در برابر آینده
هوالمحبوب
میخواستم نوشتن را جدی بگیرم، میخواستم از آن غمی که احاطهام کرده رها شوم، میخواستم دیگر سوزناک ننویسم، میخواستم وقتی صفحۀ وبلاگ را باز میکنم کلمهها از سر و کولم بالا بروند و من برای چیدن جملات به زحمت نیوفتم.
زندگی توی آن چهار سال دانشگاه که هم جوان بودیم و هم بیغم، با همۀ بیپولیهایش، شیرینتر بود. انگار غمها هم اصالت داشتند، تو برای چیزی غمگین میشدی که به بطن خانواده بر میگشت، دلت برای چیزی میگرفت که به بطن خانواده بر میگشت.
خانواده آن روزها محور همه چیز بود و هیچ کداممان اینقدر دور نیوفتاده بودیم از هم. دلممان برای هیچ غریبهای تنگ نمیشد، قصۀ سوزناکی نداشتیم و دلمان به همه صورتهای سرخ و سفیدی که دور و برمان میپلکیدند خوش بود.
ملیحه هربار مرا میبیند، حرف رضا را پیش میکشد. اینکه ماشینش را عوض کرده، برای مادرش خانۀ جدا گرفته و هنوز هم تنهاست و به هیچ دختری فکر نمیکند. بعد که میبیند من عین خیالم نیست، چهار تا فحش آب نکشیده نثار میکند و خاک بر سر گویان دور میشود.
عمه وسطی میگوید تو بایست تو همون دانشگاه یکی رو پیدا میکردی و من میگویم نه که مامان و شما و بقیه تو دانشگاه یکی رو پیدا کردین!
عمه ترش میکند و دیگر ادامه نمیدهد.
عمه کوچیکه، هنوز از تک و تا نیوفتاده، هنوز هم هرجا حرف پسر کت و شلوار پوش کارمندی پیش بیاید که دارند زنش میدهند، فورا سراغ من میفرستدشان.
خاله کوچیکه، توی تمام ختم انعامها و مرثیهها و روضهها شماره خانۀ ما را پخش کرده، هر بار هم که یک خواستگار بیربط زنگ میزند به پرس و جو، شستمان خبردار میشود که کار خاله کوچیکه است.
خاله وسطی با نیش و کنایه حرف میزند، میگوید سن و سالی ازت گذشته دیگه باید خیلی وسواس نشان ندهی و بله را بگویی.
دوستان دوران دبیرستان که تازگی از گروهشان خارج شدهام، پر و بالم میدهند که شوهر میخوای چیکار، برو زندگیتو بکن، عشق و حالتو بکن.
دیشب با زهرا که حرف میزدم، گفتم چرا روزگار ما اینطور نکبتی شد زهرا؟ کداممان فکر میکردیم، بعد از آنهمه خاطرخواهیها، الی چنین سرنوشتی داشته باشد و زهرا پرت شود آن گوشۀ دور افتاده و سمیه پنج سال توی یک اتاق خانۀ مادرشوهر دوام بیاورد و نازی از ما کنده شود و حتی ندانیم اسم بچۀ دومش چه شد؟!
من اما به روزهای رفته فکر میکنم، به روزهایی که میتوانستم برای زندگی بجنگم، میتوانستم قویتر شوم، میتوانستم هزار و یک چیز بیاموزم و من فقط سرم توی کتاب بود و درگیر کسی شده بودم که فرسنگها از من دور بود و حالا هم که رفته پی زندگی خودش، من احساس میکنم خالیام. خالی از هر خواستن و نیازی.
کنار همۀ این تلخیها که زندگی را سخت کردهاند؛ برای من آینده، همیشه پر از نور و روشنایی و زیبایی است. پر از جاهای خالیای که پرشان کردهام. دیشب توی کوچه پس کوچههای محلۀ ارامنه، خانهای را نشان دادم و گفتم، یک روز من این خانه را میخرم و توش خوشبخت زندگی میکنم. بدون هیچ صدایی، بدون هیچ آدمی، بدون هیچ مزاحمی، تنها برای خودم. زندگی میکنم و خوشبختی را مزهمزه میکنم. بدون خیال دور آدمهایی که دوستم نداشتند و دیگری را به جای من بگزیدند.
هعی هعی هعی... چیزی جز آه ندارم، ببخشید... :(