تا کجا میتونی پا رو شرافتت نذاری؟
هوالمحبوب
ماها توی این یک سال اخیر خیلی چیزا رو از دست دادیم، ایمانمون، اعتقادمون،
امیدمون، داراییمون، انگیزهمون. حالا داریم گردتر میخوابیم، سفرههامون کوچیکتر
شدن، بال و پر روحمون بسته شده، رویاهامون کمرنگتر شدن، صدای خندههامون بلند
نیست، روزها و شبهامون پر از نقشههای رنگارنگ برای فردا نیست.
هیچ وقت توی این سی و یک سال زندگی، به خدا شک نکردم، همیشه بودنش رو باور داشتم،
حتی اگر باهاش قهر بودم، اما ایمانم سر جاش بود، نمیتونستم منکرش بشم، نمیتونستم
بشینم و بگم، خدایی نیست و اینهمه سال سرمون کلاه رفته، نمیتونستم مثل خیلیهای
دیگه، تیر خلاص به ته موندۀ اعتقادم بزنم و بگم یه عمری سر کار بودی، اونی که میگن
رحمان و رحیمه، اصلا نیست، که اگر بود، یه جایی بالاخره دادش در میومد، یه جایی
بالاخره دردش میگرفت، یه جایی آستین بالا میزد وارد معرکه میشد.
خدایی که شناخته بودم، درگیرش شده بودم، به نظرم نباید اینقدر منفعل میبود. بالاخره یه جایی صبرش لبریز میشد و یقهمون رو میگرفت، یه پس گردنی به من و یه کشیده به بقیه میزد. یه جایی صبرش تموم میشد و یه دستی میزد زیر صفحۀ بازی و میگفت جرزنی نداشتیم، بازی دیگه تمومه.
حالا که دارم به سیاق دوازده سال گذشته، روزه میگیرم، حالا که دارم مثل تمام ماه رمضونها قرآن میخونم، دیگه دلم از آیههاش نمی لرزه، دیگه هیچی ته دلم تکون نمیخوره، وقتی هیچ اثری ازش تو لحظههای زندگیم نمیبینم، دلم بدتر از قبل میگیره. چرا یه عمر تو گوش ما از شرافت و حلال و حروم خوندن؟ چرا یه عمر از آه مظلوم ترسیدیم، چرا یه عمر کج نرفتیم و کج ننشستیم؟ که این بشه آخرش؟ که لحظههای قشنگ جوونی اینجوری هدر بشه؟ مگه شد لحظهای که بشینیم و پا روی پا بندازیم و بگیم بسه دیگه؟ مگه شد یه چیزی رو بدون جون کندن به دست بیاریم؟ مگه شد یه لحظه نفس راحت بکشیم و بگیم چون هوادار خدا بودیم، حالا اونم هوامون رو داشته؟ شد یه بار دست بکشه رو سرمون و بگه تو معرکهای؟ یه بار بهمون باریکلا گفت؟ یه بار جواب دعاهای مامان رو داد؟ حالا شبیه اون شاگرد زرنگ کلاسم که نه ماه جنگیده و جون کنده و ته سال نمرۀ خیلی خوب تو کارنامۀ همۀ همکلاسیهاش نشسته، چه اونایی که دویدن و چه اونایی که نه ماه خوابیدن. دیگه رمقی برای دفاع کردن، جونی برای دویدن، انگیزهای برای ساختن آینده ندارم، همه چیز تیرهتر از اونیه که حقمون باشه. ما انگار به خدا باختیم. مگه تا کجا میشه پا رو شرافتمون نذاریم؟
+ غمی، لطفا نظرات رو نبند، چون ممکنه یهو از سرریز حرفهای نگفته، خفه شم....