودم.
    باید برم تحقیق کنم راجع به این موضوع جالب شد برام :)

    منم دقیقا مثل شما واکنشم نسبت به آدمایی که ازشون دلخور می‌شم همینه.
    پاسخ:
    :)
  • احسان ‍‍
  • ان شاء الله درست میشه :)
    پاسخ:
    ان شالله
    به پول درآوردن از راهی که دوستش داری. 
    پاسخ:
    آرزو می‌کنم از این لحظه تا آخر عمرت از کارهایی که دوستشون داری پول‌های کلان و حلال در بیاری:) 
  • آقوی همساده
  • یاد گرفتم کاکو
    مرسی دمت گرم
    پاسخ:
    خدا رو شکر

    پول نشاط میاره؟ 
    نمی دونم 
    پاسخ:
    قطعا
    شک داری مگه؟ 
    پس چرا من نشاط ندارم نسرین؟ 
    پاسخ:
    چون یاد نگرفتی خودت رو شاد کنی
    تصور می کنی برای شاد بودن یه اتفاق خیلی بزرگ باید رخ بده
    یا منتظری یه نفر بیاد و شادی رو بهت هدیه کنه 
    و.....
    آخه پول هم شادی نمیاره 
    واقعا نمیاره 
    میری بیرون میای خونه از دماغت درمیاد 
    میری بیرون فالوده می خری میای خونه حالت بد میشه 
    روز تعطیلیت تو خونه از دماغت درمیاد 
    روزی که شبش شبکاری اول صبح از دماغت درمیاد 
    کلا همه چی همیشه از دماغت درمیاد دماغت خونی میشه :/ خخخ
    پاسخ:
    الان اگه چند روز پیش بود کلی بحث میکردم که نه داری اشتباه میکنی
    ولای الان به شدت باهات موافقم
    نسرین اتفاقا دیشب باز من به سر حرفهای تو رسیدم 
    دیشب رفتم خریددرمانی! خخخخ مانتو خریدم 
    البته که قبلش هم رفتم مسجد جامع و بعدش دعای توسل و یه دل سیر گریه کردم و سبک شدم 
    پاسخ:
    خب پس خدا رو شکر :)
    سبک شدن بعد زیارت و دعا رو دوست دارم 
    امیدوارم تو هم خوب باشی نسرین جان 
    پاسخ:
    ممنونم عزیزم :) 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">