رویا
هوالمحبوب
آیا تا به حال به خودتان قول چیزی را دادهاید که بعد فراموشتان شود و یک عمر حسرت بشیند کنج دلتان؟ قرار نیست قولتان چیز بزرگی باشد، همین که به خودتان بدقولی کنید، دلتان زخمی میشود و یک عمر از سرش نمیافتد.
من جایی حوالی بیست سالگی به خودم قول دادم که یک روز نویسندۀ بزرگی شوم. اسم رمان اولم قرار بود کاخ بهار باشد. کاخ بهار قصۀ زندگی مادربزرگم بود. همان دختر کشیده قامت استخوانی که توی پر قو بزرگ شده بود و توی خانۀ اعیانی پدرش، یک روز دل به پسر باغبانشان میبازد و زندگی بعد از 18 سالگی جور دیگری برایش رقم میخورد.
مادر بزرگم که ما حاج خانوم صدایش میکردیم، قد بلندی داشت. چشمهای سیاه نافذی داشت که تا عمق وجود آدم را میخواند. مهربان بود، به غایب مهربان بود و دستهایش بوی دارچین میداد. پوست چروکیدۀ تنش چیزی از زیبایی و جذابیت دختر اعیانی بالاشهر کم نکرده بود و حتی توی 85 سالگی هم همۀ بچهها گوش به فرمانش بودند.
توی هجده سالی که حاج خانوم را دیده بودم، یاد ندارم، غذا پخته باشد، یا خانه را رفت و روب کند یا جارو بزند. حاج خانوم همیشه بالای اتاق مهمان که ما تنبی میگفتیم، مینشست و لحاف کوچکی روی پاهایش میانداخت و قرآن میخواند. گاهی که سر حوصله بود، مشاعره میکردیم و من که نوجوان عاشق شعری بودم، پیش حافظۀ شعریاش کم میآوردم. حاج خانوم، خط خوشی داشت و قصههای عجیبی از بر بود. ناغیلهایی که در کودکی توی گوشم نجوا کرده بود همچنان یادم است. از گولی خانیم و ملک محمد تا ایلان و گلین.
اما من قول خودم را به نسرین بیست ساله یادم رفت. توی مسیر زندگی، خوردم به سربالایی و سراشیبیهای تند و یکی پس از دیگری، مرا از نوشتن و رویای کودکی جدا کردند.
بعدترها رویای وکالت هم که آرزوی دیرینۀ من و مهناز برای بزرگسالیمان بود، رنگ باخت، خبرنگاری را هم نصفه و نیمه رها کردم، چون هیچ مشوقی نبود، هیچ کس پر و بالم نداد تا بدوم دنبال رویاهایم.
یک روز نسرین بیست و هشت ساله از خواب که بیدار شد، یاد قول هشت سال پیشش افتاد. ضربان قلبش تندتر زد و نشست پای نوشتن. وقتی اولین قصهام متولد شد، اسفند ماه زیبایی بود. من نسخههای بسیاری از داستان اولم را پرینت گرفتم و دویدم سمت کتابخانه.
ضیا و رعنا و نعیمه تنها کسانی بودند که در آن 16 اسفند سرما زده، مهمان داستان نخستم شدند. وقتی داستانم را برایشان خواندم قلبم به شدت توی سینهام میکوفت و نفسم بالا نمیآمد. اولین رنج نوشتن که به اولین داستان زندگیام ختم شد، نسرین بیست ساله در من خندید. دستم را کشید و برد وسط شلوغترین میدان شهر، دستم را کشید و برد بالای بلندترین قلۀ کوه، ما با هم در آغوش هم خندیدیم و گریستیم. ما همدیگر را دوباره یافتیم و من دریافتم که رسالتم نه آموختن که نوشتن است.
شبیه کودک نوپایی که افتان و خیزان گام بر میدارد، نسرین درونم افتان و خیزان دارد نخستین قدمهای نویسنده شدنش را بر میدارد، قرار است هوا که گرمتر شد، سهتارش را بردارد و برود سر اولین کلاس موسیقیای که سر راهش دید، قرار است برفها که آب شدند، با اولین رویش جوانههای بهار، دست نسرین کوچک ده ساله را بگیرد و ببرد باغ گلستان و برایش یک دوچرخۀ قرمز بخرد. شاید دیگر نسرین ده ساله به دوچرخۀ آبی وحید با حسرت نگاه نکند.
میدانید؟ معلم شدن در هیچ کجای کودکیام جایی نداشت، من معلم شدن را انتخاب نکردم، گاهی فکر میکنم اجبار بود که مرا به این سمت و سو کشید. نه اینکه پشیمان و ناراضی باشم. نه معلمی بهترین اتفاق زندگی نسرین 25 ساله بود. معلمی تمام چیزی بود که به من نوید زندگی میداد. اما میدانید رویای کودکی، چیزی است که خون را در رگهای آدمیزاد به جوش و خروش در میآورد، رویای کودکی چیزی است که نوید زندگی با خود دارد. من قرار است نویسنده شوم و این فراتر از کتابی است که در آستانۀ انتشار دارم.
حس میکنم باید زنده بمانم، خیلی بیشتر از آنچه لازم است، تا رویای انتشار کاخ بهار را به واقعیت پیوند بزنم. دلم میخواهد یک روز که با چای دارچینی و کیک وانیلی نشستم رو به روی شما، بخندم و بگویم، رویاهایتان را زندگی کنید، زمان برای اینکه شما رویایتان را به چنگ آورید هرگز دیر نیست.
سلام :)
کم کم دارم به این موضوع پی می برم که 90 درصد معلما نمیخواستن معلم شن...
میدونین اکثر معلم هام که همه سابقه بالای 25 سال داشتن وقتی ازشون می پرسم شما اون موقع ها چه رشته ای رو انتخاب کرده بودین هر کس یه غصه طولانی می گفت از فکر هایی که در سر داشته..
یکی شون میگفت قرار بوده تو شرکت شوهر مهندس کامپیوتر باشه که شد معلم ریاضی...
یکی شون قرار بود راه شیمی رو ادامه بده که آخرش هم نشد...
اون متقاضی دکتری هم که شدن معلم زیست...
گرچه الان همه شون معلمی رو دوست داشتن... ( غیر از بعضیا... )
+ اگر مادربزرگ تون زن یک باغبان شد پس چجوری هیچ وقت غذا نپخت و خونه رو رفت و روب نکرد ؟ (ممکنه مگر با کمک مالی خانواده پدر عروس ! )