گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

در برابر آینده

جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۸ ق.ظ


هوالمحبوب

می‌خواستم نوشتن را جدی بگیرم، می‌خواستم از آن غمی که احاطه‌ام کرده رها شوم، می‌خواستم دیگر سوزناک ننویسم، می‌خواستم وقتی صفحۀ وبلاگ را باز می‌کنم کلمه‌ها از سر و کولم بالا بروند و من برای چیدن جملات به زحمت نیوفتم.

دلم می‌خواست اتفاقی بیوفتد که دلم به نوشتن قرص شود، چیزکی پیدا شود که من را به این زندگی سنجاق کند. از بالا و پایین شدن‌های پی در پی خسته‌ام. توی سی و دو سالگی غمگینی گیر افتاده‌ام که از هر طرف نگاهش می‌کنم، تباهی و پوچی است. 
زندگی توی آن چهار سال دانشگاه که هم جوان بودیم و هم بی‌غم، با همۀ بی‌پولی‌هایش، شیرین‌تر بود. انگار غم‌ها هم اصالت داشتند، تو برای چیزی غمگین می‌شدی که به بطن خانواده بر می‌گشت، دلت برای چیزی می‌گرفت که به بطن خانواده بر می‌گشت. 
خانواده آن روزها محور همه چیز بود و هیچ کداممان اینقدر دور نیوفتاده بودیم از هم. دلم‌مان برای هیچ غریبه‌ای تنگ نمی‌شد، قصۀ سوزناکی نداشتیم و دلمان به همه صورت‌های سرخ و سفیدی که دور و برمان می‌پلکیدند خوش بود.
ملیحه هربار مرا می‌بیند، حرف رضا را پیش می‌کشد. اینکه ماشینش را عوض کرده، برای مادرش خانۀ جدا گرفته و هنوز هم تنهاست و به هیچ دختری فکر نمی‌کند. بعد که می‌بیند من عین خیالم نیست، چهار تا فحش آب نکشیده نثار می‌کند و خاک بر سر گویان دور می‌شود.
عمه وسطی می‌گوید تو بایست تو همون دانشگاه یکی رو پیدا می‌کردی و من می‌گویم نه که مامان و شما و بقیه تو دانشگاه یکی رو پیدا کردین!
عمه ترش می‌کند و دیگر ادامه نمی‌دهد.
عمه کوچیکه، هنوز از تک و تا نیوفتاده، هنوز هم هرجا حرف پسر کت و شلوار پوش کارمندی پیش بیاید که دارند زنش می‌دهند، فورا سراغ من می‌فرستدشان.
خاله کوچیکه، توی تمام ختم انعام‌ها و مرثیه‌ها و روضه‌ها شماره خانۀ ما را پخش کرده، هر بار هم که یک خواستگار بی‌ربط زنگ می‌زند به پرس و جو، شست‌مان خبردار می‌شود که کار خاله کوچیکه است.
خاله وسطی با نیش و کنایه حرف می‌زند، می‌گوید سن و سالی ازت گذشته دیگه باید خیلی وسواس نشان ندهی و بله را بگویی.
دوستان دوران دبیرستان که تازگی از گروهشان خارج شده‌ام، پر و بالم می‌دهند که شوهر می‌خوای چیکار، برو زندگیتو بکن، عشق و حالتو بکن.
دیشب با زهرا که حرف می‌زدم، گفتم چرا روزگار ما اینطور نکبتی شد زهرا؟ کدام‌مان فکر می‌کردیم، بعد از آنهمه خاطرخواهی‌ها، الی چنین سرنوشتی داشته باشد و زهرا پرت شود آن گوشۀ دور افتاده و سمیه پنج سال توی یک اتاق خانۀ مادرشوهر دوام بیاورد و نازی از ما کنده شود و حتی ندانیم اسم بچۀ دومش چه شد؟!
من اما به روزهای رفته فکر می‌کنم، به روزهایی که می‌توانستم برای زندگی بجنگم، می‌توانستم قوی‌تر شوم، می‌توانستم هزار و یک چیز بیاموزم و من فقط سرم توی کتاب بود و درگیر کسی شده بودم که فرسنگ‌ها از من دور بود و حالا هم که رفته پی زندگی خودش، من احساس می‌کنم خالی‌ام. خالی از هر خواستن و نیازی. 
کنار همۀ این تلخی‌ها که زندگی را سخت کرده‌اند؛ برای من آینده، همیشه پر از نور و روشنایی و زیبایی است. پر از جاهای خالی‌ای که پرشان کرده‌ام. دیشب توی کوچه پس کوچه‌های محلۀ ارامنه، خانه‌ای را نشان دادم و گفتم، یک روز من این خانه را می‌خرم و توش خوشبخت زندگی می‌کنم. بدون هیچ صدایی، بدون هیچ آدمی، بدون هیچ مزاحمی، تنها برای خودم. زندگی می‌کنم و خوشبختی را مزه‌مزه می‌کنم. بدون خیال دور آدم‌هایی که دوستم نداشتند و دیگری را به جای من بگزیدند. 

