گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

ماجراهای هفتۀ دوم

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۵:۰۸ ب.ظ

هوالمحبوب


راستش آنقدرها به خودم مطمئن نیستم و نمی‌دانم تا کجا می‌توانم سر وعدۀ پست‌های معلمانه بمانم یا نه. شاید هفته‌های اول تنم داغ است و کیفورم و نوشتن برایم سحر‌انگیز است اما قول نمی‌دهم همیشه بر این منوال بمانم! 
القصه رسیده‌ایم به پایان هفتۀ دوم و حکایت سه روز کاری. شنبه را در روستای اول شروع کردیم. مدرسه‌ای که پرجمعیت‌تر است و شاگردان مدرسه شیفت‌بندی شده‌اند و گروه اول از هفت و نیم تا ده و نیم می‌آیند و گروه دوم از ده و نیم تا  یک.
شعر ستایش را برای هر سه کلاس تدریس کردم و کمی تا قسمتی وارد بحث دستور زبان شدم. شاگردان این مدرسه وضع درسی‌شان به مراتب بهتر است. مخصوصا نهمی‌ها و هشتمی‌ها که در بحث‌ها مشارکت می‌کنند و دستت را توی پوست گردو نمی‌گذارند.
من از آن معلم‌هایی هستم که دوست دارم مدام بازخورد بگیرم. یعنی کلاس آرام و بی سر و صدا کفری‌ام می‌کند. دوست دارم با هم بحث کنیم، شعر بخوانیم و همگی با هم کلاس را پیش ببریم. توی کلاس نهم در شعر ستایش که رسیدیم به بیت «فروزندۀ ماه و ناهید و مهر» نقبی زدم به اسطوره‌ها و ماجرای هاروت و ماروت و عروج ناهید به آسمان‌ها را برایشان نقل کردم. چشم‌هایشان برق می‌زد موقع گوش دادن به قصه و شبیه آن بود که تا کنون هیچ کس برایشان قصه تعریف نکرده. 
کمی هم آخر کلاس دربارۀ «صمد بهرنگی» و «ماهی سیاه کوچولو» حرف زدیم و مقدمه‌ای شد برای کلاس‌های کتاب‌خوانی‌مان.
توی کلاس هشتم هم کمی دستور کار کردیم و شعر ستایش را تمام کردیم و میان بهت و حیرت من، اذعان کردند که خیلی از مطالبی که به طور پیش‌فرض باید بلدشان باشند، نخوانده‌اند و انبان‌شان تهی است! اینجا بود که لعنت فرستادم برا کرونا و آموزش مجازی و همکاران بی‌معرفت توامان!
کلاس هفتمی‌ها پنج نفرشان آماده و سرحال آمده بودند و مدام پیش از من معانی را نقل می‌کردند. راستش کیفم کوک شد و نمرۀ مثبت فعالیت‌شان را ثبت کردم. تا باشد از این خبرها باشد. چیزی که در این میان روی مخم می‌رود زنگ نماز است! آن هم در شرایطی که تایم کلاس‌ها رسیده به 45 دقیقه! طبعا ساعت یک هم تعطیل می‌شویم و هر کس به راحتی می‌تواند نماز اول وقتش را توی خانه‌شان بخواند!
آخ نگفتم از کتابخانۀ پر و پیمان این روستا و کتاب‌های خوبی که جمع‌آوری شده است. چه رمان‌هایی، چه فرهنگ‌هایی. ذوق بود که از چشم‌هایم چکه می‌کرد:)
روز دوشنبه در روستای دوم روزم را آغاز کردم. اینجا محروم‌تر از روستای قبلی است و راستش را بخواهید اینجا را دوست‌تر دارم. مدیرش بسیار اهل دل است و شاگردانش کم تعداد و مهربان! کلاس هشتم اینجا را بیشتر دوست دارم و کلی توی کلاس‌شان خوش می‌گذرد.
دوشنبه یکی از کلاس دومی‌ها لج کرده بود و سر کلاسش نمی‌رفت. آمده بود کلاس هشتم و ور دل دختردایی‌اش نشسته بود. کمی که سر به سرش گذاشتم، گفتم علی یک ورق کاغذ در بیاور و برایم یک نقاشی بکش. اگر نقاشی‌ات رو خوب بکشی، چهارشنبه یک جایزه پیش من داری. توی گوشش هم گفتم اسمم نسرین است، اگر بخواهی می‌توانیم دوستان خوبی شویم:)
نقاشی قشنگی هم کشید و قول معلم شاگردی داد که چهارشنبه جایزه‌اش را که گرفت برود سر کلاسش. چقدر توی این کلاس خندیدیم. چقدر کلاس خوبی بود و چقدر خوش گذشت:)

