گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و آرزوهایم» ثبت شده است

هوالمحبوب


روزهای آغاز پاییز روزهای لحظه شماری برای تولد یک اتفاق شیرین است، دست هایی گرم، چشم هایی لبریز از شوق، جیب هایی برای دو نفر، هوایی تا ابد دو نفره، آرزوهایی که خاک نشوند....

اما تمام روزهای پاییز با دلتنگی و تنهایی سپری می شوند، دلت میگیرد در هوایی که نفس کشیدن هم برایت دردناک است، دلت به قدری تنگ میشود که احساس مرگ میکنی،

از وقت تلف کردن، از پست گذاشتن، از غیر مستقیم حرف دلت را زدن، از بی توجهی و هزار تا چیز دیگر به ستوه می آیی.

پاییز به نیمه می رسد و تو هنوز هم در لاک تنهایی ات فرو رفته ای، یک آن تصمیم میگیری بلند شوی و نفسی تازه کنی، از تاتی تاتی رفتن ایلیا ذوق کنی، دلت برای اولین برف پاییزی غنج بزند،

نفس های آخر پاییز است و تو تصمیم میگیری کودک مرده ی درونت را دوباره زنده کنی،

آدم های دروغگوی گذشته را رها کنی، دروغ های عاشقانه را فراموش کنی، آدم هایی را که خلق شده اند برای نقش بازی کردن به زباله دان تاریخ پرت کنی، تنهایی حالت را خوب کنی،

نه اینکه حالت خوب باشد، نه اینکه دردی در کنج دلت خانه نکرده باشد، نه اینکه دروغ ها درد نداشته باشد نه، صرفا به خاطر اینکه دلت به حال خودت و دل بی گناهت می سوزد، دلت از تمام لحظه هایی که بیهوده با گریه و اشک و ناله گذشته می سوزد،

بلند میشوی، زیر اولین برف پاییزی پیاده روی میکنی، برای کودک درونت پفک میخری و توی خیابان بلند بلند میخندی، رژ یاسمنی رنگ میزنی، به آرایشگاه میروی و زیباتر میشوی،

سوز زمستان را باید جور دیگری سپری کرد با آغوشی که خسته نباشد، با لبهایی که بی رنگ نباشد، با دلی که شکسته نباشد، زندگی ساختن است و دویدن و خسته نشدن.

دارم به تصمیم های بزرگ زندگی فکر میکنم، تصمیم که چند سال است توی ذهنم وول میخورد ولی جرات عملی کردنش را نداشته ام، باید کمی بزرگ شوم.....


  • نسرین

هوالمحبوب

بارها و بارها از عشق گفته ایم و از عشق خوانده ایم و از عشق نوشته ایم. اما همیشه ی خدا از معرکه دور بوده ایم. برای ما آدم های معمولی، همه چیز در دور دست ها اتفاق می افتد؛ همه ی چیزهای رنگی و زیبا انقدر دور از ماست که تا دست دراز می کنیم برای گرفتن شان، یا زیر پای مان خالی می شود، یا کسی زود تر از ما به چنگش می آورد و ما می مانیم و دل بی صاحب مان.

گاهی عوضی عاشق شدیم، گاهی عاشق آدم های عوضی شدیم و گاهی عشق عوض مان کرد. هر چه بود زندگی سهم ما نبود، عشق سهم ما نبود، عشق سیب سرخ تبعید بود در دست های آدم، بوسیدیم و رانده شدیم؛ لب هایمان داغ عشق خورد و قلب هایمان داغ شرم.

فکر میکردیم همین که شجاع باشیم و عشق مان را بلند بلند داد بزنیم، یعنی خوشبختیم. فکر می کردیم زندگی همین وسعت آغوشی است که چسبیده ایم، فکر می کردیم زندگی همین ساعت های خوشی است که ور دل هم نشسته ایم و حرف ها عسل می شوند در کام مان؛

شبها خودمان را به بی خوابی زدیم و قصه خواندیم؛ شب ها خواب مان را از چشم هایمان دزدیدیم برای با هم بودن؛ روزها دل دل کردیم برای  یافتن همدیگر؛ صدای مان طنین آواز دلکش بود؛ لبخند هایمان عصاره ی زندگی؛ خندیدیم به غم، خندیدیم به دنیا، خندیدیم به نداری، بسوزد پدر عاشقی.

حالا که راه های عشق را با چشم بسته هم رفته ایم؛ نشسته ایم در چهار دیواری دل  هایمان. چسبیده ایم تمام خودمان را، تمام دلمان را و شده ایم آدمک های خسته ی ترسو، که عشق برای مان طعم تلخ نرسیدن دارد.

اطرافمان پر است از آه و ناله های آدم های سر به سنگ خورده؛ آدم های رها شده، آدم های تنهای تنهای تنها. یا عاشق شدیم و نگفتیم و مهر سکوت زدیم به لب هایمان؛ که مبادا بداند و نخواهدمان، مبادا برود و تنهایی مان عمیق تر شود؛ یا عاشق شدیم و گفتیم و باز هم تنهای تنهای تنهاییم.

عشق آمد و جسارت مان بخشید، عشق آمد و شجاع ترمان کرد، عشق آمد و مهربان ترمان کرد .اما وای از این عشقی که به سامان نرسید؛ وای از عشقی که یک دل سیر برایش گریه می کنیم هر شب؛ ولی داغ دلمان آرام نمی گیرد. وای از روزهای بی عشقی و تنهایی عاشق کش. کاش عشق بازی به همین راحتی حرف زدن بود، همینکه تو فرشته باشی و بخوابی و من نگاهت کنم، همین که تو مرد رویاهای من باشی و دست های مردانه ات گرما بخش وجودم شود. کاش عشق فاصله ها را به هم می دوخت، کاش عشق قلب ها را به هم نزدیک تر می کرد، کاش راه دهان و دل ها اینقدر دور از هم نبود. کاش کمی معرفت چاشنی عشق هایمان می شد  عشقِ تنهایِ بی سرپناه، کودکی را می ماند تنها رها شده در زیر باران، کاش مردی پیدا شود دستش را بگیرد و او را به آغوشی گرم مهمان کند، نانی داغ، آبی سرد و مهری تا ابد ماندگار. کاش عشق را بلد بودیم. کاش عشق همینقدر راحت بود.





