از چیزی نشدن
هوالمحبوب
دیروز وقتی کلافه از سر و هم کردن سهپایۀ دوربین، همه چیز را رها کردم و نشستم به فکر کردن، مغزم شبیه یک علامت سوال شده بود. داشتم به این فکر میکردم که سی و دو سال زندگیم را صرف انجام چه کاری کردهام؟ حس کردم توی میانههای زندگی به بنبست خوردهام. انگار که تهی و خالی شده باشم.
من هیچ هنری ندارم، هیچ مهارتی ندارم و هیچ کاری را نمیتوانم به درستی به سر و سامان برسانم، بعد ادعای استقلال برداشتهام و میخواهم جدا زندگی کنم. فکر میکردم زندگی مجردی فقط به مهارت غذا پختن نیاز دارد که خب آن را بلدم، کار هم که دارم و میتوانم اجاره خانه را بپردازم. بلدم خانه را در حد نیاز جمع و جور کنم و خب دیگر چه؟
من یک انسان فاقد مهارتم، وقتی کامپوتر خراب میشود، زبانش را بلد نیستم، به غیر از ورد که هر کودکی هم بلد است، هیچ نرمافزار دیگری را به کار نگرفتهام، نه زبانی بلدم نه هنری نه خط خوشی، نه سازی نه آوازی هیچ به تمام معنا.
هیچ ورزشی را هم به خوبی یاد نگرفتهام که سرم بالا باشد، توی عمرم یک بار پایم به استخر باز شده و تا مرز خفگی رفتهام، هیچ وقت دوچرخه نداشتهام و طبعا بلد هم نیستم، سالهاست میخواهم گواهینامه بگیرم و هیچ وقت تا مرحلۀ اقدام کردن هم نرفتهام.
از هنر خانهداری و کدبانوگری هم که فقط آشپزی کردنش را بلدی. جدا سی و دو سال زندگیت را صرف چه کاری کردهای که حالا دستت اینقدر خالی است؟من از دیروز ترس برم داشته، از اینکه همین روزها بمیرم و به عنوان یک انسان، هیچ هنری کسب نکرده باشم. باید کاری بکنم، باید خودم را از این بختکی که گرفتارش شدهام خلاص کنم.
اگه توی همین شغل هم خوب و موفق باشید یه هنره
مخصوصا شغل شما که یه هنر بزرگ و ارزشمنده :)