هوالمحبوب
اواخر تیر، ده روزی رو خونه خواهرم گذروندم. روز اول که خواهرم این درخواست رو مطرح کرد، گارد گرفتم، غر زدم، اما تهش با اکراه قبول کردم، چون خب خواهر بودیم و نمیشد درخواستش رو رد کرد. اما ته این ده روز تنها چیزی که برامون موند، لذت همنشینی و صحبتهای عصرگاهی بود.
لذت آماده کردن صبحانه برای وروجکها، کتاب خوندن تو تخت کوچولوشون، ولو شدن روی کاناپه و تماشای خاله بازیهاشون. میانجیگری کردن وسط دعواها، خمیربازی کردن، ساختن لگو، قایم باشک. دیدن هزار بارۀ کارتون سگهای نگهبان و همخوانی تیتراژش.
درسته که ایلیا تازگی خیلی غرغرو شده و خیلی روی خواستهاش پافشاری میکنه و گاهی اعصاب آدم، کشش بهانههاش رو نداره، درسته که السا نان استاپ از کلۀ سحر تا بوق شب حرف میزنه و تو مجبوری فقط تاییدش کنی، درسته که سر غذا خوردن بازی در میارن، برای دسشویی رفتن آدمو به گریه میاندازن، اما تهش شیرین و دوستداشتنیان.
نمیدونم همۀ بچههای سه ساله و پنج ساله این شکلیان یا فقط بچههای ما با خواب بیگانهان! بعد از ناهار سه تا آدم بزرگ رو یه بچۀ نیم وجبی به گریه میاندازه تا بخوابه، اونم اگه بخوابه. در نود و نه درصد مواقع هم خواهرم رو خواب میکنه و خودش هم کنارش میوفته ولی گاهی هم پیش میاد که خواهرم بخوابه و السا فاتحانه از اتاق بیاد بیرون و به آتیش سوزوندن ادامه بده.
بعد از صبحانه که بچهها مشغول بازی یا تماشای کارتون میشن من میخزم توی آشپزخونه. پنجرۀ آشپزخونه به حیاط مجتمع باز میشه و تا چشم کار میکنه درخته و سرسبزی و خب دل آدم باز میشه. درسته که آشپزخونه خیلی کوچیکه ولی منظرۀ خوبی داره و باعث میشه حوصلۀ آدم حین آشپزی سر نره.
مدتها بود که توی خونه آشپزی نمیکردم و رفتن به خونۀ خواهرم فرصت خوبی بود برای رفتن سراغ آشپزی. راس ساعت دو غذا آماده بود و خواهرم و همسرش که از سرکار میاومدن ذوق زده به سفرۀ غذا زل میزدن و میگفتن چقدر خوب میشه تو همیشه با ما زندگی کنی.
دو تا از کارهای لذتبخشی که توی این مدت با بچهها انجام دادیم، یکی کتاب خوندن بود، که قبلا تایمش خیلی کم بود ولی توی این برهه خودشون اصرار داشتن بهش و من ته دلم غنج میرفت، دومی رقصیدن تا حد مرگ بود. دستگاه رو تا ته بلند میکردیم و سه تایی وسط سالن شلنگ تخته میانداختیم و طبعا کسی که زودتر خسته میشد من بودم، یه روزم لباسای جفتشون رو در آوردم و فرستادمشون تو بالکن تا به گلها آب بدن و بازی کنن. اما صدای خندههاشون مشکوکم کرد که یه سر بهشون بزنم و دیدم کل آب مخزن رو خالی کردن تو سطل و دارن آب بازی میکنن. اونقدر از ته دل قهقهه میزدن که منم خندیدم. ازشون فیلم گرفتم و تهش جفتشون رو مستقیم بردم حموم. تنها کاری که این چند روز تونستم مطابق برنامۀ خودم انجام بدم کتاب خوندن بود، تا قبل از بیدار شدن بچهها دو ساعتی فرصت داشتم که کتاب بخونم و فکر کنن و لحظات خوبی بود. عصر با مادر و خواهرم مینشستیم به حرف و این لحظات برام خیلی ارزشمند بودف انگار تازه داشتم کشفشون میکردم، انگار یکی یکی داشتیم گرههای ذهنی خودمون رو باز میکنیم با کمک هم و خب این اتفاق قبلا کمتر رخ داده بود.
بچهها موجودات عجیب غریبیان، حاضر جوابیهاشون، محبتهاشون، زود گول خوردنهاشون، قهر و دلخوریهایی که چند دقیقه بیشتر عمرشون نیست، بغلشون که امنترین جای جهانه. میشه کنارشون تخلیه روانی شد.
بمونه به یادگار از ده روزی که تلاش کردیم السا رو از پوشک بگیریم :)
یهو دلم خواست خاله شم 😐😂