برای آیلار
هوالمحبوب
گریه هنوز هم تسکین است، از عصر نشستهام توی اتاق، پشت در بسته، زل زدهام به سقف، دانههای اشک، سیلی شدهاند روی گونهها، هر کس که حرف میزند، بغض دوبارهای چنگ میزند بیخ گلویم، مرگ چقدر چهرۀ زشتی دارد، چقدر زندگی حقیر است این روزها، دخترها الان چه حالی دارند؟ آیلارِ من، دختر دوست داشتنی من، مادر نازنینت رفیق خوبی بود، زن خوبی بود، اما این خوب بودن تمام او نبود، یک چیزی این وسط کم است، ناقص است، کلمات کم میآیند برای نوشتن، درد دارد میخزد توی تنم، وسط نماز گریه امانم را برید، نشستم دعا کنم، زبانم بند آمد، سارا گفت کدام آیلار و من دوباره سر ریز کردم، چشمهایم آیلار، چشمهایم دنبال توست، دخترک بیپناه من. حالا برای آیلین هم خواهری هم مادر؟ میتوانی؟ از پسش برمیآیی؟ تو مگر چند سال داری؟ روزگار چقدر بیمروت شده است. مامان گفت انا لله و انا الیه راجعون، من چگونه وصف کنم حضور مادرت را در آغوش خدا؟ میدانی که خدا عاشق مادرهاست؟ که زودتر میبردشان پیش خودش؟ من باید زنگ بزنم و حالت را بپرسم، اما مهین گفت نه، صدایت را بشنود غمش تازه میشود، گفتم من از پس دل خودم بر نمیآیم، چطور آیلار را آرام کنم؟ آخ چقدر مرگ داغش سنگین است. پناه آوردهام به اینجا، که بنویسم و گریه کنم بلکه سبک شوم، اما نمیتوانم. یاد تمام بیپناهیهای خودم میافتم و دلم میترکد. روز آخر بغلم کردی و گفتی قول میدهم از پسش برمیآیم، روز تولدم برایم کلیپ ساخته بودی، روز معلم... آخ خیلی زود بود خیلی....
در سکوت غم بود
در صدا غم بود
غم دیوار بلندی داشت که به هیچ نوری امان نمیداد ...