  • ۹۹/۱۰/۱۹
  • نسرین

از دغدغه هایم

نظرات  (۱۶)

  • هیـ ‌‌‌ـچ
  • هعی هعی هعی... چیزی جز آه ندارم، ببخشید... :(

    پاسخ:
    :)
  • حامد سپهر
  • شاید هم تاهل آوای دهلی هستش که از دور خوشه

    اونم با این اوضاع اینروزا که نه به آدما اعتباری هست نه به این اوضاع مملکت

    پاسخ:
    نه تاهل خوشبختی محضه نه تجرد. کیفیت زندگی آدما به خیلی چیزا بستگی داره. هم میشه تو تجرد خوش بود هم در تاهل. به شرطی که آدمای باکیفیتی دورت باشن.

    منم از این خونه‌ها نشون کردم. وقتی خونه‌ای که دوست داریم رو خریدیم، به دیوارهاش تابلوهایی که دوست داریم آویزون می‌کنیم، توی بالکن و حیاطش گلدون گیاه مورد علاقه‌مون رو می‌ذاریم، موزیک و کتاب و همه‌ی چیزایی که همه‌ی این‌ سال‌ها ریز ریز پیدا کردیم و شده یه گوشه از وجودمون رو برمی‌داریم می‌بریم توی خونه‌ی جدید. دوستان نزدیکمون رو به مهمانی دعوت می‌کنیم و جور قشنگ‌تری زندگی می‌کنیم.

    پاسخ:
    دقیقا مثل من که حتی به رنگ دیوارها هم فکر کردم:)
    دنیایی که قراره فقط مال من باشه و با سلیقۀ خودم چیدمان کنم.
    آخ اگه بشه چی می‌شه.
    دعوتت کنم دعوتم می‌کنی خونه‌ات؟ 

    زندگی همیشه تلفیق ناجوانمردانه‌ای از تلخی و شیرینی بوده و هست. تلفیقی که همیشه تلخی خاصی داشته، حتی در شیرین‌ترین لحظات...

    پاسخ:
    زندگی هیچ وقت عادل نبوده و قرارم نیست عادل باشه. دقیقا همینه.

    هعیییییی

    پاسخ:
    :)

    بله بله بله بله! با کمال میل.

    فقط باید بگی چشم روشنی چی بیارم که باب خونه‌ی قشنگ و رویاییت باشه.

    پاسخ:
    به‌به.
    بذار بچینم بعد بهت می‌گم چی کم دارم که زحمتش رو بدم به تو:))
  • دُردانه ‌‌
  • از کجا می‌تونم چندتا کتاب ترکی آذری خاص بخرم؟ 

