باقی ساعتهای درسی را باید در شاد مشغول باشیم و من چقدر متنفرم از وقت نشناسی شاگردهایی که ارث پدرشان را از معلم طلبکارند!
میدانید آنقدر پر از انگیزه و شور و شوق راهی کلاس میشم که حد ندارد. اما بچهها عجیب درس نخوان و بیخیالند. گویا دو سال مجازی پاک هر چه رشته بودیم پنبه کرده است. تدریسم به زبان ترکی و فارسی است و هی به جای جلو رفتن عقبگرد میکنم. بچهها انبانشان بدجوری تهی است و من گیج و کلافهام که چطور و از کجا شروع کنم که بهتر نتیجه بگیرم. باز کلاس هفتمیها را میشود هندل کرد. ولی مگر میشود کلاس نهمی باشی و ابدا هیچ از ادبیات بارت نباشد؟
راستش وسط کلاس هفتم زدم زیرگریه. اما گریه از سر شوق.
قصه این بود که هفتمها آزمون آغازینشون رو بدجوری خراب کرده بودن. یعنی چند نفر صفر و یک هم داشتیم حتی. آزمون آغازین، در هفته اول مهر از مباحث سال قبل گرفته میشه تا معلم دستش بیاد شاگرداش چه سطحی دارن و بر اساس اون تدریس خودشو برنامهریزی کنه.
توی ارزشیابی هم نمرات آغازین دخیل نیستن. خلاصه که شاگردا شروع کردن به توجیه که بلد نبودیم، مجازی بودیم، نگفته بودن و...
خیلی عصبانی بودم اون لحظه ولی خب حق با اونا بود. خلاصه یکم به اونایی که ورقه رو سفید داده بودن توپیدم که لااقل شانسی میزدین یکی رو(تستی بود) تا اوضاع رو اینجوری دیدم فکر کردم بررسی سوالات همین آزمون بهتره تا تدریس جدید. تک به تک سوالات رو با توضیح مفصل کار کردم باهاشون و دست آخر رسیدم به دستور زبان.
در کمال تعجب دیدم هیچ کدوم از ۲۳ نفر فعل رو نمیشناسن! یعنی هر کلمهای به ذهنشون میاد به عنوان فعل جمله بهم قالب میکنن.
اونجا بود که فهمیدم هیچ کدوم از شش معلم محترم ابتدایی این طفلیا، متوجه نشده که اینا فعل نمیدونن چیه! کسی که فعل رو نشناسه طبعا باقی مباحثم جا نمیوفته براش. بعد من شروع کردم با حرکات نمایشی باهاشون فعل رو تمرین کردن. پریدم، نشستم، راه رفتم، خندیدم، گریه کردم، خوندم و...
تا اینکه بالاخره رسیدیم به تمرین. درس دوم رو باز کردم و گفتم بخونید و فعلهاشو بلند بلند بگین. اغلبشون باز غلط گفتن. فهمیدم هنوز جا نیوفتاده.
رفتم سر مصدر، بن ماضی و مضارع. از زندگیشون مثال زدم از زمان گفتم و... گلوم خشک شده بود. از صبح بیوقفه درس داده بودم و چایی نخورده بودم.
بعد که برگشتیم سر درس، این بار همشون فعلها رو درست تشخیص دادن و من ایستاده بودم وسط کلاس و اشکام میچکید.
این باشکوهترین لحظه زندگی هر معلمیه. لحظه به ثمر نشستن. وقتی ازشون خواستم فعل امر بسازن اینجوری جا انداختم که تصور کنین ملکهاید و باید به زیر دستاتون دستور بدین. مرحله رو طی کردیم و رسیدیم به اونجا که باید از فعلهای امرشون، بن مضارع میساختن. دستم رو گرفتم جلوی زهرا و نوشتم برو. اگر ب از اولش حذف بشه چی میمونه؟ اینجوری شد که جا افتاد براش. معلم باید از همه چیز برای پیش بردن تدریسش استفاده کنه. این یعنی بهانه نیاری اگر امکانات نداری، بهانه نیاری اگر تو روستایی، اگر محرومیت از سر و کولت بالا میره.
خبر جالب دیگه اینکه یکی از بچههای مدرسه روستای الف، با اسب میاد مدرسه و من سراپا قلب میشم و نگاهش میشم.
فعلا همینا.
سلام عزیزم، تلاشتون ستودنیست. انشااله همواره شاد، موفق و سلامت باشین