از عشق هر آنچه می رسد شیرین است
هوالمحبوب
بارها و بارها از عشق گفته ایم و از عشق خوانده ایم و از عشق نوشته ایم. اما همیشه ی خدا از معرکه دور بوده ایم. برای ما آدم های معمولی، همه چیز در دور دست ها اتفاق می افتد؛ همه ی چیزهای رنگی و زیبا انقدر دور از ماست که تا دست دراز می کنیم برای گرفتن شان، یا زیر پای مان خالی می شود، یا کسی زود تر از ما به چنگش می آورد و ما می مانیم و دل بی صاحب مان.
گاهی عوضی عاشق شدیم، گاهی عاشق آدم های عوضی شدیم و گاهی عشق عوض مان کرد. هر چه بود زندگی سهم ما نبود، عشق سهم ما نبود، عشق سیب سرخ تبعید بود در دست های آدم، بوسیدیم و رانده شدیم؛ لب هایمان داغ عشق خورد و قلب هایمان داغ شرم.
فکر میکردیم همین که شجاع باشیم و عشق مان را بلند بلند داد بزنیم، یعنی خوشبختیم. فکر می کردیم زندگی همین وسعت آغوشی است که چسبیده ایم، فکر می کردیم زندگی همین ساعت های خوشی است که ور دل هم نشسته ایم و حرف ها عسل می شوند در کام مان؛
شبها خودمان را به بی خوابی زدیم و قصه خواندیم؛ شب ها خواب مان را از چشم هایمان دزدیدیم برای با هم بودن؛ روزها دل دل کردیم برای یافتن همدیگر؛ صدای مان طنین آواز دلکش بود؛ لبخند هایمان عصاره ی زندگی؛ خندیدیم به غم، خندیدیم به دنیا، خندیدیم به نداری، بسوزد پدر عاشقی.
حالا که راه های عشق را با چشم بسته هم رفته ایم؛ نشسته ایم در چهار دیواری دل هایمان. چسبیده ایم تمام خودمان را، تمام دلمان را و شده ایم آدمک های خسته ی ترسو، که عشق برای مان طعم تلخ نرسیدن دارد.
اطرافمان پر است از آه و ناله های آدم های سر به سنگ خورده؛ آدم های رها شده، آدم های تنهای تنهای تنها. یا عاشق شدیم و نگفتیم و مهر سکوت زدیم به لب هایمان؛ که مبادا بداند و نخواهدمان، مبادا برود و تنهایی مان عمیق تر شود؛ یا عاشق شدیم و گفتیم و باز هم تنهای تنهای تنهاییم.
عشق آمد و جسارت مان بخشید، عشق آمد و شجاع ترمان کرد، عشق آمد و مهربان ترمان کرد .اما وای از این عشقی که به سامان نرسید؛ وای از عشقی که یک دل سیر برایش گریه می کنیم هر شب؛ ولی داغ دلمان آرام نمی گیرد. وای از روزهای بی عشقی و تنهایی عاشق کش. کاش عشق بازی به همین راحتی حرف زدن بود، همینکه تو فرشته باشی و بخوابی و من نگاهت کنم، همین که تو مرد رویاهای من باشی و دست های مردانه ات گرما بخش وجودم شود. کاش عشق فاصله ها را به هم می دوخت، کاش عشق قلب ها را به هم نزدیک تر می کرد، کاش راه دهان و دل ها اینقدر دور از هم نبود. کاش کمی معرفت چاشنی عشق هایمان می شد عشقِ تنهایِ بی سرپناه، کودکی را می ماند تنها رها شده در زیر باران، کاش مردی پیدا شود دستش را بگیرد و او را به آغوشی گرم مهمان کند، نانی داغ، آبی سرد و مهری تا ابد ماندگار. کاش عشق را بلد بودیم. کاش عشق همینقدر راحت بود.
کاش ...
کاش ...
کاش مجنون بود تا به این مردم میگفت چرا من ماندن را انتخاب کرده ام
به پای کسی که بارها از او جفا دیده ام
و همچنان دوستش دارم...
من دیگر دلم پر است از مردمی که عشق را باور دارند، میبینند، دوست دارند و برایش حرمت قائلند، اما هر وقت پای خودشان در بازی کشیده میشود، میشوند همان طرف نامعلوم الحال قضیه که همیشه دل میشکند و همبشه بی وفایی میکند و چشمش را به روی این عشق میبندد. حرمت عشق را به بازی میگیرد و عاشق را در روزگار تنهایی خود تنهاترین خواهد کرد...
دیگر هیچ کس را باور ندارم...حال دلم خوب نیست....بخدا حال دلم خوب نیست
همین روزهاست که بمیرد...