    پاسخ:
    اولی رو نشنیدم ولی دومی رو احتمالا نشر اختر داشته باشه.
    کتاب‌فروشی‌اش تو خیابون بغل مصلی‌است. 
    نشر اختر کلا کتابای ترکی چاپ می‌کنه. اگرم نتونستی پیدا کنی،. بگو یه شماره بدم بهت. بهش سفارش بده احتمال قوی گیر میاره برات.
    ممنوعه نیستن. من از کتابخونه دانشگاه گرفته بودم گمونم مرکزی هم داره.
  • فاطمه .‌‌
  • چند سال پیش، یکی یه شب تولدش بوده. تازه از شهر دیگه‌ای می‌ره تهران. بعد اوضاع خونه اینا خیلی جور نبوده. خواهرش بهش زنگ می‌زنه و می‌گه میایم اونجا، هی اتفاقی چند نفر دیگه‌ هم می‌خوان برن خونه‌اش. وقتی می‌فهمن تولدشه. بهش می‌گن چی می‌خوای برات بخریم؟ اونم شوخی شوخی به هر کس یه چیز می‌گه. اینطور می‌شه که جدی‌جدی وسایل خونه‌اش تکمیل می‌شه. یکی فرش می‌خره، یکی گاز، یکی پشتی و... :)) 

    این تو ذهنم اومد بعد گفتم فاطمه جان :/ کاملا در اشتباهی. این بیشتر واسه خودت کاربرد داره. :))  ولی چیز میز تزئینی، کم و کسری داشتی دریغ نکن بالاخره منم تا اون روز پولدار می‌شم. :))

    ولی نسرین اون حوض وسط رو بده من ترتیبشو بدم. :`) 

    دوست دارم از پایین این پست تکون نخورم. تصور خونه این چنینی و نسرین و فصل‌هایی که به خودش می‌بینه، خیلی قشنگه.

    پاسخ:
    رسم جالبیه انصافا:))
    ببین اصلا دیزاین خونه دست خودت رو می‌بوسه.
    به سلیقه‌ات ایمان دارم.
    بچین و خوشگل کن. هر گلی زدی به سر خودت زدی.

    خونه ای که تو ذهنم نشونش کردم بزرگ نیست ولی آرامش داره و یه پنجره نورگیر که چندتا گلدون گل ردیف هم نشستن و در سکوت لذت میبرن از نورش.

    گاهی میرم توی این تصویر ذهنی و آروم میشم اما یکم که میگذره میترسم.. از اینکه نمیدونم چقدر با جسم سرد واقعیت متفاوته میترسم...

    پاسخ:
    بزرگی و کوچیکی مسئله نیست، دنج بودن و آرامشی که توش موج می‌زنه مسئله است. جایی که بشه بهش گفت خونهٔ من:)
    خب نباید ترس برت داره، باید شجاعانه و مصمم بری تو دلش.
    کائنات دست به دست هم بده و کلید اون خونه رو بذاره تو دستت.

    خب اجازه میخوام خودخواهانه کامنت بنویسم، تو بقدری خوب مینویسی که پستی که هیچ براش جزء "آه" نداره تا مغز استخوانم نفوذ میکنه. نه که این اضطراب و استیصال وجودیت که تو متن کاملا پیداست برایم خوشایند باشه نه، چون که مطمئنم اگر به نوشتن بها بدی آینده از الان خیلی بهتر خواهد بود برات.

    واقعیت اینه که بنظرم زندگی خیلی هم جدی نیست که بیاییم مراحل تجرد و تاهل و مرزبندی و زمانبندی خاص براش مشخص کنیم، میدونم تو بخوای در هرصورت بلدی خوش بگذرونی، حال دلت رو خوب کنی و در یک کلام لذت ببری از زندگیت البته اگر لتونی برخی عوامل بیرونی رو دور کنی یا از دست یه عالمه آدم بی‌ربط خلاص شی. خلاصه که خانم نسرین خانم منتظرم دعوتم کنی به خونه‌ات تو محله ارامنه.

    پاسخ:
    نه می‌فهمم چی‌می‌گی تو همیشه لطف داری بهم.
    می‌دونی این شور نوشتن بدجوری افتاده به سرم و دارم تلاش می‌کنم بهش پر و بال بدم.
    این چیزایی که راجع به ازدواج نوشتم، نظر اطرافیانم بود نه خودم و طبعا هر آدمی یه جایی از زندگی حس نیاز به ازدواج پیدا می‌کنه ولی اینجوری هم نیست که مجردی رو بدبختی تصور کنیم و آه و فغان سر بدیم:))
    امیدوارم یه روز به معنای واقعی کلمه استقلال خودم رو پیدا کنم.
    اون روز خونه‌ام میشه پاتوق کسایی که واقعا دوستشون دارم.
    کسایی مثل تو:)

    من یه خونه کوچیک تو یه خیابان متوسط نشون کردم 

    اما ته دلم نمی خواهم تنها بمونم ...می ترسم از تنهایی ..

