هوالمحبوب
پست ویژه بلاگردون برای تولدم:)
گمان میکردم، برای احیای سنت پستهای تولدانه، کمی بیحوصلهام. شاید هم گمان میکردم انگیزهای برای ادامه دادن نیست. اما حالا که دو روز از تولدم گذشته، حس میکنم رمق به تنم برگشته. تولد امسال شور و شوق پارسال و سالهای قبل را نداشت. باید اعتراف کنم، منتظر خیلی اتفاقها بودم که نیوفتادند. گمانم اینها نشانۀ پا به سن گذاشتن باشند. کی فکرش را میکرد که یک روز اینجا دربارۀ سی و چهار سالگی پست بگذارم؟ کی فکرش را میکرد یک روز دایرۀ دوستانت چنان تغییری کنند که خودت مات و متحیر بمانی؟ چیزی که حالا با تمام وجود درکش میکنم، این است که قویتر شدهام. دیگر خبری از آن دختر کوچولوی ترسویی که اشکش دم مشکش بود، نیست. دیگر از دست دادنها مضطربم نمیکنند. دیگر قضاوتها تنم را نمیلرزانند. نه اینکه مایوسم نکنند، نه. تاثیرشان به حداقل رسیده.
رد پای آدمها روی تنم باقی است و هنوز دست میکشم روی خاطرات خوبشان و یادشان را زنده میکنم.
احساس میکنم حالا دیگر از آدمها توقعی ندارم. در واقع فهمیدهام هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست. حس میکنم حسابی بزرگ شدهام اما اثر این بزرگ شدن خودش را به شکل امیدوارانهای به من نشان میدهد. روزگاری فکر میکردم سی و چهار سالهها، زنهای میانسالیاند که بچههایشان را راهی مدرسه کردهاند و خودشان توی اداره، شرکت یا هر محیط کاری دیگری، با کاغذ و قلم سر و کله میزنند. ظهر بدو بدو به خانه میرسند و میبینند همسرشان زودتر از آنها رسیده و غذای گرم روی میز در انتظارشان است. عصرها را به مطالعه، موسیقی یا پیادهروی دو نفرۀ عاشقانه اختصاص میدهند و شبها کنار هم آشپزی میکنند. حس میکردم زنهای سی و چهار ساله باید خیلی کارها توی زندگیشان انجام داده باشند که بتوانند بگویند موفقیم.
من اما سی و چهار سالگی معمولیای را شروع کردهام. اما یک دستاورد بزرگ دارم که حالا شده تنها آس زندگیام. گمان میکنم خیلی هم کمکاری نکردهام. یعنی یادم نمیآید جایی نشسته باشم و پا روی پا انداخته باشم؛ یادم نمیآید جایی از زندگی ندویده باشم و نشسته باشم به غر زدن.
نه اینکه غر نزده باشم. اما غرهایم از سر شکم سیری و گرم بودن جای خوابم نبوده. چیزی که باید در این سن جادویی به طور جدی شروعش کنم، کتاب خواندن منظم است. دیگر از شلخته جلو رفتن به ستوه آمدهام. از این شاخه به آن شاخه پریدن هم. دلم میخواهد امسال، سال سکون و آرامشم باشد. سالی که کیفیت زندگیام را ارتقا دهم و کیف کنم از وجود نسرینی که ساختهام.
سالی که کمتر حرف بزنم، کمتر هرز بروم، کمتر افسوس بخورم، کمتر توقع داشته باشم و بیشتر و راحتتر ببخشم.
خودم را با تمام کم و کاستیهایم دوست دارم، خودم را بغل میگیرم و بوسه بارانش میکنم. من به این دختر جوانی که توی آینه میخندد یک زندگی خوب بدهکارم.
- ۱۶ نظر
- ۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۹:۴۶