آن منِ سرهنگ
سه شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۳۲ ب.ظ
هوالمحبوب
نفس های آخر ترم هشت بود. یه روز تیر ماهی خوشگل که درخت های توت دانشکده کم کم داشتن رنگ عوض می کردن، آخرین امتحان رو داده بودیم و قرار بود همگی جمع شیم توی اون آلاچیق محبوب و غزل خداحافظی رو بخونیم. همه ی اون 35 نفر نبودن. یعنی خیلی ها ترم هفت خداحافظی کرده بودن و رفته بودن. ولی اونایی که بودن هم یه جمعیت 17- 18 نفری رو تشکیل می دادن. گروه 5+ 1 بود و چن تا از دختر پسرای خوابگاهی. بهونه ی جمع شدن دوباره مون بعد اون گود بای پارتی مفصل تو کلاس 208؛ شیرینی خوران قبولی الی تو آزمون ارشد بود. پسرا به شوق شیرینی خوردن اومده بودن و ما به شوق آخرین دیدار دوستان. توی اون جمع 17-18 نفره دل چند نفر برای هم می رفت. ولی هیچ کدوم شون لام تا کام حرف نمی زدن. بچه سال بودیم. 22 سالمون هنوز ته نکشیده بود. نشسته بودیم توی اون آلاچیق و قرار بود آخرین حرف هامون رو بزنیم. وسط شلوغ بازی ها، سعید پیشنهاد داد که هر کدوم یه اعتراف کنیم. اعترافی که توی کل چهار سال پنهانش کردیم. بیشتر حرفش اعتراف به حرف های درگوشی بود که دخترا پشت سر پسرا زدن و برعکس.
خیلی حرف ها بود. خیلی حس ها پنهان بود. می دونستم که تو دل چند نفر چه خبره و تو دل خودم. تو دلم جنگ بود سر خواستن و نخواستن. تو دلم آشوب بود از دیدن سایه ی بلندش ولی هیچ وقت دلبری کردن بلد نبودم. میون اون همه دختر خوش آب و رنگ من اخموی سربه زیر هیچ رقمه به چشم نمیومدم.
حرف حرف آورد تا رسیدیم به لقب هایی که به همدیگه دادیم. وسط همین اعتراف کردن ها بود که برگشت بهم گفت به فلانی هم لقب سرهنگ داده بودیم. جواد پرید وسط حرفش و گفت نه بابا این آخریا دیگه تیمسار شده بود! بگذریم از اینکه همه خندیدن حتی خودم. ولی یه چیزی از همون لحظه برام عوض شد. من دختر محبوبی برای پسرا نبودم. همیشه ی خدا با دخترا بگو بخندم به پا بود؛ ولی پسر جماعت رو تحویل نمیگرفتم. یعنی اینجوری بار اومده بودم. اینجوری تربیت شده بودم. ذاتا آدم تندی بودم. خیلی مهربون هم بودم؛ خیلی دلسوز هم بودم ولی این آتیشی بودنم همیشه باعث رنجش بقیه می شد.
خیلی حرف ها بود. خیلی حس ها پنهان بود. می دونستم که تو دل چند نفر چه خبره و تو دل خودم. تو دلم جنگ بود سر خواستن و نخواستن. تو دلم آشوب بود از دیدن سایه ی بلندش ولی هیچ وقت دلبری کردن بلد نبودم. میون اون همه دختر خوش آب و رنگ من اخموی سربه زیر هیچ رقمه به چشم نمیومدم.
حرف حرف آورد تا رسیدیم به لقب هایی که به همدیگه دادیم. وسط همین اعتراف کردن ها بود که برگشت بهم گفت به فلانی هم لقب سرهنگ داده بودیم. جواد پرید وسط حرفش و گفت نه بابا این آخریا دیگه تیمسار شده بود! بگذریم از اینکه همه خندیدن حتی خودم. ولی یه چیزی از همون لحظه برام عوض شد. من دختر محبوبی برای پسرا نبودم. همیشه ی خدا با دخترا بگو بخندم به پا بود؛ ولی پسر جماعت رو تحویل نمیگرفتم. یعنی اینجوری بار اومده بودم. اینجوری تربیت شده بودم. ذاتا آدم تندی بودم. خیلی مهربون هم بودم؛ خیلی دلسوز هم بودم ولی این آتیشی بودنم همیشه باعث رنجش بقیه می شد.
این سایه ی سنگین لقبی که بهم داده بودن تا دوره ی ارشد باهام بود. یادمه وقتی با الی رفته بودیم برای ثبت نام؛ الی لیست هم کلاسی هام رو زیر و رو کرده بود و دستش رو گذاشته بود روی اسم سیاوش و تاکید کرده بود که این بار دیگه گند نزنم:)
سیاوش که اومد؛ سمیه از همون روز اول رفته بود تو نخش و آخرشم معمول نشد رابطه شون به کجا کشید. اون پسر چاقه همون ترم اول انصراف داد و هیوا پسر نجیب کلاس شده بود سوگلی استادها و هیچ احتیاجی به جزوه ی من پیدا نکرده بود!
خلاصه آن منِ سرهنگ، توی دو سه سال کلی تغییرات مثبت تو خودش ایجاد کرد و از درجه سرهنگی به سرباز صفری هم رسید؛ اما هنوزم که هنوزه نه بلده دل کسی رو ببره و نه آدم دوست داشتنی شده برای پسرها. تصمیم گرفته بودم شانسم رو تو دوره ی دکتری امتحان کنم که اونم با تجربه ی الی فک کنم با شکست مواجه بشه. چون از سه تا همکلاسی که تو دوره ی دکتری داره دو تاشون متاهل هستن و یکی شونم یه چهار سالی ازش کوچیک تره:)
+از شوخی که بگذریم؛ دلیل نوشتن این پست کامنت خصوصی یکی از بلاگرها بود. ممنونم بابت دلگرمی هاش و جرقه ای که تو ذهنم زد.