گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

از صفر تا سکو

سه شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۵:۴۸ ب.ظ

هوالمحبوب

 

یادم میاد چند سال پیش که بعد از کلی گشتن و فرم پر کردن و کارآموزی و گزینش، بالاخره با یه مدرسه قرارداد بستم و مشغول کار شدم، خوشحال ترین آدم روی زمین بودم.

حالی داشتم که برای خودمم غیر قابل توصیفه. معلم شدن، داشتن دانش آموزایی که به شیوه ی خودت براشون تدریس کنی، منتهای آرزوی من بود.

ذوقی که برای اولین حقوقم داشتم، ذوقی همراه با ناراحتی و حسرت و خون دل بود. از تابستون کار کرده بودم، برنامه ریخته بودم، اولین حقوقم رو هشت آبان گرفتم! اونم 184 هزارتومن، که بیشترش رو باید میدادم پای قرض هایی که گرفته بودم. بابت پول دوره هایی که هیچی یاد نگرفتم ازشون!

ذوق زدگی ام دوام چندانی نداشت، خاطره های خوبی که توی کلاس می ساختم، توی دفتر و ساعات غیر درسی به لطف مدیر بی انصاف مون آوار می شد رو سرم. الان که دارم اینها رو می نویسم، خیلی برای خودم متاسفم که چرا هیچ وقت جواب کارهاشو ندادم، چرا هیچ وقت نتونستم از خودم دفاع کنم. چرا همیشه برعکس چهره ی واقعی ام مقابلش مظلوم بودم!

دو سال توی اون مدرسه دوام آوردم. با خوبی ها و بدی هاش ساختم. سال دوم که تموم شد، دنبال مدرسه بودم، صبح و شب نداشتم. هر روز شال و کلاه می کردم و رزومه به دست از این سر شهر می رفتم اون سر شهر، زبون روزه، گرمای تابستون، نه کارم رو ول می کردم نه مطالبه ی حقوق صنفی مون رو. بابت کارهای انجمن صنفی مون، کلی دوست و آشنای جدید پیدا کردم. یه روز که جلوی بوستان خاقانی داشتم امضا جمع می کردم، یه خانومی که از بچه ها شنیده بود دارم دنبال مدرسه میگردم، گفت که مدیر یه مدرسه است و دنبال معلم ادبیاته. قرار شد فرداش برم فرم پر کنم. شب پیام داد و گفت قضیه کنسل شده. قول داده بودم به خودم برای حقوق پایین کار نکنم، قول داده بودم حتی اگه بیکار موندم تن به هر کاری ندم. شده بودم یه آدم دیگه. مایوس نمی شدم. بالای چهل تا مدرسه رو تو کل شهر سر زدم. فرم پر کردم. مصاحبه کردم. چند روز بعد از ماجرای بوستان خاقانی، دوباره گذرم افتاد به همون خانم مدیر و همون مدرسه. حالا دو ساله توی همون مدرسه ی خوش نام و با سابقه مشغول تدریسم. با حقوقی که پنج برابر حقوق قبلی ام بود. با بیمه و کلی مزایای دیگه. مدیری که علاوه بر همه ی خوبی هایی که داره، یه انسان شریفه. آدمی که عزت و احترام از دست رفته ام رو بهم برگردوند. آدمی که بی منت می بخشه. پیش سی و چند نفر همکار میگه این برام با بقیه تون فرق داره. این دختر عاشق کارشه من عاشق ها رو خوب تشخیص میدم. آدمی که حس خوب معلم بودن و ارزش مند بودن رو به تک تک مون القا می کنه.

یه روز بعد از زنگ تفریح که همه ی معلم ها راهی کلاس هاشون شدن، دستم رو گرفت و گفت دخترم تو چن دیقه بشین باهات کار دارم. داشتم از ترس سکته می کردم. همیشه تو مدرسه ی قبلی این حرف شروع یه فاجعه بود. ولی وقتی یه بسته ی کادو پیچ شده رو گذاشت تو دستم، گفت ممنونم به خاطر این همه عشقی که به بچه ها داری؛ فهمیدم که اینجا با بقیه ی جاها فرق داره. فهمیدم که خدا خیلی دوستم داره که تو اوج ناامیدی ها این انسان شریف رو سر راهم قرار داد.

تمام این نوشته ها صرفا به خاطر اینه که وقتی ناامید میشم، وقتی میخوام غر بزنم، یادم بیوفته چه گذشته ای به چه آینده ای ختم شده.


  • ۹۶/۱۲/۰۸
  • نسرین

من و آرزوهایم

نظرات  (۹)

سلام بر آذری قیز :)


خداوند همیشه همراهتون ... (مخصوصاٌ تو ناامیدی ها)
پاسخ:
سلام و سپاس از لطف تون
دمت گرم بابا :) 
پاسخ:
سپاس بانو جان:)
سلام علیکم
خدا به شما و ایشان توان و خیر مضاعف دهد که همچنان عاشقانه به کارتان ادامه دهید!
پاسخ:
سلام
سپاس از لطف تون
خدا همیشه حواسش هست :)
پاسخ:
بله همین طوره
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • خدا زیاد کنه خوب هارو:-)
    پاسخ:
    قربانت حورای عزیزم:)
    چقدر پستت انقلابی بود! :)
    پاسخ:
    واقعا ؟
    کجاش؟
    هیچ تلاش و زحمتی بی پاسخ نمیمونه اینو اگه همه هم یادشون بره خدا یادش نمیره
    خوش بحال اون شاگردا با همچین معلمی:)) موفق باشین
    پاسخ:
    دقیقا همینه:)
    ممنون لطف دارید
    اینقدر ها هم تعریفی نیستم :)
    سلام بر شما

    پاسخ:
    سلام به شما:)
    سبک نوشتاری ش یه جوری بود که آدم مجبور میکرد حماسی بخوندش :)
    پاسخ:
    یا خدا :))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">