قصه من و عینکم
هوالمحبوب
راهنمایی برای من درخشانترین، جذابترین و بهترین دوران تحصیل بود. بهترین دوستامو دوران راهنمایی پیدا کردم و با بهترین معلما درس خوندم و بیشترین فعالیتهای جانبی رو توی این مقطع تحصیلی داشتم. یه مربی بهداشت هم داشتیم که خیلی خانوم خوبی بود، مهربون، کار بلد و برعکس همه مربی بهداشتها، بچهها دوسش داشتن و اونم منو از همه بیشتر دوست داشت. هرچند ایشونم نتونستن قضیه پریود رو اون جوری که باید و شاید برامون باز کنن و فقط به گفتن گاهی لباس زیرتون ممکنه نجس بشه بسنده کردن ولی خب، نمیشه از بقیه محاسنشون گذشت. من تا مدتها فکر میکردم قراره مریض بشیم و گاهی تو شورتمون جیش کنیم، در این حد مغزم ارور داده بود با اون یه جمله!
خلاصه کلاس دوم راهنمایی وقتی برای معاینه چشم رفتیم، فهمید که چشمام ضعیفه و معرفیام کرد به چشمپزشک.
دکتر صدقیپور دکتر خانوادگیمون بود، خواهر و برادرم قبل از من عینکی شده بودن و بقیه افراد خانواده هم برای معاینه پیش همین دکتر میرفتن، یه دکتر با جذبه و با ابهت، خوشتیپ ولی جوری که هیچ کس جرات نمیکرد سوال بپرسه ازش. یعنی یکم خشنطور بود. ایشونم با معاینهای که کردن به این نتیجه رسیدن که لازمه من عینک بزنم.
فردای روزی که با عینک رفتم سر کلاس، دوست صمیمیام سهیلا کلی بهم خندید وعینکم رو مسخره کرد. بقیه واکنشها یادم نمیاد دیگه.
از سیزده سالگی تا الان که چند ماه مونده به سی و سه سالگیم، من و عینکم باهمیم. یادم نیست عینکی که الان به چشمم زدم، چندیم عینکمه. عینکهای زیادی شکستم، خیل یوقتا تو خواب عینکم مونده زیر دست و پام، گاهی وسط کتابام خوابم برده و عینکم رو چشمم کج و کوله شده، اون اوایل خیلی شیشه عینک شکستم. هر سال هم که برای معاینه چشمام رفتم، به شماره عینکم اضافه شده. الان که اینجا نشستم با شماره شش دارم دنیا رو واضح میبینم و هر لحظه در آرزوی اینم که یه روزی جراحی کنم و از شر عینک راحت بشم.
ما عینکیها بیشتر از نون شب به عینکمون محتاجیم، هر صبح که بیدار میشیم قبل از گوشی دنبال عینکمون میگردیم، گم کردن عینک برای ما فاجعه است چون به احتمال قوی خودمون نمیتونیم پیداش کنیم. برای خرید عینک هم تنهایی نمیتونیم بریم چون نمیتونیم تشخیص بدیم کدوم عینک بهمون بیشتر میاد و احتمالا نتیجه تنهایی رفتن چیزی میشه که من الان به چشمم زدم و هر کی بهم رسیده گفته دفعه بعدی باهات میام تا برات عینک خوب انتخاب کنم.
چند باری که زلزله شده من قبل از هر چیزی دنبال عینکم گشتم تا با عینک از خونه در برم، هر بار که خواستم کار مهمی رو شروع کنم اول عینکم رو به چشمم زدم. کج شدن فریم یا لک شدن شیشههاش باعث سردردم شده و شستن عینک کمکم تبدیل شده به یه کار روتین برام.
با همه وابستگیهایی که به عینکم دارم و بدون حضورش نمیتونم کاری انجام بدم، همیشه دلم خواسته عینکی نباشم. دلم خواسته چشمهام دیده بشن و پشت یه شیشه زمخت که هر سالم به ضخامتش اضافه میشه پنهان نشن. پنج سال پیش برای اولین بار بود که یه نفر بهم گفت چه چشمای قشنگی داری. زمانی بود که توی آبدارخونه مدرسه نشسته بودیم و با همکارم که معلم ریاضیه منتظر شروع کلاس فوق برنامهمون بودیم. عینکم ور درآورده بودم که وضو بگیرم، یه لحظه نگاهم کرد و گفت نسرین چه چشمای قشنگی داری، حیف نیست پشت عینک قایم بشن؟ دقیقا از اون روز تا حالا دارم به لیزیک فکر میکنم، اوایل به خاطر هزینههاش نمیتونستم اقدام کنم، بعدتر دوست خواهرم با عمل لیزیک نابینا شد و خواهرم ترسید و منصرفم کرد، امسال هم پولش جور شده بود و هم ترسم ریخته بود ولی کرونا اومد و همه برنامههامو ریخت به هم. میدونم که این عمل یه عمل پر ریسکه ولی دلم نمیخواد از پشت شیشه عینک به کسی که دوسش دارم نگاه کنم، دلم نمیخواد روز عروسی هم به این فکر کنم که بدون عینک چه غلطی کنم، دلم نمیخواد برای ابد از آرایش چشم محروم باشم چون دیده نمیشه.
نمیدونم بقیه هم مثل من هستن یا نه اما شاید حرفات در ظاهر تلخ بودن اما یه شوق و ذوقِ بزرگی مابین کلمات و احساسِ پشتشون وجود داره که در واکنش بهش فقط میتونم بگم: هر کاری که به حال دلت بیشتر میچسبه رو بکن، به هیچ چیز دیگهای هم اهمیت نده :)