  • نسرین

هوالمحبوب

 
شنیدم میگن آدم ها تو غربت هوای همدیگه رو بیشتر دارن، درد همدیگه رو بهتر میفهمن.
حالا چه فرقی میکنه این غربت از چه رنگی باشه؟
یکی مثل شما تو غربت اجباری دور از وطن
یکی مثل من در وطن خویش غریب
میگن مستجاب الدعوه اید، راسته؟ میشه یه گوشه از کرم تون رو خرج این دختر غریب تون بکنید؟
منم و همین یه آرزو
میخوام روز تولد تون کنار تون باشم، زیر سایه تون باشم
آرزوم زیادی محاله نه؟ حتما تو دل تون بهم میخندین به جسارتم، به ساده دلی ام
اقای مشهد نشین
دلتنگ تونم....سالهاست
سالهاست نامردمی ها به دلم چنگ میزنه و من همه رو گوشه ی چادرم گره میزنم که بیام و برای شما درد دل کنم، سالهاست زخم میخورم و ویران میشم. سالهاست می بازم و دوباره بلند میشم ولی این بار راستی راستی کم آوردم،
چند سال پیش که رفاقت مون پا گرفت قرار نبود عمرش اینقدر کوتاه باشه قرار نبود راهم بریده بشه از حریم امن تون
من همون دختر 18 ساله ی دیروزی نیستم، عوض شدم، تغییرات مزخرفی کردم، اون روزها اینقدر راحت میخندیدم که باورم نمیشد یه روزی تو 28 سالگی این حال و روزم تجربه کنم.
من همون آدم همون سال ها نیستم قبول...زشتی ها و پلشتی ها رو پشت هم تلمبار کردم رو خودم  اما شما که همون مهربان دیروزید...
منم و همین یه آرزو
با یه بغل پر دلتنگی و دنیا دنیا اشک
روح زخم خورده ام رو هیچ مرهمی التیام نمیده، دل شکسته ی من پر میکشه سمت مشهدتون
بال پروازم رو باز کردم سمت شما، به عشق دوباره دیدن حرم امن تون،
دعوتم کنید....منم و همین یه آرزو
اونجا که فقط جای آدم خوبا نیست نه؟ میخوام دوباره دریایی بشم....
حتی یه جای خالی هم برای من نمونده یعنی؟؟؟
منم و همین یه آرزو
  • نسرین
هوالمحبوب
چند وقتی است که آمار افکار احمقانه ام خیلی زیاد شده است.آمار غصه خوردن هایم خیلی زیاد شده است.چند وقتی که از رفتن او شروع می شود.
این یک سال اخیر من آدم دیگری شده ام.باور کنید انسان بدی شده ام.جوری که گاهی یادم میرود من چقدر دختر خوبی بودم یک زمانی.ولی بدی ماجرا اینجاست که خودم هم میدانم که همه ی اینها اداست و حال من واقعا اونقدرها هم بد نیست.یعنی بد هست ولی نه جوری که نشود ادامه داد!
یک جورهایی دارم از افسردگی کردن لذت می برم.گویا این ماسک ناراحت و غمگین بودن را پسندیده ام و هیچ رقمه حاضر نیستم کنارش بگذارم.
وقتی در زندگی چیزی را از دست میدهی تازه بحران ها شروع میشود. این چیز یک زمانی مدرسه و خاطرات خوش سال آخر بود.یک زمانی دانشگاه و دوستان ناب و فضای صمیمی و هیجان انگیز آن روزها بود. یک زمانی از دست دادن عزیزترین یادگاری کودکی ات بود.یک زمانی تمام شدن دوره ی ارشد و بحران بیکاری بود. یک زمانی هم او...
هنوز هم قلبت برای بعضی اتفاق ها تیر میکشد هنوز هم یادآوری بعضی چیزها قلبت را به تند تر تپیدن وا میدارد. اما هیچ چیز نمیتواند تو را وادار به زدن این ماسک لعنتی کند.
یک زمانی من بودم و کلی قلب شکسته که برای بهتر شدن سر من آوار میشدند و من با چند نوع عشق درمانی و کار درمانی درمانشان میکردم. یک زمانی اسم من مساوی بود با دو چیز در دانشگاه=غرور در خانه=الکی خوش!
اما این روزهای مزخرف پشت سر گذاشته شده هیچ مارکی به من نمیچسبد جز همان نچسب!
تا کسی میگوید سلام من یاد غصه هایم می افتم یاد نداشته هایم! واقعا نمیدانم چرا اینقدر غمگین شده ام. میگویند از دست دادن چیزی یا کسی تا مدتها تو را به سوگواری وامی دارد اما میزان سوگواری من برای از دست دادن هایم زیادی طولانی شده است!
من مزخرف بدی که تازگی ها شده ام خیلی عادت های بدی پیدا کرده است و مزخرف ترینش سبک شمردن نمازهایی است که روزگاری نچندان دور با عشق میخواندشان.
هی تقلا میکنم هی دست و پا میزنم که خودم را به ساحل نجات برسانم اما بیشتر دارم فرو میروم. این روزها از عاقبت به شر شدنم خیلی می ترسم....

  • نسرین