گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

هوالمحبوب

دلم عروسی می‌خواد مهناز. دلم می‌خواد باز هم همه با هم وسط مجلس عروسی شلنگ تخته بندازیم، تو برقصی و ما با جیغ و هورا گلومون رو پاره کنیم. دلم عروسی می‌خواد که توش تو باشی، همونقدر سرخوش و شاد که تو عروسی محمد بودی، همونقدر گرم که چهار تایی مجلس رو گرم کنیم و به هیچ کس مهلت ندیم بیاد وسط. یادته حتی برای عروس کشون هم اومدین و شب دیر وقت ابی ما رو رسوند و کل مسیر رو اونقدر خندیده بودیم که اشک‌مون در اومد؟! ابی می‌گفت بلند جیغ بزنین بلکه بخت شمام باز بشه، همون روزا بود که اومده بود خواستگاری و جواب رد شنیده بود، چند روز بعد از عروسی بود راستی؟! مصطفا رفته بود و عمه‌ها عزادار بودن. زنگ زدم بهت که مهناز عروسی شبیه مجلس عزا شده بلند شین بیایین گناه دارن اینا، اونقدر رقصیدیم که شب از زق‌زق پاهامون نمی‌تونستیم بخوابیم یادته؟!

راننده می‌خندید و ویراژ می‌داد، داد زدم چرا بوق نمی‌زنی، گفت به خدا صدای شما نمی‌ذاره بشنوین وگرنه دستم رو بوقه.

محمد و عروسش دم در ایستاده بودن و‌ مهمونا رو بدرقه می‌کردن، عروس خندید و گفت اگه نبودین، عروسی‌ام خیلی سوت و کور می‌شد، ما خندیدیم، به اندازه‌ای حجم خنده‌هامون بزرگ بود که الان با یادآوریش حیرت می‌کنم.

چند تا عروسی بعدش رفتیم؟! تا کی می‌شد خندید؟! خنده‌هامون خیلی زود ته کشید مهناز، بعد از تو ما دیگه نخندیدیم، خزیدیم تو لاک خودمون، نون جان دیگه عروسی نرفت، یه غم کاشتی تو قلب ما که هر سال آبیاریش می‌کنیم، یه غم که به رو نمیاریم ولی ریشه‌مون رو سوزونده.

دلم عروسی می‌خواد مهناز، دلم می‌خواد منصور داد بزنه دیوونه شو‌ دیوونه، دلم می‌خواد بی‌هوا در بزنی و با یه میکس جدید وارد بشی و یه راست برسی سراغ دستگاه و بگی هر کی نرقصه خره.

بشینی لب پنجره و اونقدر بلند جیغ و کف بزنی که همسایه‌ها فکر کنن خونه‌مون عروسیه. مهناز دلم برات تنگ شده اونقدر که نصف شب وسط بغض و گریه نشستم جلوی پنکه و گوله گوله اشک می‌ریزبم و برات نامه می‌نوبسم.

قرار بود عروس بشی، حرفا رو اون شب زده بودین، همون شب که امیر دزدکی برات پیتزا آورده بود تو بیمارستان و تا صبح کنارت نشسته بود، مامانش می‌گفت طیبه خانوم قرارمون این نبود، راست می‌گفت قرارمون این نبود، تو معجزه شادی بودی، عصاره زندگی بودی، بعد از تو زندگی دیگه نخندید به رومون.

 

  • ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۵۲
  • نسرین
هوالمحبوب
 
به نظرم شناختن آدم‌ها اصلا سخت نیست، کافیه وقت بذاری و بشینی پای حرفاشون. حرف زدن بهتر از هر چیزی می‌تونه ما رو تعریف کنه، مخصوصا توی فضایی که امکان رفت و آمد و معاشرت وجود نداشته باشه. من دوستای مجازی زیادی داشتم که ارتباط خیلی صمیمانه‌ای باهاشون برقرار کردم. توی روابطم با دوستام بالا و پایین زیاد دیدم. گاهی بعضی‌ها رو کنار گذاشتم چون دیدم آدم مناسبی برای دوستی کردن نبودن، گاهی برای بعضیا انرژی خیلی زیادی صرف کردم تا بتونم حفظشون کنم، گاهی با بعضیا دعوا کردم و حتی تا مرز کات کردن پیش رفتم، اما اونقدر آدم ارزشمندی بوده که دوباره برگشتم و مرور کردم رابطه رو و به سختی تونستم مشکلات رو حل کنم. دوستایی داشتم که دوستی‌مون با دعوا شروع کردیم و الان جون‌مون برای هم در می‌ره. توی سال‌های اخیر که دوستان نزدیکم اغلب ازدواج کردن، طبعا ارتباطم بیشتر محدود به دوستان مجازی شده. نمی‌دونم این اتفاق خوبیه یا نه ولی فعلا مشکلی با این قضیه ندارم.
من از خیلی جهات مدیون این فضام، فضایی که بهم جرات و جسارت خطر کردن و تجربه کردن رو داد. شاید اگر این امکان برام فراهم نمی‌شد، از نظر ارتباطی خیلی نمی‌تونستم رشد کنم. اما طبیعتا ضربه‌های زیادی هم بهم زده. ارتباط‌های مسمومی که با امید و آروز شروع شده و تهش با یه تلخی غیر قابل توصیف به پایان رسیده هم محصول همین فضاست. فضایی که گاهی بهت اجازه نمی‌ده از حقت دفاع کنی، بهت اجازه نمی‌ده حرفت رو جوری که باید به طرف مقابل حالی کنی، فضایی که خط خوردن خیلی راحت‌تره. فضایی که مرزی بین حقیقت و دروغ برات قائل نیست، نمی‌تونی زل بزنی تو چشم طرف تا ببینی راست می‌گه یا دروغ، فضایی که به راحتی میتونی پنهان‌کاری کنی و طرف مقابل متوجه نشه.
اما چیزی که برام این وسط عجیبه بعضی از واکنش‌های لحظه‌ای هست. آدمی که مدت‌ها باهاش معاشرت کردی، حرف زدی، از درونیاتت گفتی، نمی‌تونه ادعا کنه که تو رو نمی‌شناسه و نمی‌دونه چی خوشحالت می‌کنه. مگر اینکه تو تمام مدت بهش دروغ گفته باشی و نقش بازی کرده باشی، که در این صورت هم به نظرم چنین آدمی ارزش وقت گذاشتن و تلاش برای خوشحال کردن رو نداره و بهتره آدم دمش رو بذاره رو کولش و بره.
چیزی که بی‌اغراق تمام دوستانم درباره من توافق نظر دارن، بیش از اندازه خودم بودنه، یعنی هیچ وقت چه تو مجازی چه تو دنیای واقعی، نقش بازی نکردم، هیچ وقت تلاش نکردم خودم رو بهتر یا بدتر از چیزی که هستم جلوه بدم. این خود واقعی بودن بدون هیچ نقابی، هم خوبی داره هم بدی. خوبی‌هاش اینه که استرس اینو نداری که اگه فلان حرفت لو بره چی می‌شه. همیشه راحتی و وجدانت آسوده است که کسی رو با دروغت اذیت نکردی، به کسی آسیب نرسوندی. اما یه بدی هم داره که باعث می‌شه ازت سواستفاده بشه. اینکه بقیه رو هم با خودت قیاس می‌کنی و فکر می‌کنی آدم‌هایی هم که باهات در ارتباطن مثل خودتن. حتی اگه در نود درصد مواقع اینجوری باشه یه درصدی باید برای بازیگرها هم قائل بود. اونایی که خوب بلدن تو نقش دروغین خودشون فرو برن و تو حتی نتونی حدس بزنی که اینا همش یه مشت خیالات خوش رنگ و لعابه. خلاصه اینکه فرزندانم، شمایی که از خرداد نود و چهار خواننده اینجایی تا شمایی که از تیر نود و نه به این وبلاگ متصل شدی، با هر میزان شناختی که از من داری، به نظرت چی منو خوشحال می‌کنه؟
  • نسرین



سرم شلوغ است
توی سرم من هستم
اما تو نیستی
تو از من رفته‌ای
بعد از تو، پرنده‌ها از سرم تا ابرها 
اوج گرفته‌اند
پریده‌اند
رفته‌اند
درست مثل تو
که آغوشت اندازه نبودن‌هایت بی‌انتها بود.