    جرات ندارم دیگه ..امید ندارم ...اما هنوز می ترسم 

    هیچ کدوم ار اون ادم ها نمی فهمند روایت رنجی که یه ادم میگذرونه را 

    پاسخ:
    شاید اولش ترسناک به نظر برسه ولی بعد که می‌بینی چقدر مستقل بودن جذابه، با تنهای یهم کنار میای.
    شاید یه مدت دور باشی اونا هم به درک بهتری برسن.
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • امید همیشه همون چیزیه که هرچقدر کم‌رنگ و کم فروغ باشه، بازم میاد و دستمون رو می‌گیره تا سرپا بمونیم.

    توی یکی از رویاهام یه خونه دارم خارج از شهر. شاید نزدیک یه روستا. شبیه خونه‌هایی که بچگیم توی کارتون‌ها دیده بودم:)

    پاسخ:
    اون رویا رو دو دستی بچسبد، یه خونۀ رویایی، جایی که بشه ییلاق رو توش سپری کرد:)
    قشلاق خونۀ من، ییلاق خونۀ تو:))
    چه شود
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • از این دامن‌های رنگارنگ بلند محلی بپوشیم، بشینیم تو ایوون رو به حیاطش، کیک خونگی خوریم*_*

    پاسخ:
    به‌به چه شود:)

    از الان خودم رو به خونه‌ی توی محل ارامنه‌ات دعوت می‌کنم:)

    میام تا بشینیم کنار هم از این روزهایی که گذشته بگیم و چایی بخوریم...

     

    پاسخ:
    اصلا شما باید صدر مجلسم بشینی و افتخار بدی به بقیه:)
    ان شالله برسه چنین روزی.
  • آقاگل ‌‌
  • هی فلانی زندگی شاید همین باشد؟

    نمی‌دونم. شاید آره. شاید هم نه.

    شاید یه وقتایی خیلی جدیش می‌گیریم. شاید هم ما شوخی می‌گیریم و بقیه جدی می‌گیرن. شاید هم اون زیادی ما رو جدی گرفته. 

    .

    آدرس خانه‌ی جدید رو هم بعد بهم بده. مرسی.

     

    پاسخ:
    احتمالا همینه دیگه:)

    جدی گرفتیم گذاشت تو کاسه‌مون، شوخی گرفتیم گذاشت تو کاسه‌مون.
    انگار ما باز یکردن بلد نبودیم از اولش هم.

    +حتما با کمال میل

    سلام

    خونه مورد علاقه ات همونه که تو عکس گذاشتی؟

    چه خوشگله

    ان شاالله خدا کمکت کنه زودتر بخریش

     

    نسرین جان من به این نتیجه رسیدم که همواره داشتن هدف شخصی و استقلال برای همه زنها چه مجرد و چه متاهل واجبه

    همیشه باید آدم بتونه روی پای خودش بایسته تا حرف خور هیچ کس نشه

    حداقل باید به اون سمت آدم حرکت کنه

    اصلا اون مدل تفکر و تربیت که میگه دختر باید هدفش ازدواج باشه رو قبول ندارم از اینایی که دختره نه درس می خونه نه کار مفید خاصی می کنه، فقط کافیه ازدواجش هم بد از آب دربیاد

     

    به نظرم ازدواج فقط با یه آدم مطمئن می تونه معقول باشه وگرنه که همون بهتر که انجام نشه 

    پاسخ:
    سلام
    شکل اینه ولی خودش نیست.
    ممنونم سارینا جان.

    متاسفانه تا مغز و استخوان خیلی از این خاله خانباجی‌ها، اینجوری رسوخ کرده که دختر اگر شوهر نکنه بدبخته.
    براشون هم مهم نیست که فرد مقابل کی باشه، همین ک هاسمش شوهر باشه کافیه:)

    حالا یارو دزد و مال مردم خور و الدنگ و غیره هم بود مشکلی نیست، میشه سوخت و ساخت تا اسم یه مرد روت باشه!

    دقیقا موافقم باهات.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">