یکی از کلاس‌ نهمی‌ها از زبان من به معلم مطالعات‌شان گفته که فلانی به من می‌گوید تنبلی! همین که همکارم این جمله را گفت و در پی‌اش نصیحت‌طور ادامه داد که چنین کن و چنان کن، شوکه بودم. توی این همه سالی که معلم بوده‌ام، عصبانی هم که شده‌ام، داد هم که کشیده‌ام، کلمه‌ای ناسزا و بی‌ربط از دهانم خارج نشده!
حالا نمی‌دانم آن دختر کلاس نهمی روی چه حسابی بعد از درس جواب ندادنش و قول دادنش به من، چنین حرفی را به همکارم زده! بیشتر از این شوکه شدم که توی همان کلاس که دو تا شاگرد بیشتر نداریم، زنگ قبلش کلی تشویق‌شان کرده بودم. 
روز چهارشنبه جایزۀ علی را دادم و او رفت سر کلاسش. زنگ بعدی معلم‌شان با خوشحالی آمد که علی اینقدر خوب درس می‌خواند که ریاضی‌هایش را قبل از همه تمام می‌کند و به بقیه هم کمک می‌کند:) حالا دیگر دوست شده‌ایم و گاهی وسط کلاس می‌آید به من سلام می‌دهد:)
مدیرمان دوشنبه گفته بود لباس‌های رنگی و شاد بپوشید، از دید من هیچ عیبی ندارد. و امروز من با مانتو  و مقنعۀ صورتی و یاسی راهی کلاس شده بودم. روز خوبی بود و حالا حالم بهتر است نسبت به دیروز کذایی.
یکی از اتفاق‌های جالب برای من توی سرویس پای صحبت همکاران دیگر نشستن است. مخصوصا مدیرمان که خیلی زن دوست‌داشتنی‌ای است. امروز خاطرۀ ازدواج نافرجامش را می‌گفت و طلاق و داستان‌هایش را. حس می‌کنم قرار است دوستش داشته باشم.
نکتۀ رو اعصاب دیگر، این است که تو هیچ پیش‌فرضی نسبت به آموخته‌های شاگردانت نداری و پیدا کردن نقطۀ شروع تدریس کمی دشوار است. امروز داشتم قالب‌های شعری را برای کلاس هفتمی‌ها تدریس می‌کردم(هر سال در کلاس پنجم تدریس می‌‌‌شد!) در حالی که قالب‌های شعری در کتاب‌های پنجم و ششم آمده و قاعدتا باید معلم‌شان تدریس می‌کرد. اما در کمال تعجب بچه‌های کلاس هفتمی حتی معنای مصراع، بیت و قافیه و ردیف را هم نمی‌دانستند. حالا نمی‌دانم که معلم چطور جادو کرده و قالب مثنوی را یادشان داده بدون اینکه به خودش زحمت بدهد مباحث ابتدایی را تدریس کند.
الخیر فی ماوقع. من انتخاب شده‌ام تا ادبیات را خوب تدریس کنم و این رسالت امسال من است.

  • ۰۰/۰۷/۱۴
  • نسرین

من و دانش اموزانم

نظرات  (۱۰)

خوش بحال اون دانش اموزایی که تو معلم ادبیاتشونی.

پاسخ:
:))

♥️♥️♥️

🌷🌷🌷

پاسخ:
قلب فور یو:)

خدایا این پستاش ادامه دار باشن :) 

 

اون شعر ستایش را نفهمیدم هم برای هشتمی ها میگی هم برای هفتمی ها؟

 

این روستا دومی نشونی نداره؟ نفرستادیهااااااا

 

ماجرای فروزنده ماه و ناهید و مهر را چجوری به هاروت ماروت ربط دادی؟ دمت گرم :) ولی منم معراج ناهید رو نمی دونم چیه و ناهید کیه راستش خانم معلم :) 

پاسخ:
مرسی که انرژی می‌دی عزیزم:)

همۀ کتاب‌های فارسی با شعر ستایش شروع می‌شن تو همۀ پایه‌ها.

چشم:)

میام اون رو کاملا می‌گم برات.
  • مترسک هیچستانی
  • خدا قوتت بده معلم نمونه :) ^_^

    پاسخ:
    قربانت:)
  • نسیم صداقت
  • سلام خانم معلم عزیز، درود بر شما و خدا قوت بانو جان :))

    پاسخ:
    سلام عزیزم ممنونم:)
  • نسیم صداقت
  • قربانت :))

    پاسخ:
    :)

    مرسی :) 

    پاسخ:
    :)
  • ستاره‌ی آبی
  • شما داری یکی از رویاهای منو زندگی می‌کنی:)) اگه میتونستم چند بار زندگی کنم تو یکیش حتما معلم روستا می‌شدم 

    پاسخ:
    :)
    ای جان
  • آقاگل ‌‌
  • به به از این پست‌ها، بیش باد و ادامه دار. :)

    .

    دم اون مدیری که میگه با لباس شاد بیاید سرکلاس گرم. والا که دلمون پوسید با این لباس‌های تیره. بعد فکر کن توی مدرسه، بچه‌هایی که باید بیشتر وقتشون رو با معلم‌ها بگذرونن، مجبور باشن معلمشون رو با لباس‌های تیره ببینن. خیلی بد و ناجوره. رنگ‌ها جادو می‌کنن. 

    .

    امیدوارم تا هفته بعد کتابخانه مدرسه دوم هم گلستان بشه. بچه‌هاش عشق کنن و کتاب بخونن. :)

    .

    دیگه چی؟ آها. اون قضیه آموزش فعل‌ها رو ننوشته بودی چرا. اون جذاب بود و زیبا. احسنت به خانم معلم.

    پاسخ:
    :)

    واقعا. خیلی اهل دله این آدم. دقیقا کلا بچه‌ها هم کیف می‌کنن از این قضیه.
    ایشالله ایشالله:)

    خب اون مال این هفتۀ جاریه میشه پست بعدی:)
    سوژه رو لو نده:)
  • حامد سپهر
  • تجربه‌ی ارتباط با آدمهای جدید همیشه لذت بخشه بخصوص وقتی شما معلم باشی و آدمهای جدید شاگرهای یه روستای دور:)

    پاسخ:
    حقیقتا همین طوره:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">