#خودم


  • نسرین
هوالمحبوب
اواخر تیر، ده روزی رو خونه خواهرم گذروندم. روز اول که خواهرم این درخواست رو مطرح کرد، گارد گرفتم، غر زدم، اما تهش با اکراه قبول کردم، چون خب خواهر بودیم و نمی‌شد درخواستش رو رد کرد. اما ته این ده روز تنها چیزی که برامون موند، لذت همنشینی و صحبت‌های عصرگاهی بود.
لذت آماده کردن صبحانه برای وروجک‌ها، کتاب خوندن تو تخت کوچولوشون، ولو شدن روی کاناپه و تماشای خاله بازی‌هاشون. میانجی‌گری کردن وسط دعواها، خمیربازی کردن، ساختن لگو، قایم باشک. دیدن هزار بارۀ کارتون سگ‌های نگهبان و هم‌خوانی تیتراژش. 
درسته که ایلیا تازگی خیلی غرغرو شده و خیلی روی خواسته‌اش پافشاری میکنه و گاهی اعصاب آدم، کشش بهانه‌هاش رو نداره، درسته که السا نان استاپ از کلۀ سحر تا بوق شب حرف می‌زنه و تو مجبوری فقط تاییدش کنی، درسته که سر غذا خوردن بازی در میارن، برای دسشویی رفتن آدمو به گریه می‌اندازن، اما تهش شیرین و دوست‌داشتنی‌ان. 
نمی‌دونم همۀ بچه‌های سه ساله و پنج ساله این شکلی‌ان یا فقط بچه‌های ما با خواب بیگانه‌ان! بعد از ناهار سه تا آدم بزرگ رو یه بچۀ نیم وجبی به گریه می‌اندازه تا بخوابه، اونم اگه بخوابه. در نود و نه درصد مواقع هم خواهرم رو خواب میکنه و خودش هم کنارش میوفته ولی گاهی هم پیش میاد که خواهرم بخوابه و السا فاتحانه از اتاق بیاد بیرون و به آتیش سوزوندن ادامه بده. 
بعد از صبحانه که بچه‌ها مشغول بازی یا تماشای کارتون می‌شن من می‌خزم توی آشپزخونه. پنجرۀ آشپزخونه به حیاط مجتمع باز می‌شه و تا چشم کار می‌کنه درخته و سرسبزی و خب دل آدم باز می‌شه. درسته که آشپزخونه خیلی کوچیکه ولی منظرۀ خوبی داره و باعث می‌شه حوصلۀ آدم حین آشپزی سر نره. 
مدت‌ها بود که توی خونه آشپزی نمی‌کردم و رفتن به خونۀ خواهرم فرصت خوبی بود برای رفتن سراغ آشپزی. راس ساعت دو غذا آماده بود و خواهرم و همسرش که از سرکار می‌اومدن ذوق زده به سفرۀ غذا زل می‌زدن و می‌گفتن چقدر خوب می‌شه تو همیشه با ما زندگی کنی. 
دو تا از کارهای لذتبخشی که توی این مدت با بچه‌ها انجام دادیم، یکی کتاب خوندن بود، که قبلا تایمش خیلی کم بود ولی توی این برهه خودشون اصرار داشتن بهش و من ته دلم غنج می‌رفت، دومی رقصیدن تا حد مرگ بود. دستگاه رو تا ته بلند میکردیم و سه تایی وسط سالن شلنگ تخته می‌انداختیم و طبعا کسی که زودتر خسته می‌شد من بودم، یه روزم لباسای جفت‌شون رو در آوردم و فرستادم‌شون تو بالکن تا به گل‌ها آب بدن و بازی کنن. اما صدای خنده‌هاشون مشکوکم کرد که یه سر بهشون بزنم و دیدم کل آب مخزن رو خالی کردن تو سطل و دارن آب بازی می‌کنن. اونقدر از ته دل قهقهه می‌زدن که منم خندیدم. ازشون فیلم گرفتم و تهش جفت‌شون رو مستقیم بردم حموم. تنها کاری که این چند روز تونستم مطابق برنامۀ خودم انجام بدم کتاب خوندن بود، تا قبل از بیدار شدن بچه‌ها دو ساعتی فرصت داشتم که کتاب بخونم و فکر کنن و لحظات خوبی بود. عصر با مادر و خواهرم می‌نشستیم به حرف و این لحظات برام خیلی ارزشمند بودف انگار تازه داشتم کشف‌شون می‌کردم، انگار یکی یکی داشتیم گره‌های ذهنی خودمون رو باز می‌کنیم با کمک هم و خب این اتفاق قبلا کمتر رخ داده بود. 
بچه‌ها موجودات عجیب غریبی‌ان، حاضر جوابی‌هاشون، محبت‌هاشون، زود گول خوردن‌هاشون، قهر و دلخوری‌هایی که چند دقیقه بیشتر عمرشون نیست، بغل‌شون که امن‌ترین جای جهانه. می‌شه کنارشون تخلیه روانی شد. 
بمونه به یادگار از ده روزی که تلاش کردیم السا رو از پوشک بگیریم :)
  • نسرین